الرضا اسم از رَضِىَ یَرضى است. الرضا مصدر است و بهعنوان وصف و به معناى اسم مفعول مىآید. گفته مىشود: رجل رِضىً اى مرضىٌّ عنه: مرد پسندیده شده؛ رَضِىَ الشىء، رَضِىَ بالشىء و رضى عنه، فالشىء مرضوٌّ و مرضىٌّ اى اختاره و قنع به، یعنى آنرا انتخاب کرد و به آن قانع شد، شىء موردپسند است.
در کاربرد الرضا، مفرد، مثنّى و جمع و نیز مذکر و مؤنث یکسان است؛ گفته مىشود: هو رِضىً، هم رضىً. و نیز: رضیت الشىء و ارتضیته، فهو مرضى؛ آن چیز راپسندیدم، پس آن پسندیده است. و رضیه لذلک الأمر فهو مرضوّ و مرضىّ:[۱] او را براى آن کار پسندید، پس او پسندیده است. در قرآن، در آیه ۱۰۰ سوره توبه آمده است: «لقد رضىاللّه عن المؤمنین» خداوند از مؤمنین راضى شده است و نیز در سوره مجادله آیه ۲۲: «و رضیت لکم الأسلام دیناً» اسلام را دین شما پسندیدم و در سوره مائده آیه ۱۱۹: «رضى اللّه عنهم و رضوا عنه.»
الرضا در عرف مسلمانان صدر اسلام
کسى که این کلمه را در متون اسلامى جستجو مىکند، به این نکته برمىخورد که «الرضا» بیشتر در موارد اختلاف بهکار برده مىشده است؛ یعنى هرجا مسلمانان اختلاف مىکردهاند، براى حل مشکل و رفع اختلاف «الرضا» پیشنهاد مىشده است. از بررسى موارد کاربرد «الرضا» نتیجه گرفته مىشود که «الرضا» یعنى «من اجتمعت علیه الامه: کسى که امّت بر او گرد آیند.» پس مىتوان گفت که «الرضا» مترادف «الجماعه» است؛ الرضا یعنى کسى که گروه تصمیم گیرنده، یا اهل حل و عقد (خبرگان) یا اکثریت انتخابکنندگان، او را انتخاب کرده و پسندیده باشند. خلاصه، «الرضا» یعنى «منتخب» و «برگزیده.» اینک نمونهاى چند از موارد کاربرد این کلمه را بررسى مىکنیم:
پس از کشته شدن عثمان و فرار امویان از مدینه، مصریان به اهل مدینه گفتند: «انتم اهل الشورى و انتم تعتقدون الامامه فانظروا رجلاً تنصبونه و نحن لکم تبع، فقال الجمهور: على بن ابىطالب، نحن به راضون: شما اهل شورا هستید و امام را شما بر مىگزینید. پس با مشورت، مردى را برگزینید که ما پیرو شما هستیم! پس عموم مردم گفتند: ما على بن ابىطالب را برگزیدیم و به او راضى هستیم.»[۲]
پس از مرگ عثمان، اصحاب پیغمبر نزد على(ع) رفتند و گفتند: این مرد کشته شد و مردم ناگزیر باید رهبرى داشته باشند! على(ع) فرمود: «أَوَ تکون شورى؟» قالوا: «انت لنا رِضىً»[۳] قال: «فالمسجد، إذاً یکون عن رضىً من الناس»[۴] فرمود: آیا شورا تشکیل شده است؟ گفتند: تو برگزیده ما هستى. فرمود: پس (باید بیعت) در مسجد و با رضایت (انتخاب) مردم باشد.
در همان واقعه، على(ع) در پاسخ خواستاران بیعت فرمود: «ان کان لابّد من ذلک، ففى المسجد، فأنّ بیعتى لا تکون خَفْیاً و لا تکون الا عن رضى المسلمین و فى ملأٍ و جماعه:[۵] اگر ناگزیر باید با من بیعت شود، باید در مسجد باشد. بیعت من پنهانى نیست و جز با رضایت مسلمانان و در جمع مردم انجام نمىشود.»
پس از اصرار مردم بر بیعت با على(ع) و سپرى شدن مهلت، على(ع) بر منبر رفت و فرمود: «یا ایها الناس، عن ملأٍ و اذن، انّ هذا أمرکم لیس لأحد فیه حق، الاّ من رضیتم و امّرتم، و قد افترقنا بالأمس على أمر، فان شئتم، قعدت لکم، و الا فلا احد على أحد:[۶] اى مردم، همه حاضرید و اجازه مىدهید، این حکومت شما است و هیچکس را در آن حقى نیست جز کسى را که شما برگزینید و امارت دهید. ما دیروز با توافق بر امرى از هم جدا شدیم، اگر امروز باز بر رأى خود هستید، حکومت شما را عهدهدار شوم، و اگر نیستید، هیچکس را بر دیگرى حقى نیست!»
در روزهاى محاصره بیت عثمان، وى از على(ع) خواست تا شورشیان را ـ که قصد کشتن وى را داشتند ـ برگرداند. على(ع) پس از بررسى اوضاع به او نوشت: «الناس الى عدلک احوج منهم الى قتلک، و انى لأرى قوماً لا یرضون الا بالرضا: [۷]مردم، به عدالت تو بیش از کشتنت نیازمندند، من گروهى را مىبینم که جز به «الرضا» ـ کسى که مورد قبول همه باشد ـ رضایت نمىدهند.»
در همان واقعه، على(ع) در پاسخ خواستاران بیعت فرمود: «لیس ذلک الیکم انّما هو لأهل الشورى و اهل بدر، فمن «رضى به» اهل الشورى و اهل بدر فهو الخلیفه:[۸] انتخاب خلیفه، حقّ شما نیست. این کار منحصر به اهل شورا و اصحاب بدر است، هرکس را که آنها برگزیدند خلیفه است.»
در مراسم بیعت با على(ع)، «طلحه» ضمن سخنانى گفت: «... ان اللّه قد رضى لکم الشورى، فأذهب بها الهوى، قد تشاورنا «فرضینا» علیاً فبایعوه:[۹] اى مردم، خداوند شورا را براى شما پسندیده است و با آن خواسته دل را از بین برده است. ما مشورت کردیم و على را برگزیدیم، با وى بیعت کنید!»
در جنگ جمل، طلحه به على(ع) گفت: «فاعتزل هذا الأمر و نجعله شورى بین المسلمین، فأن «رضوا» بک، دخلتَ فیما دخله الناس. و ان «رضوا» غیرک کنت رجلاً من المسلمین:[۱۰] از حکومت کناره بگیر تا آنرا شورا قرار دهیم. اگر تو را برگزیدند، در کارى وارد شدهاى که همه مسلمانان وارد شدهاند، و اگر دیگرى را انتخاب کردند، تو هم مردى از مسلمانان هستى!» کنایه از اینکه تو هم چون دیگران به انتخاب شورا راضى باش.
پس از آنکه معاویه به حکومت دست یافت، روزى بنىهاشم را گرد آورد و گفت: «ألا تحدّثونى عن ادعائکم الخلافه دون قریش، بم تکون لکم؟ «أبالرضا» بکم؟ أم بالأجتماع علیکم دون القرابه؟ أم بالقرابه دون الجماعه؟ أم بهما جمیعاً؟ فإن کان هذا الأمر «بالرضا» والجماعه، دون القرابه، فلا أرى القرابه أثبتت حقاً و لا أسسّت ملکاً، و ان کان بالقرابه دون الجماعه و «الرضا» فما منع العباس عمّ النبّى و وارثه و ساقى الحجیج و ضامن الأیتام أن یطلبها ... ، و ان کانت الخلافه «بالرضا» والجماعه والقرابه جمیعاً، فأن القرابه خصله من خصال الأمامه، لا تکون الأمامه بها وحدها، و أنتم تدّعونها بها وحدها، ولکنّا نقول: أحق قریش بها من بسط الناس ایدیهم الیه بالبیعه، و نقلوا اقدامهم الیه للرغبه ... : اى بنىهاشم، شما ادّعا دارید که خلافت حق اختصاصى شما است و از آن دیگر قریشیان نیست. آیا درباره این ادّعایتان با من سخن نمىگویید؟ به چه دلیل خلافت از آن شما است؟ آیا به دلیل رضایت (انتخاب) مردم و گرد آمدن آنان بر شما است (و به خویشاوندى نیست) یا به خویشاوندى است و نه به اجتماع مردم؟ یا به هر دو است (هم به رضایت و اجتماع مردم است و هم به خویشاوندى)؟ اگر حق خلافت به رضایت و اجتماع مردم است و به خویشاوندى نیست، که در این صورت خویشاوندى نه حقّى را ثابت مىکند و نه حکومتى را بنیان مىگذارد! و اگر حق خلافت به خویشاوندى است و به گرد آمدن مردم و رضایت آنان نیست، پس چه چیزى عباس عموى پیامبر(ص)، و وارث او و ساقى حاجیان و سرپرست یتیمان و ... را از مطالبه آن بازداشت؟ و اگر خلافت هم به رضایت و گرد آمدن مردم است و هم به خویشاوندى، در این صورت خویشاوندى یکى از شرایط امامت است و امامت تنها به خویشاوندى نیست. شما تنها به سبب خویشاوندى ادعاى خلافت دارید، ولى ما مىگوییم که سزاوارترین قریش به خلافت کسى است که مردم با او بیعت کنند و با شوق به سوى او روند ... .»
ابن عباس در پاسخ معاویه گفت: «ندّعى هذا الأمر بحقّ من لولا حقّه لم تقعد مقعدک هذا، و نقول: کان ترک الناس أن یرضوا بنا و یجتمعوا علینا، حقاً ضیّعوه و حظّاً حرموه ...:[۱۱] ما خلافت را به حق کسى (پیامبر (ص) ) ادّعا مىکنیم که اگر حق او نبود، اکنون تو بر این جایگاه ننشسته بودى، و مىگوییم: اینکه مردم از انتخاب ما و گرد آمدن بر ما سرباز زدند، حقى بود که پایمال کردند و بهرهاى بود که از آن محروم شدند ... .»
گفتنى است که در این متن، همهجا واژه «الرضا» مترادف واژه«الجماعه» آمده است.
آنگاه که «عبداللّه بن زبیر» از «محمد بن حنفیّه» و «عبداللّه بن عباس» خواست تا با او بیعت کنند، در پاسخ گفتند: «انا لا نبایع الا من اجتمعت علیه الامّه، فاذا اجتمعت علیک الأمّه بایعناک ...:[۱۲] ما جز با کسى که امّت بر او گرد آمده باشد، بیعت نمىکنیم. هرگاه امّت بر تو گرد آمدند، با تو بیعت خواهیم کرد ... .»
پس از مرگ «یزید بن معاویه»، «سلم بن زیاد» (والى خراسان) سپاه خراسان را به بیعت با «منتخب» و «الرضا» فرا خواند: «... و دعا الناس الى البیعه على الرضا حتى یستقیم امر الناس على خلیفه فبایعوه.»[۱۳]
پس از مرگ یزید بن معاویه و فرار «عبیداللّه بن زیاد» از عراق، مردم بصره خواستند براى خود امیرى برگزینند. سران آنها «قیس بن الهیثم السُّلَمى» و «نعمان بن سفیان راسبى» بودند. قیس به انتخاب نعمان رضایت داد و گفت: «قد رضیت بمن رضى به النعمان و سماه لکم.» و نعمان از قیس و مردم بر «الرضا» (منتخب) پیمان گرفت: «... و أخذ على قیس و على الناس العهود بالرضا.»[۱۴]
در قیام مختار، شیعیان بر او گرد آمده و به او رضایت دادند: «... واتّفقوا على الرضا به.»[۱۵]
در قیام توابین، «رفاعه بن شداد»، پس از «مسیب»، رشته کلام را به دست گرفت و گفت: «ولّوا أمرکم رجلاً تفزعون الیه و تحفّون برایته و قد رأینا مثل الذى رأیت، فأن تکن انت ذلک الرجل، تکن عندنا مرضیاً ... : فرماندهىتان را به مردى بسپارید که در سختىها به او پناه برده و بر پرچمش گرد آیید! رأى ما چون رأى تو است. اگر تو آن مردى، نزد ما برگزیدهاى (پسندیدهاى)... .»
هنگامى که «مصعب بن زبیر» با «عبدالملک بن مروان» به پیکار بود، «مهلب بن أبى صفره» و یارانش، از طرف «عبداللّه بن زبیر» در خوزستان با خوارج مىجنگیدند. چون مصعب کشته شد، مهلب و یارانش با عبدالملک بیعت کردند. خوارج چون چنین دیدند فریاد برآوردند کهاى دشمنان خدا، دیروز در دنیا و آخرت از او بیزارى مىجستید و او امروز که امیر شما را کشته، امامتان شده است!؟ کدام گمراه و کدام راه یافته است؟!.» سپاهیان مهلب پاسخ دادند: «یا اعداء اللّه، رضینا بذالک، اذ کان یلى امورنا و نرضى بهذا کما کنا رضینا بذاک:[۱۶] اى دشمنان خدا! به مصعب راضى بودیم چون امیر ما بود، و اکنون به عبدالملک رضایت داریم، چنانکه به مصعب رضایت داشتیم.»
در پیکار «هرثمه بن أعین» با «ابوالسرایا»، چون عرصه بر هرثمه تنگ شد، فریاد برآورد: «یا أهل الکوفه، علام تسفکون دماءَنا و دمائکم؟ ان کان قتالکم ایانا کراهیّه لأمامنا، فهذا المنصور بن المهدى، رضىً لنا و لکم، نبایعه ...:[۱۷] اى کوفیان، چرا خون خود و خون ما را مىریزید؟ اگر جنگتان با ما بدان جهت است که امام ما را نمىپسندید، این، منصور پسر مهدى است و مورد پسند ما و شما است. با او بیعت مىکنیم ....»
در قیام ابوالسرایا پس از مرگ «ابن طباطباى علوى»، ابوالسرایا در سخنرانى خود گفت: «... و قد وصى ابوعبداللّه الى شبیهه ... فأن رضیتم فهو الرضا، والا فاختاروا لأنفسکم:[۱۸] ابوعبداللّه (ابراهیم بن طباطبا) کسى مانند خود را به جانشینى برگزیده است ... اگر او را مىپسندید، او منتخب ـ «الرضا» ـ است وگرنه، دیگرى را براى خود برگزینید.»
در همین قیام، پس از سخن ابوالسرایا، «على بن عبداللّه علوى» که ابن طباطبا او را به جانشینى خود انتخاب کرده بود، به «محمد بن زید» علوى گفت: «قّلدناک الریاسه و انت الرضا عندنا:[۱۹] تو را ریاست دادیم، تو نزد ما پسندیدهاى (منتخب مایى).»
در جریان نصب امام رضا به امامت، «ابن سنان» از امام کاظم(ع) پرسید: «پس از شما چه کسى امام است؟ امام پاسخ داد: فرزندم على. ابن سنان گفت: «له الرضى والتسلیم:[۲۰] به او راضى و تسلیم هستیم.»
مأمون روزهاى سهشنبه براى مناظره فقهى مىنشست. روزى نشسته بود که مردى ـ دامن به کمر زده و کفش به دست گرفته ـ وارد شد، بر گوشهاى ایستاد و گفت: «السلام علیکم.» مأمون جواب سلامش را داد. مرد گفت: از این جایگاهى که در آن نشستهاى خبرم ده؟ آیا به اجتماع امّت است یا به قهر و غلبه؟ مأمون گفت: نه به این است و نه به آن، بلکه کسى که عهدهدار حکومت مسلمانان بود، من و برادرم را جانشین خود کرد، «فلما صار الأمر الىّ، علمت أنى محتاج الى اجتماع کلمه المسلمین فى المشرق والمغرب على الرضا بى: چون حکومت به من رسید، دانستم در انتخاب خودم به اجتماع رأى مسلمانان در شرق و غرب نیازمندم» و دیدم که اگر حکومت را رها کنم مسلمانان با هم نزاع مىکنند؛ کار اسلام پریشان و کار مسلمانان آشفته مىگردد؛ جهاد باطل، حج متوقف و راهها ناامن مىشود، «فقمت حیاطه للمسلمین الى ان یجمعوا على رجل یرضون به فأسلم الیه الأمر:[۲۱] پس براى حفظ مسلمانان حکومت را بهعهده گرفتم تا اینکه آنان بر کسى که مورد قبول همه باشد گرد آیند و من حکومت را به او بسپارم. و هرگاه آنان بر کسى اتفاق کنند، حکومت را به او واگذار مىکنم.» پس آن مرد سلام کاملى کرد و رفت.
چنانکه ملاحظه مىشود در موارد بیستگانه مذکور که از متون مختلف و از محدوده زمانى سال ۳۶ تا۲۲۰ هجرى گردآورى شده است، «الرضا» غالباً با کلمه «الجماعه» مترادف آمده است و حتى در مواردى هم که تنها به کار رفته همان معنا را دارد. از بررسى موارد کاربرد واژه «الرضا» چنین برمىآید که مقصود از آن در عرف اهل آن زمان، «منتخب»، «برگزیده» و «کسى است که همه یا اکثریت مردم یا اهل حل و عقد (خبرگان) او را انتخاب کرده و پسندیده باشند.
معناى «الرضا من آل محمد» در دعوت عباسیان
با توجه به آنچه در معناى الرضا گفته شد، «الرضا من آل محمد»، یعنى «منتخب» از «آل محمد(ص)» چون سال ۱۰۰ هجرى سپرى شد و حکومت اموى به مرحله ثبات خود رسید و با اصلاحات «عمر بن عبدالعزیز» فشار حکومت بر مخالفان کاهش یافت، بنىهاشم که از پیش منتظر سپرى شدن سال ۱۰۰ بودند، در سالهاى آغازین سده دوم هجرى، در سه گروه کاملاً جدا از هم ـ که هر سه متکى بر یکى از سه پسر بزرگ حضرت على(ع) بودند ـ، دعوت خود را شروع کردند. این سه گروه عبارت بودند از: عباسیان، فرزندان امام حسن(ع) و فرزندان امام حسین(ع).
عباسیان خود را میراثدار «ابوهاشم» پسر «محمد بن حنفیّه» مىدانستند. پس از شهادت امام حسین(ع)، چون فرزندان امام حسین(ع) و امام حسن(ع) تحت نظر بودند، و از طرفى محمد بن حنفیه نه در واقعه کربلا شرکت کرده بود و نه به بیعت ابن زبیر تن داده بود، میدان فعالیت براى او و فرزندش بیشتر باز بود. به نقلى ابوهاشم پسر محمد حنفیّه هنگام مرگ، محمد بن على، نوه عبداللّه عباس را جانشین خود کرد و بدینگونه سازمان دعوت او به عباسیان رسید.[۲۲]
فرزندان امام حسین(ع) به رهبرى ائمه شیعه: امام باقر(ع).
فرزندان امام حسن(ع) و در رأس آنها «عبداللّه بن الحسن» و بعدها پسرش «محمد»؛ معروف به «نفس زکیّه.»
در آغاز، عباسیان مردم را به نام خود دعوت مىکردند[۲۳] و همزمان با آنها، دعوتگران علوى نیز در خراسان پراکنده بودند. از طرفى تنى چند از داعیان عباسى گرفتار و کشته شده بودند و ممکن بود که اگر کار به همین منوال پیش برود، رهبرى دعوت هم افشا شود. از سوى دیگر، مردم ـ بهویژه مسلمانان غیر عرب ـ به علویان علاقه بیشترى داشتند؛[۲۴] بنابراین عباسیان دریافتند که اگر مردم را به نام خود دعوت کنند و در کنار آنها، فرزندان على(ع) هم مردم را به خود بخوانند، کسى به ایشان دل نخواهد بست و همه یا دست کم بیشتر مردم به علویان خواهند پیوست و کار آنان به جایى نخواهد رسید. از اینرو، پس از بررسى کامل و چند تجربه کوچک و خطرناک ولى پرفایده، با مهارت کامل و دقت کافى، شعار «الرضا من آل محمد» را مطرح کردند، مردم را به آن دعوت نمودند و از دعوت مستقیم به خود دست کشیدند. آنها با طرح این شعار، هم چهره واقعى خود را از عامه مردم و حکومت پنهان داشتند و خود را آل محمد(ص) جلوه دادند، و هم بدین وسیله خود را به علویان پیوند زدند و از محبوبیت آنها بهره فراوان بردند؛ بهگونهاى که بسیارى از شیعیان علوى که ماهیت عباسیان را نشناخته بودند نیز به آنان پیوستند.
عموم دعوت شدگان ـ بهویژه خراسانیان ـ هم به خاطر دورى از حجاز و هم به خاطر فشار حکومت که مانع هرگونه پرسشى در مورد بنىهاشم بود توانایى شناخت دستهبندىهاى سیاسى بنىهاشم را نداشتند و گمان مىکردند که «آل محمد» فقط یک گروه است. آنها بین عباسیان، بنى حسن(ع) و بنى حسین(ع) فرق نمىگذاشتند؛ از اینرو علاقهمندان آل محمد و ناراضیان حکومت، جملگى زیر این پرچم گرد آمدند.
امام عباسى، با اصرار به سران دعوت خود تأکید مىکرد که از او هیچ نامى نبرند و عامه مردم را به «الرضا من آل محمد» بخوانند[۲۵] و در پاسخ کسانى که مىخواهند «الرضا» را بشناسند، بگویند: «ما تقیّه مىکنیم.» البته آنها مجاز بودند که نام امام عباسى را تنها به افراد مورد اعتمادشان بگویند!
«الرضا من آل محمد» در نزد سران دعوت و عباسیان، امام عباسى بود، ولى عامه افرادى که به دعوت پیوسته بودند از این امر آگاه نبودند، لذا هنگامى که امام عبّاسى خواست «ابومحمد صادق» را براى دعوت به خراسان روانه کند، براى پرهیز از افشاى چهره واقعى خود به وى تأکید کرد که از برخورد با دعوتگران علوى بهویژه شخصى به نام «غالب» ـ که به شدت دوستدار علویان بود ـ پرهیز کند، ولى غالب از آمدن ابومحمد آگاه شد و به نزد او رفت و بین آن دو درباب برترى عباسیان و علویان مناظرهاى سخت درگرفت. پس از این واقعه، راز ابومحمد فاش گردید و به دست والى خراسان کشته شد[۲۶] (۱۰۶ هجرى). ظاهرا پس از مرگ او و براى پیشگیرى از افشاى دعوت عباسى، شعار «الرضا من آلمحمد» مطرح شده است.[۲۷]
الرضا من آلمحمد نزد دعوت شدگان
از بررسى گزارشهاى مورخان در باب دعوت و بیعت مردم خراسان با «الرضا» و عکسالعمل آنان پس از ظهور و به حرکت رسیدن عباسیان، بر مىآید که بیشتر دعوت شدگان ـ اگرنه همه آنها ـ «الرضا من آلمحمد» را شخصى از فرزندان پیامبر(ص) مىدانستهاند. به گفته «فلیپ حتى» «شیعیان مىپنداشتند که خاندان هاشم منحصر به فرزندان على(ع) است.»[۲۸] از اینرو، پیروزى عباسیان موجب سرخوردگى بسیارى از ایرانیان شد، حتى برخى زبان به اعتراض گشودند و جان خود را بر سر این کار نهادند. قیامهایى چون قیام «شُرَیک بن شیخ» در بخارا و اعتراض برخى سران دعوت و نیز گرایش ایرانیان به قیامهاى ضد عباسى علویان نشان مىدهد که در نظر آنان «الرضا من آلمحمد» کسى از فرزندان پیغمبر بوده است. اینک نمونهاى از شواهد تاریخى این نظریه را از نظر مىگذارنیم:
۱ ـ پس از ظهور دولت عباسى و آگاهى عباسیان از تمایل «ابوسلمه» به علویان، «سفاح» برادرش منصور را با سى تن به خراسان فرستاد تا هم از «ابومسلم» بیعت بگیرد و هم نظر او را درباره کار ابوسلمه جویا شود. یکى از نوادگان امام سجاد(ع) به نام «عبیداللّه بن الحسین بن على بن الحسین الأعرج» همراه این هیأت بود. «سلیمان بن کثیر خزاعى» یکى از بزرگترین داعیان عباسى که پیش از ابومسلم رهبر سازمان دعوت در خراسان بود، به عبیداللّه گفت: «انا غلطنا فى امرکم و وضعنا البیعه فى غیر موضعها، فهلّم نبایعکم و ندعوا الى نصرتکم:[۲۹] ما در مورد کار شما اشتباه کردیم و بیعت را در جاى خودش ننهادیم، بیایید با شما بیعت کنیم و مردم را به یارى شما بخوانیم.» عبیداللّه گمان کرد که این پیشنهاد توطئهاى از طرف ابومسلم است و اگر به ابومسلم خبر ندهد او را خواهد کشت. از اینرو جریان را به ابومسلم خبر داد و ابومسلم، یار دیرین خویش را طبق فرمان امام عباسى که «به هر کس شک کردى او را بکش»، گردن زد، او حتى بنابر برخى روایات، عبیداللّه را نیز مسموم کرد و از میان برداشت![۳۰]
این واقعه که در حدود چهار ماه پس از ظهور دولت عباسى روى داد نشان مىدهد بسیارى از خراسانیان (و حتى افرادى در رأس دعوت عباسى چون سلیمان بن کثیر خزاعى) گمان مىبردهاند که حکومت به علویان خواهد رسید.
۲ ـ پس از پیروزى عباسیان و آشکار شدن چهره واقعى دعوت عباسى و شناخت مردم از این دعوت، یکى از بزرگان بخارا به نام «شُرَیک بن شیخ مهرى» که «مردى بود از عرب به بخارا باشیده، و مردى مبارز بود و مذهب شیعه داشتى و مردمان را دعوت کردى به خلافت فرزندان امیرالمؤمنین على(ع) و گفتى: ما از رنج مروانیان اکنون خلاصى یافتیم. ما را رنج آل عباس نمىباید، فرزندان پیغامبر باید که خلیفه پیغامبر بود. خلقى عظیم بر وى گرد آمدند. و امیر بخارا «عبدالجبار بن شعیب» بود و با وى بیعت کرد و امیر خوارزم «عبدالملک بن هرثمه» با وى بیعت کرد و امیر بَرْزَم «مُخَلَّد بن حسین» با وى بیعت کرد و اتفاق کردند و پذیرفتند که این دعوت آشکار کنیم و هر کس که پیش آید با او حرب کنیم.»[۳۱]
بنابر نقل منابع دیگر، بیش از سى هزار نفر دعوتش را پاسخ گفتند و چند ماه با «زیاد بن صالح» فرستاده ابومسلم جنگیدند تا سرانجام شریک کشته شد و قیام سرکوب گردید.[۳۲] از این گفته «نرشخى» (م ۳۴۸): «چون زیاد از بخارا دل فارغ کرد، به جانب سمرقند رفت و آنجا او را حربها افتاد»[۳۳] بر مىآید که مردم سمرقند نیز علیه عباسیان به پاخاسته بودند؛ چنانکه از وسعت قیام شریک و پیوستن گروه زیادى از مناطق مختلف (بخارا، خوارزم، برزم) به این قیام بر مىآید که دستکم مردم این نواحى معتقد بودهاند که «الرضا من آلمحمد» شخصى از فرزندان پیامبر(ص) است. گرچه قیام شریک که خواستار خلافت فرزندان پیامبر بود سرکوب شد (۱۳۳ هجرى)، ولى همچنان معتقدان به این عقیده در خراسان بسیار بوده و حتى در میان فرماندهان و حکمرانان خراسان نیز افرادى براین عقیده بودند. گواه این مطلب آنکه چون در سال ۱۴۰ هجرى، منصور، «عبدالجبار اَزدى» را حکومت خراسان داد، وى به تعقیب شیعیان بنىهاشم پرداخت و از آنان کشتارى عظیم کرد و در تعقیب آنان اصرار ورزید؛ آنها را مثله کرد و شمارى از فرماندهان و حکمرانان خراسان از جمله «مُغَیره بن سلیمان» و «حُرَیش بن محمد ذُهْلى» ـ از فرماندهان و ـ «مجاشع بن حُریث انصارى» ـ حکمرانان بخارا ـ و ابوالمغیره، «خالد بن کثیر» حکمران قُهستان را به جرم دعوت به فرزندان علىبن ابىطالب(ع) کشت.[۳۴]
الرضا من آلمحمد پس از بنیاد دولت عباسى
این شعار کمى پس از سال ۱۰۰ هجرى آغاز شد و دعوتگران علوى و عباسى مشترکا آن را تبلیغ کردند. البته این شعار، در قیام «زید بن على» و فرزندش «یحیى بن زید» در زمان امویان نیز مطرح شده بود.
اما عباسیان تا ظهور دولت و آشکار شدن چهره واقعىشان با تأکید فراوان آنرا تبلیغ مىکردند. قاعدتا باید با پیروزى دولت عباسى این شعار نیز پایان مىیافت، ولى نه تنها چنین نشد، بلکه بیش از پیش جا افتاد و گسترش یافت.
حدود سه ماه بعد از روىکار آمدن عباسیان در سال ۱۳۳ هجرى در خراسان، «شریک بن شیخ» با طرح مجدد این شعار روحى تازه در آن دمید. از آن پس علویان یکى پس از دیگرى به قیامهایى در گوشه و کنار قلمرو اسلامى به ویژه در حجاز، عراق و ایران دست زدند و بسیارى از آنان در قیامهاى خود به «الرضا من آلمحمد» دعوت کردند. قیامهاى پراکنده ادامه داشت تا آنکه پس از مرگ هارون، درگیرى امین و مأمون بر سر حکومت، موجب ضعف قدرت عباسى شد و قیامهاى علویان جان تازهاى گرفت. این قیامها با وسعت زیادى که داشت، خطر اصلى حکومت عباسى بهشمار مىآمد و مأمون که دولت عباسى را در خطر انقراض مىدید به اجبار على بن موسى، امام هشتم شیعیان را با نام «الرضا» ولىعهد خود قرار داد[۳۵]و بهاین وسیله علویان شورشى را خلع سلاح کرد. مأمون پس از آنکه دیگر شورشیان را هم سرکوب و اوضاع را تثبیت کرد، على بن موسىالرضا را به شهادت رساند؛ ولى دیرى نپایید که دوباره شعله انقلاب برافروخته شد و در سال ۲۰۷ هجرى (حدود چهار سال بعد از شهادت امام رضا) این شعار دوباره مطرح گردید.[۳۶]
با نگاهى به منابع، مىتوان ادعا کرد که در دوران کمتر خلیفهاى از خلفاى عباسى کسى از علویان با دعوت به «الرضامن آل محمد» قیام نکرده است. بهعنوان نمونه قیامکنندگان ذیل در قیام خود به «الرضا من آل محمد» دعوت مىکردند:
«یحیى بن عبداللّه بن الحسن»[۳۷] و «حسین بن على» (شهید فخ، ۱۶۹ ه)[۳۸] «حسن هرش» (۱۹۸)[۳۹] «عبداللّه بن معاویه» (۱۲۷ ه)[۴۰] «ابوالسرایا» و «محمد بن ابراهیم طباطبا» (۱۹۹)[۴۱] «عبدالرحمن بن احمد» (از فرزندان عمر بن على(ع) به سال (۲۰۷)[۴۲] «محمد بن قاسم» (از فرزندان امام سجاد به سال ۲۱۹ در زمان معتصم)[۴۳] «یحیى بن عمر» (از فرزندان زید بن على در سال ۲۰۵ به دوران مستعین)[۴۴] و «حسن بن زید» و یارانش به سال ۲۵۰ در رى.[۴۵] این قیامها و دعوتها پیوسته ادامه داشت تا آنجا که برخى از علویان در مغرب (۱۷۰ ه) و برخى در طبرستان و دیلم (۲۵۰ ه) به حکومت رسیدند و از رنج تعقیب و گریز سالیان دراز دمى بیاسودند.
از بیعت مردم با دعوتها و قیامهاى علوى چنین بر مىآید که مراد از «الرضا من آلمحمد» شخصى از خاندان پیامبر بوده است که مردم یا بزرگان هاشمى و علوى و یا بزرگان بلاد و ... بر او اجتماع کنند و به او راضى شوند؛ هر کس انتخاب مىشد «الرضا» بود. بنابراین از «الرضا» شخص معین و مشخصى مراد نبوده است.
[۱] . لوئیس معلوف، المنجد فى اللغه، (بیروت، دارالمشرق، ۱۹۷۳ م) ص ۲۶۵؛ انیس ابراهیم، عبدالحلیم منتصر، المعجم الوسیط، چاپ چهارم (تهران، دفتر نشر فرهنگ اسلامى، ۱۳۷۲ ش / ۱۴۱۲ ق) ص ۳۵۱؛ حسین بن محمد اصفهانى راغب، معجم مفردات الفاظ القرآن، تحقیق ندیم مرعشى، (بى جا، دارالکاتب العربى، افست قم، مؤسسه مطبوعاتى اسماعیلیان) ص ۲۰۲؛ محمد بن مکرم ابن منظور، لسانالعرب، (۱۸ ج)، تحقیق و تعلیق مکتب تحقیق التراث، چاپ دوم، (بیروت، داراحیاء التراث العربى، ۱۴۱۳ ق / ۱۹۹۳ م) ج ۵، ص ۲۳۶.
[۲] محمد بن جریر طبرى، تاریخ الامم و الرسل و الملوک، (۸ ج)، (قاهره، مطبعه الاستقامه، ۱۳۵۸ ق / ۱۹۳۹ م) ج ۳، ص ۴۵۵.
[۳] رضىً در اینجا به معناى «مرضىّ» است
[۴] طبرى، پیشین، ج ۳، ص ۴۵۲
[۵] . همان، ص ۴۵۰؛ عبدالحمید ابن ابىالحدید، شرح نهجالبلاغه، تحقیق محمد ابوالفضل ابراهیم، (۲۰ج)، چاپ اوّل، (قاهره، دار احیاء الکتبالعربیه، ۱۳۷۸ ق / ۱۹۵۹ م) ج ۱۱، ص ۹.
[۶] . طبرى، پیشین، ج ۳، ص ۴۵۶؛ ابوعلى رازى مسکویه، تجارب الامم، تصحیح ابو القاسم امامى، چاپ اوّل، (تهران، دار سروش للطباعه والنشر، ۱۳۶۶ ش / ۱۹۸۷ م) ج ۱، ص ۲۹۴.
[۷] مسکویه، پیشین، ج ۱، ص۲۸۷
[۸] عبدالله [۸]بن مسلم ابن قتیبه، الأمامه والسیاسه، تصحیح على شیرى، (۲ ج)، چاپ اوّل، (قم، [۸]منشورات الشریف الرضى، ۱۳۷۱ ش) ج ۱، ص ۶۵.
[۹] . همان، ص ۶۵.
[۱۰] . همان، ص ۹۵.
[۱۱] عبداللّه بن مسلم ابن قتیبه، عیون الأخبار، (۴ ج)، چاپ اوّل، (قاهره، دار الکتب المصریه، ۱۹۲۵، افست قم، منشورات الشریف الرضى، ۱۳۷۳ ش) ج ۱، ص ۶۰۵.ظطزظطز
[۱۲] مجهول المؤلف، اخبار الدولهالعباسیه، تصحیح عبدالعزیز الدورى و عبدالجبار المطلبى، (بیروت، دارالطلیعه للطباعه والنشر، ۱۹۷۱ م) ص ۹۹.
[۱۳] . طبرى، پیشین، ج ۴، ص ۴۲۱ ؛ عزالدین ابن اثیر، الکامل فىالتاریخ، (بیروت، دار صادر، ۱۳۸۵ق/۱۹۶۵م) ج ۴، ص ۱۵۵
[۱۴] . احمد بن یحیى بن جابر بلاذرى، انساب الاشراف (۶ قسم)، تحقیق عبدالعزیز الدورى، چاپ اوّل، (بیروت، دارالنشر، ۱۳۹۸ ق / ۱۹۷۸ م) ج ۱۳، ص ۲۹۸؛ ابن اثیر، پیشین، ج ۴، ص ۱۳۶.
[۱۵] . ابن اثیر، پیشین، ج ۴، ص ۲۱۲.
[۱۶] . مسکویه، پیشین، ج۲، ص۱۶۸؛ ابناثیر، پیشین، ج۴، ص۳۳۵. متن از تجاربالأمم مسکویه نقل شده است .
[۱۷] . ابوالفرج اصفهانى، مقاتل الطالبیین، تحقیق سید احمد صَقْر، چاپ اوّل، (قم، منشورات الشریف الرضى، ۱۴۱۴ ق / ۱۳۷۲ ش) ص ۴۴۳
[۱۸] همان ص ۴۳۴
[۱۹] همان، ص ۴۳۵
[۲۰] . محمد بن محمد بن نعمان مفید، الأرشاد فى معرفه حججاللّه على العباد، (۲ ج)، چاپ اوّل، تحقیق مؤسسه آلالبیت لأحیاء التراث، (قم، المؤتمر العالمى لالفیه الشیخ المفید، ۱۴۱۳ ق) ج ۲، ص ۳۵۳.
[۲۱] . جلالالدین سیوطى، تاریخ الخلفاء، تحقیق محمد محیىالدین عبدالحمید، چاپ اوّل، (قم، منشورات الشریف الرضى، ۱۴۱۱ ق / ۱۳۷۰ ش) ص ۳۲۷.
[۲۲] . سعد بن عبداللّه اشعرى، المقالات و الفرق، تصحیح جواد مشکور، چاپ اوّل، (تهران، انتشارات علمى و فرهنگى، ۱۳۶۱ ش) ص ۳۹ و ۴۰؛ ابوحنفیه نعمان بن محمد تمیمى مغربى قاضى نعمان، شرح الاخبار فى فضایل ائمه الاطهار، (۳ ج)، تحقیق سید محمد حسینى جلالى، چاپ اوّل، (قم، مؤسسهالنشر الاسلامى، ۱۴۱۴) ج ۳، ص ۳۱۶؛ على بن ابى الغنائم العمرى، المجدى فى انساب الطالبیین، تحقیق احمد مهدوى دامغانى، چاپ اوّل، (قم، مکتبه النجفى، ۱۴۰۹) ص ۲۲۴؛ محمدباقر مجلسى، بحارالانوار، (تهران، دارالکتب الاسلامیه، بىتا) ج ۴۲، ص ۱۰۳ ـ ۱۰۴
[۲۳] . ابوحنیفه احمد بن داود دینورى، الاخبار الطوال، تحقیق عبدالمنعم عامر، چاپ اوّل، (قاهره، داراحیاء الکتب العربیه، ۱۹۶۰ م) ص ۳۳۳ و ۳۳۵؛ طبرى، پیشین، ج ۵، ص ۳۱۶.
۲۴ . اخبارالدوله، پیشین، ص ۱۹۸ ـ ۱۹۹
[۲۵] . همان، ص ۱۹۴ و ۲۰۰ و ۲۰۴؛ بلاذرى، پیشین، ج ۳، ص ۸۲ و ۱۱۴ ـ ۱۱۵؛ طبرى، پیشین، ج ۶، ص ۲۷ و ۴۵ و ۴۶ و ۴۹؛ سیوطى، پیشین، ص ۲۵۷.
[۲۶] . طبرى، پیشین، ج ۵، ص ۳۹۴.
[۲۷] . دینورى، پیشین، ص ۳۳۳ و ۳۳۵؛ طبرى، پیشین، ج ۵، ص ۳۱۶؛ ابراهیمحسن حسن، تاریخ سیاسى اسلام، ۳ج، ترجمه ابوالقاسم پاینده، چاپ هفتم، (تهران، سازمان انتشارات جاویدان، ۱۳۷۱ ش)، ج ۱، ص ۴۳۷.
[۲۸] . فیلیپ خلیل حتى، تاریخ عرب ، ترجمه ابوالقاسم پاینده، چاپ دوم، (تهران، انتشارات آگاه، ۱۳۶۳) ص۳۵۷.
[۲۹] . ابونصر سهل بن عبداللّه بخارى، سرالسلسله العلویه، تحقیق سید محمدصادق بحرالعلوم، چاپ اوّل، (نجف، المکتبهالحیدریه بالنجف، ۱۳۸۱ ق / ۱۹۶۲ م، افست قم، منشورات الشریفالرضى، ۱۳۷۱ش/۱۴۱۳ق) ص۱۰؛ ابن قتیبه، پیشین، ج ۲، ص ۱۷۲؛ طبرى، پیشین، ج ۶، ص ۱۰۴، ابن اثیر، پیشین، ج۵، ص۴۳۷.
[۳۰] . اصفهانى، پیشین، ص ۱۵۹
[۳۱] . ابوبکر محمد بن جعفر نرشخى، تاریخ بخارا، ترجمه ابو نصر احمد بن محمد قباوى، تلخیص محمد بن ظفر بن عمر، تصحیح مدرس رضوى، چاپ دوم، (تهران، انتشارات توس،۱۳۶۳ ش) ص ۸۶.
[۳۲] . بلاذرى، پیشین، ج ۳، ص ۱۷۱؛ احمد بن ابى یعقوب یعقوبى معروف به ابن واضح، تاریخ یعقوبى، ۲ج، چاپ اوّل، (قم، منشورات الشریف الرضى، ۱۴۱۴ ق / ۱۳۷۳ ش) ج ۲، ص ۳۵۴؛ طبرى، پیشین، ج ۶، ص۱۱۲؛ ابن اثیر، پیشین، ج ۵، ص ۴۴۸؛ ابن قتیبه، پیشین، ج ۲، ص ۱۸۸.
[۳۳] نرشخى، پیشین، ص ۸۷.
[۳۴] . یعقوبى، پیشین، ج ۲، ص ۳۷۱؛ طبرى، پیشین، ج ۶، ص ۱۴۶.
[۳۵] اصفهانى، پیشین، ص ۴۵۵ و ۴۹۹؛ طبرى، پیشین، ج ۷، ص ۱۳۹؛ قاضى نعمان، پیشین، ج ۳، ص ۳۳۸.
[۳۶] . طبرى، پیشین، ج ۷، ص ۱۶۸
[۳۷] . محمد بن یعقوب کلینى، اصول کافى، تصحیح علىاکبر غفارى، ترجمه سید جواد مصطفوى، ۴ ج، (تهران، انتشارات علمیه اسلامیه، بىتا) ج ۲، ص ۱۸۸. (زندگانى موسى بن جعفر(ع) ).
[۳۸] . طبرى، پیشین، ج ۶، ص ۴۱۲؛ اصفهانى، پیشین، ص ۳۶۶ ـ ۳۸۵
[۳۹] . طبرى، پیشین، ج ۱، ص ۱۱۶، ابن اثیر، پیشین، ج ۸، ص ۳۰۱. (این شخص علوى نبوده است).
[۴۰] . اصفهانى، پیشین، ص ۱۵۵.
[۴۱] طبرى، پیشین، ج ۷، ص ۱۷۷؛ ابن اثیر، پیشین، ج ۸، ص ۳۰۲؛ قاضى نعمان، پیشین، ج ۳، ص ۳۳۴؛ اصفهانى، پیشین، ص ۴۲۸ ـ ۴۳۵
[۴۲] . طبرى، پیشین، ج ۷، ص ۱۶۸.
[۴۳] . همان، ص ۲۱۹؛ اصفهانى، پیشین، ص ۴۶۴ ـ ۴۷۳؛ قاضى نعمان، پیشین، ج ۳، ص ۳۴۵.
[۴۴] . طبرى، پیشین، ج ۷، ص ۴۲۶؛ اصفهانى، پیشین، ص ۵۰۶؛ محمد بن على بن طباطبا ابن طقطقى، الفخرى فى الآداب السلطانیه والآداب الملکیه، چاپ اوّل، (قم، منشورات الشریف الرضى، ۱۴۱۶ ق /۱۳۷۳ش) ص ۲۴۰
[۴۵] . طبرى، پیشین، ج ۷، ص ۴۳۳؛ على بن الحسین مسعودى، مروجالذهب و معادن الجوهر، ترجمه ابوالقاسم پاینده، چاپ چهارم، (تهران، انتشارات علمى و فرهنگى، ۱۳۷۰ ش) ج ۲، ص ۵۵۸.
نظر خود را اضافه کنید.