اگر ناگزیر باشیم که از میان شاعران عرب تنها یک شاعر را برگزینیم که شعرش آینه ی تمام نمای هول و هراس و نکبتی است که در سرزمین های عربی جریان دارد، آن شاعر کسی نخواهد بود جز «احمد مطر» ، شاعر نامدارعراقی که شعرش گذرنامه ی تبعید و آوارگی اوشد ؛ شعری سرشار از فریاد اعتراض ، شعری شورشی، افشاگرو بی پروا که ریشه در ایمان و آرمانی ژرف دارد ؛ گزیده ای از «لافتاتِ احمد مطر» ؛ در حال و هوای خیزش بزرگ ملت های عرب، با احترام به روح شهیدان به ویژه بانوی ارغوان ؛ شاعرشهید ؛ «آیات القرمزی».
پیش از آغاز
در شکم مادرم
غمگین بودم
ـ بی هیچ دلیلى بر اندوه ـ
نه جنسیّت مادرم را مىدانستم،
نه دین پدرم را
و نه مىدانستم که عربم ،
آه…اگر حال و روزم را مىدانستم ،
خشمم را آوار مىکردم ؛
بر خودم و مادرم،
مباد آن که مرا در وطنى بیگانه فرو اندازد،
مباد آن که پس از من کسى دیگر را آبستن شود،
و سپس ، بىهیچ گناهى
عربى به دنیا آید
ـ در کشورهاى عرب ـ
باغ وحش
در گوشهاى از این کره ی خاکى
قفسى نوین براى حیوانات جنگلى است
که نظامیان مراقبِ آنند.
در آن قفس یوزپلنگانى هستند هوادار آزادى
و درّندگانى
که بر سفره ی انقلاب
ته مانده ی مغز بشر را
با کارد و چنگال مىبلعند،
و سگانى همسایه ی سگانى،
دُمهایى که آب را براى دُمهاى دیگر گِلآلود مىکنند
و با نفت محاسنشان را خضاب مىبندند
و چفیه بر سر مىکنند
در آن قفس بوزینگانى آفریقایى هستند
ـ با قلّادههاى صهیونیستى ـ
که تمام روز را به آهنگهاى آمریکایى مىرقصند،
و گرگهایى
که خداوندگار « تختگاه » را مىپرستند
و گوسفندان را به خدا مىخوانند
تا آنها را در محراب ببلعند،
در این قفس کلاغی است بىمِثل
ـ با پرهایى از « سپتامبر» ـ
کلاغى که با بالهاى سلطنتى پرواز مىکند،
کلاغى به اندازه ی عقرب،امّا با صداى مار ،
به جوجه کرکسان
با همه ی شگردهاى تبلیغاتى دشنام مىدهد
و آن را در نهان ویرانه به ویرانه قسمت مىکند،
در آن قفس
ببرهایى جمهورى خواه هستند
و کفتارانى دمکرات
و خفّاشانى قانون مدار
و مگسانى انقلابى
ـ با مایوهاى خاکى رنگ ـ
که بر درگاهها فرو مىافتند
و در میان جامها مىجنگند
و بر درها مىکوبند
و درها مىگشایند!
قفسى نوین براى حیوانات جنگلى
که به انسانیّت
اجازه ی ورود نمىدهد،
بر درِ قفس نوشتهاند؛
« اتحادیّه ی عرب »
خداوندا آنان را بر ما پیروز گردان!
هموطن! دعا بخوان؛
براى پیروزى حاکمان بر ما !
و خداوند را سپاس گو؛
که به آنان توانِ سرکوب و طرحِ توطئه را الهام کرد
بگو:
« خداوندا!
به آنان هزاران،هزار چشم عطا کن!
به آنان هزار بازو عطا کن!
به آنان توانى فزونتر عطا کن!
تا زندانها را پُر کنند و خزانهها را تهى!
خداوندا!
آنان را بر ما پیروز گردان!
که آنان بیست و دو انسانِ شریف و مخلص و آزادهاند
و ما اى خدا !
دویست میلیون خائنیم. »
عدالت زنده است
زندانىاش کردند
ـ پیش از آن که بر او تهمتى بندند ـ
شکنجهاش دادند
ـ پیش از آن که بازجویىاش کنند ـ
سیگارى را
در مردمک چشمانش خاموش کردند،
سپس عکسهایى نشانش دادند:
ـ « بگو… این عکسها از آن کیست؟ »
گفت: « نمىبینم . »
… زبانش را بریدند،
درباره ی یاران
از او اعتراف خواستند،
چیزى نگفت ،
و چون از به حرف آوردنش عاجز شدند،
بردارش کشیدند.
یک ماه، بعد
تبرئهاش کردند!
دریافتند که فرد تحتِ تعقیب
برادرش بوده، نه او
سراغ برادرش رفتند،
امّا او را مُرده یافتند،
ـ در آوار اندوه ـ
پس
برادرش را دستگیر نکردند!
اندرزها
۱
وقتى که قصد خواب مىکنى،
در یاد بسپار که بخوابى ،
هر گونه هشیارى ـ وراى خواب ـ
حرام است.
خمیر دندان و مسواک را بردار و بشوى؛
هر کلامى را که لاى دندانهایت باقى مانده است ،
از هجوم ناگهان پلیس در امان نیستى
ـ حتّى در خواب ـ
شاید خرناس کنى
یا عطسه بزنى
یا قصد قیام کنى،
چراغ را روشن بگذار،
تا اتهام را از تو دور کند!
دوست من!
هر کارى در تاریکى
تلاشى براى براندازىِ حکومت است .
۲
پیش از نیّت ِنماز
با مراکز حکومتى تماس بگیر!
وضع و حالت را شرح بده!
گلایه نکن!
با روحى وطن پرستانه
این کار را انجام بده!
دوستِ من !
هر گونه ارتباط با طرف خارجى
خطرناک است.
۳
هنگام افطار
جز جامى شیر منوش!
فنجانى قهوه هشیار کننده است،
از آن بپرهیز!
فنجانى چاى هشیار کننده است،
از آن نیز بپرهیز!
دوست من!
هر انسانِ بیدارگرى مشکوک است،
زیرا هشیارى را برمىانگیزد
و در پى برافروختن آگاهى
براى سوزاندن وطن است.
۴
در آشپزخانهات
آلاتى مشکوک یافت مىشود،
لوله ی گاز را بکَن!
چاقوها را فراموش نکن
و چوب کبریتها را
وسیخهاى کباب را
شاید چیزى را طبخ کنى
و بوى آن بلند شود،
اگر این سلاحها را نزد تو پیداکنند ،
چه خواهى کرد؟
آیا مىتوانى به آنها بقبولانى
که در حال آماده کردن خوراک هستى،
نه انقلاب؟
۵
پیش از در آمدن
سرَت را
از باب احتیاط در خانه بگذار!
دوست من!
در سرزمینهاى عربى
هر سرى در خطر است ،
جز سرِ برج.
۶
کار امروز را به فردا میانداز!
شاید پیش از رسیدن شب
تبعید شوى!
۷
گوشهایت را ببند!
به بوقهاى خیانت گوش نده!
در بازجویى
نه شکنجهاى است، نه خفّتى، نه اهانتى ،
بلکه بسیار گرامىات مىدارند،
شاید پلیس
از سرِ صمیمیت
دشنامت دهد،
این لطف را اهانت مىنامى؟
شاید از پنکه سقفى آویزان شوى ،
تا در جایگاهى رفیع باشى،
آیا این عزّت را اهانت مىنامى؟
۸
خودکشى نکن!
هنگامِ جان دادن
روحت را به عزرائیل تسلیم نکن!
حقّ ندارى
شیوه ی مردنت را انتخاب کنى
و زمانِ آن را ،
زنهار!
که در محدوده ی حکومت دخالت کنى!
ما را رها کنید!
سنگى در کف کودک فلسطین
عبادت است
و دعایى بر لبِ زمامدارانِ غنوده در سایه ی سلاطین
قوّادى است،
سنگى در کفِ کودکى فلسطینى
سرزمین است،
و سرزمینى که سنگ کودک از آنها نیست ،
بلاهت است،
آى آنان که اکنون سرگرم شمارشِ هزاران هزارید!
و سرگرمِ نقل دکّانها از زیتون به انجیر
و سرگرم پرداختن به عناوین
و کشتار مضامین
و بر دار کردن کودک فلسطین
ـ با طناب مدالى یا گردن آویزى ـ
آنان پاهاىتان را بستهاند،
شرمگاه تان را با برگهاى انجیر بپوشانید
و با شاخههاى زیتون!
پشت چراغهاى پاریس
بر سینه ی بالشها دراز بکشید
و قرص ضدّ باردارى را ببلعید
امّا از شانه ی آن که ساز و برگِ جنگ به دوش دارد،
بار بردارید!
و انگشتانتان را بردارید
ـ از انگشتانِ کسى که ماشه ی تفنگ را در روى حرامیان مىفشارد ـ
و نامهاىتان را از ما بردارید!
تا از روح ما زلالِ شهادت را نستانید!
انجیل پلیس
در آغاز
کلمه بود
و روزى که بر او تهمت بستند،
طرد شد،
محاصره شد،
دستگیر شد،
… و به دست حکومتها
اعدام شد.
در آغاز
پایان بود.
بر دروازه ی شعر
هنگام که بر دروازه ی شعر ایستادم،
نگهبانان رؤیاهایم را تفتیش کردند،
دستور دادند تا سرم را در آورم
و ته مانده ی احساسم را بیرون بریزم،
آنگاه از من خواستند
تا شعرى مردمى بنویسم!
من کفشهایم را بر درگاه کندم
و گفتم: « اى نگهبانان!
آن را که خطرناکتر بود، کَندم؛
این کفش لگد مىکند
امّا این سر لگدکوب مىشود! »
مصیبت
آه، اگر حاکمان سرزمینم مىدانستند،
که من کیستم!
آه، اگر مىدانستند،
شب و روز
براى طول عمرم دعا مىکردند!
آیا من مجنونم؟
آرى، مىدانم
و مىدانم که شعرهایم جنون است
امّا اگر « من » نبودم
و اگر این « شعرها » نبود،
حاکمان چه مىکردند؟
اگر من شعر نمىنوشتم،
خبرچینان
چگونه روزگار مىگذراندند؟
و اگر من به حاکمان دشنام نمىدادم،
چه کسى را دستگیر مىکردند؟
و اگر من زنده دستگیر نمىشدم،
از چه کسى بازجویى مىکردند؟
براى چه صداى دادستان طنینانداز مىشد؟
و قاضیان چه کاره بودند؟
و بر چه کسى حکم مىراندند؟
و اگر مرا زندانى نمىکردند،
درهاى زندان به روى چه کس گشوده مىشد؟
اینها همه مصیبت است!
آنان بازوانِ حکومتاند
و اگر من زنده نباشم، بر باد مىروند.
من مىدوم
و در پىام ؛
خبرچین و پلیس و زندانبان و جلّاد
و نوکرو منشى و دربان و قاضى مىدوند!
آنان همه به نامِ من شاغلاند،
آنان همه از صدقه ی شعر من
نان مىخورند،
آه، اگر حاکمانِ فرزانه ی سرزمینام مىدانستند!
آه، اگر مىدانستند؛
که در غیابِ جنونِ من عاطل و باطلاند،
تاجشان را زیر پا مىانداختند
و به خاطر تُهمتى که بر من بستهاند،
به پوزش خواهى مىآمدند!
خواب بر چشم بزدلان حرام باد!
بالهایم را
بر بادهاى مناعت گشودم،
در سرزمینِ سکوت
آسمانم را به حرف در آوردم،
مرگ پیش رویم قدم زد،
مرگ پشت سرم قدم زد،
امّا میان مرگ و مرگ
زندگانىِ مناعت ایستاد ،
من به رغمِ مرگ
بر پارههاى اندامم روانه شدم،
آواز مىخوانم و… دهانم زخم
و کلماتم خون :
ـ « چشم بزدلان در خواب مباد! »
زیر کفشم صدها شاعر دیدم ،
با قامتهایى که بلند بالاترینشان
زیر کفشم مىخزید
و چهرههایى که رسوایى
شرمگنانه در آن لانه کرده است !
نخودِ هر آشى مىشوند،
با لبانى چون دهان بدکاران
و قلبهایى چون روسپىخانهها
که به پاکدامنى ِفحشا مباهات مىکنند
و نسب نامه ی کودکان سر راهى را مىنویسند
و بر « الف » مد را قى مىکنند
و با « یاء » زشتىاش را پاک مىکنند!
در زمانه ی زندگانِ مرده
کفنها دفتر مىشوند، جگرها دوات
و شعر دروازهها را مىبندد
و دیگر جز شهیدان
شاعرى نیست.
گیاه
من شعبده نمىدانم،
تا کوهى گران را از سنگریزهها در آورم،
و هزاران اسب را چون خرگوشان
از درون کلاه بیرون بکشم،
من از گنجاندنِ شجاعت در بطرىها سر در نمىآورم،
هم چنین از هنر تبدیل برّهها به اسبها بهرهاى ندارم،
من جز شاعرى نیستم؛
که خیره شدم به آتش ننگ
ـ که در جامه ی خوابزدگان در گرفته بود ـ
فریاد زدم:
« براى رهایى کارى کنید! »
اگر به زندگانى رو مىآوردند،
زندگى به آنان خوش آمد مىگفت،
فریادم
چون دود در میان آتشها پراکنده شد،
زیرا فریادِ شاعر
روح رها شده را در جسدها برنمىانگیزد.
من شاعرى آزادهام،
مىکوشم از سوزِ پدرانم معنا بچینم،
از دامن شعرهایم اشک مادرانم مىچکد،
پس چه هنگام، به لبان رسوایى
عشق الهام مىشود؟
و چه هنگام گلهاى آرزو
در این دوات خواهد شکفت؟
شعر من عصاره ی عصر ماست،
از من معجزه نخواهید!
وطنِ ما گروگانِ خودپرستىهاست
و ته مانده ی زندگىِ عصاى سلطنت
گردنِ ما زیر شمشیرهاست ،
مرگِ ما روى زبانها
و خونِ ما
چون درهمهایى بر رانِ خنیاگران مىلغزد
و خودِ ما فرشى هستیم
براى کفشهاى عالىجنابان،
اینها بذرهاى زندگى ماست
و این پلاکاردها گیاهانند …
من براى عرضه ی آرزوها
دکانى وا نکردهام،
بروید آن متاع را
از مغازه ی حاکمان خریدارى کنید،
من فروشنده ی مواد مخدر نیستم.
تکفیر و انقلاب
کافر شدم به قلمها و دفترها،
کافر شدم به بانوى فصیحى که آبستن مىشود و نازاست،
کافر شدم به شعرى که نه از ظلم باز مىدارد،
نه وجدانها را مىشوراند،
لعن کردم ؛
هر کلمهاى را که راهى نمىگشاید
و مردم در ردّ گامش سرنوشت خود را نمىنویسند،
لعن کردم ؛ هر شاعرى را
که بر جملههاى پرطراوت و نرم مىخوابد ،
امّا خوابگاه مردمش گورستانهاست،
لعن کردم ؛ هر شاعرى را
که از اشک، شراب را الهام مىگیرد،
از اندوه شیدایى را،
از مرگ لرزش را ،
لعن کردم ؛ هر شاعرى را
که در روزگار سگان و گزمگان
به مغازله ی لب و سینه و گیسو مىنشیند،
و دهانه ی تفنگ را نمىبیند ،
هنگام که لب ها را پناهنده می بیند،
ونارنجک منفجر شونده را نمی بیند ،
هنگام که سینهها را دایرهگون مىبیند
و طناب ِ دار را نمىبیند ،
هنگام که گیسوان را مىبیند ،
در روزگارِ آنان که براى حکومت مىآیند
ـ سوار بر تانکى کرایهاى یا شترى از قبیله ـ
لعن کردم ؛ هر شاعرى را
که نارنجکى به چنگ نمىآورد
تا شعرِ واپسین را بنویسد.
زد و بند با مرگ
اى مرگ!
چشم به راه بمان و بر من شکیبا باش!
که نه مجالِ مردن دارم، نه فرصتِ زیستن
و از عمرم ـ میان تو و زندگى ـ بىخبرم،
من از کودکى در راهم… و در راهم
باز در راهم… و باز در راه…
قدمهاى خبرچینان در پى من است
و در پیش روى من!
خداوند مرا رحمت کُناد!
که در وطن چیزى نیستم،
زیرا ارزشى ندارم
و من اى مرگ!
خوش ندارم که چیزى شوم،
بلکه خوش دارم چون دیگران زنده بمانم.
در وجودم نه ذرّها ی احساس مىتوان دید،
نه جنبشِ شعرى ،
امّا من براى محو لبانم ،
یا حذف مردمک چشمانم
و یا سُست کردن گامهایم فرصتى ندارم،
که قدمهاى خبرچینان در پى من است
و در پیش روى من…
و من هماره در راهم… در راهم…
و باز در راه…
و نمىدانم؛ فاصله ی میان مرگ و زندگىام
چه معنایى دارد!
عزیز من… اى مرگ!
سپاسگزارِ توام،
چشم به راهم باش!
که به زودى تو را به خویشتن فرا مىخوانم،
سوگند!
که تو را به خویشتن فرا مىخوانم،
آن روز که زنده بودنم را حس کنم،
اى مرگ!
انتخاب
من به هیچ حزب و گروهى وابسته نیستم،
من نماد هیچ دستهاى نیستم
و متاع هیچ دکّانى.
من آن موج رهایم
که از همه سو بر مىآید
و پیوسته عمرش را نثار مىکند،
تا کرانهها سیراب شوند.
من آن ابرم؛ از آنِ همه ی سرزمینها،
من آن آوازم؛ از آنِ همه ی مردمان،
من آن نسیم مشترکم…
امّا به روز انتخاب
اگر ناگزیر گردم میان این دو؛
ـ که شادخوارانه با یزید ترانه بخوانم
یا گرسنه با حسین به نماز ایستم، ـ
گرسنه با حسین به نماز خواهم ایستاد.
من عشق مىورزم ؛
براى آن که عشق بورزم،
براى آن که بىقید و شرط دوست بدارم
ـ همانند اکسیژن هوا ـ
من آن قلب تپندهام که شراب از آن مىتراود،
من آن لبم که عطر را به نظم در مىآورد،
من آن پنجهام که دستکشى از شعر مىپوشد
و هزاران ، هزار زن در آستین دارد،
خوش دارم زنده بمانم،
خانهاى داشته باشم و همسرى،
با فرزندانى خوشبخت
که در روحشان نشان ترس نباشد،
در پیکرشان نشان درد نباشد،
در چشمشان دریاى اشک نباشد …
امّا به روز انتخاب
از سپاهم سان مىبینم ؛
قلمم … دهانم …
سپس خونم… و شکوهم
و زینِ شعر را مرتب مىکنم
و به هواداریِ بینوایانِِ نجیب برمىخیزم،
در مبارزه پا مىفشارم ،
گامهایم در زمین
چون زمین استوار،
سرم را بر اوجِ آسمانها مىسایم
و اعتنا نمىکنم به آن کس که با من است،
یا بر من؟
و اعتنا نمىکنم به آن که از من خواهد بُرید؟
و اعتنا نمىکنم به آن کس که گریه خواهد کرد
و آن که خون خواهد گریست.
در آن هنگامه
تنها دلمشغولیِ من این است
که از مرگ پیشى بگیرم
به سوى زندگى،
تا در زمره ی شهیدان کربلا باشم.
اى شب ، اى چشم
آه، اى شب …!
اى چشم …!
چه هنگام آتش انقلاب شعلهور مىشود؟
ـ تا چشمانم ببیند که این شب رفتنى است ـ
آه، اى شب!
آن گونه که مىخواهى
با نور ماه و ستاره بزک کن!
چشمانم بىخبر نیست ؛
که رخساره ی صبح زیباتر از رخساره ی توست،
آه، اى شب!
چشمانم را خاموش کردى ،
امّا من آواز مىخوانم ،
هرچیز را به نامِ خودش مىنامم
ـ تا تعبیر بر ندارد ـ
و رسوا مىکنم ؛
هر شکمبارهاى را که از خون من فربه مىشود ،
ـ « اى شاعر!
شتاب نکن،
مرگ شتابانتر است! »
مهم نیست،
آن انسان پایمال شده انسانى است،
و آن خواجه ی سیاه تاجدار خواجهاى است
و آن دجّالِ لوچ
لوچى است…
ـ « اى شاعر!
بس است، »
نه… بگذارید فریاد کامل شود!
آن قوّادِ به تخت نشسته
که میهن و شرف را به روسپى خانه ی آمریکا مىکشاند
و اگر آمریکا به این شرف رضا نداد ،
شرمسار مىشود…
خدا و کعبه و قرآن
به رایگان فروخته مىشوند،
تا او بمانَد…
ـ « اى دیوانه!
سخن را از حد گذراندهاى…
عاقل باش! »
من عاقلتر از عقل خویشم،
آن کودتاچى
شیخى بدَوى است
که شترش تانک شده است
و خیمهاش کاخ
و عدلِ ستمکارهاش قانون ،
بارها و بارها، رنگ عوض مىکند،
دروازه ی بازش… بسته شده،
لباس نظامىاش… مخمل شده ،
کشتارش ـ بىوقفه ـ
بر اساس دستورى دقیق.
او را با انقلاب نسبتى نیست،
بلکه نسبت او با گاو است
و انقلاب آگاهى است
و آن رفیقِ پیر خرفت است…
ـ « اى دیوانه!
رسیدهاى به…
لال شو! »
صندوقهایى که دریا را شکافتند ،
بر لکّهاى از نفت شناورند ،
در هر صندوق قوچى دست و پابسته ،
که حاکم است امّا اختیارى ندارد،
به فرمان موجى کبود مىآید
و به فرمان موجى کبود مىرود ـ
او بر تخت آب نشسته
امّا بر دریا آتش مىریزد،
زیرا شلوارِ سامىاش خیس شده،
او نه به شرق وابسته است، نه به غرب
امّا جنس سوم است؛
میان غرب و شرق عادلانه رفتار مىکند
ـ پندارِ اوست ـ
بسا حرامزاده ی اجنبى
که در شکم سامىاش دارد
ـ البتّه اگر مرد اَخته آبستن شود ـ
ـ « اى دیوانه!… »
بایستید!
من از میلاد
در چاه اندوه فرو رفتهام،
بعد از این اندوه چه خواهد شد؟
ـ « به زودى کشته مىشوى! »
از من بشنوید!
وقتى خارها گُل مىکنند
و گُلها مىپژمرند
و دزد نگهبان بیت المال مىشود
و مال مردم
در روسپى خانه بذل و بخشش مىشود،
هنگامى که بُتان
خانه ی خدا را به چنگ مىآورند
و شیطان ـ بىنیاز از سیره و سنّت ـ
حکمران است،
هنگام که قرآن پاره مىشود،
هنگام که پاک بودن گناه است
و بر دست زناکاران و نابکاران بوسه می زنند ،
هزاران سپاس،
بر آن کس که مرا خواهد کشت!
که مرگ سزاوارتر است.
گفتگویى بر دروازه تبعیدگاه
* « آقاى مطر!
چرا شعر؟ »
ـ از من مىپرسى که چرا ماه مىتابد؟
چرا باران مىبارد؟
چرا عطر منتشر مىشود؟
از من مىپرسى که چرا سرنوشت
فرود مىآید؟
من گیاه طبیعتم ،
پرنده ی رهایم ،
نسیم خنکم ، آزادم ،
صدفم ؛ اشکم مرواریدهاست،
من آن درختم
که از گرسنگى ریشههایش دراز مىشود،
ـ حال آن که بر فرازِ پیشانى میوه دارد ـ
من آن گُلم،
که در رنگ و رویش عطرهاست
و در تناش سوزن …
من آن خاکم،
که مىبخشد چنان که مىبخشد،
اگر به کامش گُلى بنشانى، گُل مىدهد
و اگر آتش بنوشانى،
شرارِ آتش دامنت را خواهد بلعید.
کاش آنان در مىیافتند
و زنجیر از نفسهایم برمىداشتند
و از احساسم پوزش مىخواستند
* « تو از مرز سخن تجاوز کردهاى،
آقاى مطر!
آیا نمىدانى که تو شاعرى شورشى هستى،
از واژهها دشنه مىسازى
و با آن خودکشى مىکنى؟ »
ـ آرى مىدانم!
به گمانِ چاپلوسان
امروز خودکشى مىکنم،
امّا… کدام یک از آنان زندهاند؟
ـ حال آن که در خانههاشان دفن شدهاند ـ
نه دستى که پیش آرند،
نه پایى که بگذرند
نه صدایى، نه گوشى، نه دیدهاى…
آنان برّههایى هستند
که خداىشان علف است
و مىگویند که نامشان بشر است!
* « جوانىات بر باد رفت،
کوششهایت بر باد…
تو هنگام جزر دریا
با شنِ شعر قلعه مىسازى
و چون اسبانِ موج فرا رسند
هیچ از تو
بر جا نمىگذارند! »
ـ یاوه است…
از آن رو که کلمات
پیش از مرگ پیروزند،
و پس از مرگ پیروز…
و سرانجام، شمشیر مىشکند،
زنگار مىبنددو آن گاه محو مىشود
و اگر حروف نبودند،
نه نامى از شمشیر به دنیا بود و نه خبرى.
* « تو
درآن سوى صداقت به انتظارِچه هستى؟
تبعید عمرت را خواهد بلعید،
و به تو ستم مىرسد و اندوه .
تو هر روز
ساعت میلادت را انتظار مىکشى،
حال آن که در میلاد جان خواهی داد ! »
ـ چه زیانی دارد؟
مردمان ـ همه ـ محکوم به اعداماند؛
اگر سکوت پیشه کنند و اگر دَم برآرند،
اگر شکیبا باشند و اگر شورشى،
اگر شُکر در پیش گیرند و اگر کُفر،
من امّا با صداقتم
مرگى پاکیزه را انتخاب مىکنم
و مُرده آن است که به دروغ مىزیَد،
ـ امّا به مرگى پلید ـ
* « آقاى مطر!
پس از آن چه ؟ »
ـ وقتى بىقرارى سوى من آید،
در حالى که پژواک صدایم را نشنیده باشم
و پژواک خونم را
در ژرفاى درونم ،
در رعد و طوفان نشنیده باشم
همه غمهایم را جمع مىکنم،
همه شعلههایم را
و همه قافیههایم را
ـ از باروت ـ
و چون ابرى تَف آلود
از پلّههاى ستم بالا مىروم
و هر آن چه را که در دل دارم،
وا مىدارم تا شعله بگیرد
و برمىانگیزم…
و منفجر مىشوم.
استغاثه
مردمِ سرزمین من
سه گونه مىمیرند؛
ـ و مُرده یعنى کشته ـ
جمعى به دست « اصحاب فیل »
جمعى به دست « اسرائیل »
و جمعى به دست « عرَبائیل »
و « عربائیل »
نام کشورهایى است گسترده از کعبه تا نیل
سوگند به خداوند که مشتاق ِمرگ شدیم
و سوگند به خداوند که مشتاق مرگ شدیم
و مشتاق مرگ
و باز… مشتاق مرگ
نجاتِ مان ده، آى عزرائیل!
نظر خود را اضافه کنید.