به خاطر بمباران شیمیایی، منطقه آلوده شده و هوا نیز آلوده بود؛ بنابراین چفیهام را میشستم و به سر و صورتم و جلوی دهانم میبستم. کلاه اورکتم را نیز سرم میکردم و بندش را میبستم. مطمئن بودم که این کار باعث کاهش تأثیرآلودگی میشود.
عملیات «خیبر» اولین عملیاتی بود که بمباران شیمیایی شدیم. در کنار رودی که به شط العرب معروف است، چادر بهداری را برپا کرده بودیم. همه افراد رفته بودند و فقط من و چهار پنج نفر دیگر مانده بودیم. جزو آخرین نفراتی بودیم که میخواستیم برگردیم عقب. کانکس سفیدی در کنار چادر قرار داشت که ناگهان هواپیمای عراقی آمد و زدش. عوامل شیمیایی بمب بر ما اثر کرد. کسی هم از ما خبری نداشت، نمیدانستند ما کجاییم. حال راه رفتن و بلند شدن نداشتیم. ناگهان یادم آمد که در کولهام آمپولی دارم که استنشاق آن در بهبود وضعیتم مؤثر است. آمپول را درآوردم شکستمش و بو کشیدم. پس از چند دقیقه وضعیتم بهتر شد. وسایل را جمع و جور کردیم. چند تا از بچهها که عوامل شیمیایی رویشان اثر زیادی کرده بود وضعیت خوبی نداشتند و افتاده بودند. مجروحان را سوار وانتی کردیم که از قبل آنجا بود به نقاحتگاهی که کارشان رسیدگی به مجروحان شیمیایی بود رسیدیم. چون خودمان از بچههای بهداری بودیم داخل رفتیم تا به حال همکارانمان رسیدگی شود. مجبور شدیم خودمان به خودمان برسیم؛ چون کسی در آنجا نبود
.
***
به خاطر بمباران شیمیایی، منطقه آلوده شده و هوا نیز آلوده بود؛ بنابراین چفیهام را میشستم و به سر و صورتم و جلوی دهانم میبستم. کلاه اورکتم را نیز سرم میکردم و بندش را میبستم. مطمئن بودم که این کار باعث کاهش تأثیرآلودگی میشود. هر وقت که خیسی چفیه کم میشد، دوباره آن را میشستم و به صورتم می بستم. با همین وضعیت و ظاهر به کارهایم می رسیدم و با موتور تریلی که داشتم می رفتم و مجروحان را می آوردم. بعضی از مجروحانی که کنار ساحل بودند باید با موتور منتقل میشدند و جور دیگری امکانپذیر نبود.
***
کار من در بهداشت کرمانشاه و سنندج بود. یک روز به اورژانسی رفتم که نزدیک ارتفاعات مندلی بود. مندلی در منطقه سومار قرار دارد و مسیرش بسیار صعب العبور است. دو مجروح آوردند که در درگیری تن به تن با هم دچار مجروحیت شده بودند. برای بچههای بهداری فرقی نداشت مجروحی که میآورند ایرانی باشد یا عراقی. سریع به وضعیتش رسیدگی میکردند. اسیر عراقی را هیچگاه مجروح و پیش از مداوا به کمپ اسیران نمیفرستادند.
فرد عراقی از دوستداران صدام بود؛ بعثی و متعصب. در درگیری با یکی از رزمندهها به نام شهید «عربی» مجروح شده بود و خون زیادی ازش میرفت، تا آوردنش بچهها آمدند که بهش سرم خون وصل کنند ولی او نگذاشت. حرکات زشتی انجام میداد. به هر صورتی بود، بچهها سرم را وصل کرند. شهید عربی نیز مجروح شده بود و همانجا به او رسیدگی میشد.
***
ماه محرم بودم. عملیاتی در منطقه غرب بود، سمت چنانه. یک شبانهروز از پایان عملیات میگذشت. با پاترول بهداری توی جاده تنها بودم، اسلحه هم نداشتم. یکی از رزمندهها را دیدم که دستمال سفیدی در دست داشت دست تکان داد ماشین را متوقف کردم. دیدم تنهایی پنج، شش عراقی را اسیر کرده است. اسیران را سوار کردیم. رزمنده جلو نشست و با اسلحه رو به عقب برگشت که اسیران کاری نکنند. مستقیم به کمپ اسیران رفتیم و تحویلشان دادیم.
***
شب بود و باران شدیدی باریده بود. در عملیات «محرم» بودیم . قرار بود برای رسیدن به منطقه از روی پلی عبور کنیم ولی به خاطر جاری شدن سیل زیر پل، بند آمده بود. رزمندهها مجبور بودند از پایین پل عبور کنند. برای اینکه گم نشوند و آب آنها را با خود نبرد دست به دست هم داده بودند. اسلحه و امکانات هم همراهشان بود. ناگهان پل باز شد و زنجیرهای که بچهها تشکیل داده بودند از هم گسسته شد. عدهای را آب برد که بعدها جسدهایشان را از توی گل و لای درآوردند.
***
حدود یک سال مسئول بیمارستان صحرایی امام رضا (ع) بودم. این بیمارستان نیز گاهی اوقات مورد حمله هوایی دشمن قرار میگرفت. یک روز برای رسیدگی به کاری باید از بیمارستان خارج میشدم. دکتری در آنجا مشغول خدمت بود به نام شهید «رهنمون» پزشک بسیار مؤمنی بود. وقتی برگشتم دیدم که بیمارستان بمب باران شده است. گفتند: دکتر رهنمون هنگام بمباران در حال خواندن نماز بود که به شهادت رسید، الان هم بیمارستانی را در منطقه جنوب به نامش کردهاند.
***
سال ۵۹، ۶۰ بود که وارد منطقه جنگی شدم از همان اول هم با مجروحان سر و کار داشتم به خاطر همین وقتی در عملیات مجروحیتهای وخیم را میدیدم خیلی روی روحیهام تأثیر نمیگذاشت. بیشتر سعی میکردم به کارم فکر کنم، به وظیفهام و اینکه الان باید چه کار کنم. بعضی افراد تازه وارد با دیدن صحنههایی از جراحت ها، حالشان دگرگون میشد، چهره شان زرد میشد و بعضی هایشان از حال میرفتند.گاهی هنگام حمل بیمار روی زمین می افتادند و از حال می رفتند.
***
یک روز مجروحی را آوردند که از کتف، مجروح شده بود. استخوانی در قسمت کتف وجود دارد به نام ترقوه که به ستون فقرات وصل است. این استخوان درآمده و خرد شده بود. به گونهای بود که وقتی عمل دم را انجام می داد، هوا به داخل می رفت و ما متوجه می شدیم. وقتی هم عمل بازدم را انجام میداد خون بیرون میزد. فقط نشسته بود. حتی نمیتوانست دراز بکشد. درمدتی که آنجا بود نشسته میخوابید. از وضعیت داخلیاش هم خبر نداشتم. احتمالا ترکش به داخل بدن نفوذ کرده بود. پزشک متخصص نبود که به وضعیتش رسیدگی کند مگر کمک جراحها. هیچ راهی برای انتقال به عقب نبود و همه راهها بسته بودند. پس از حدود هشت ساعت موقعیت فراهم شد و به عقب منتقلش کردیم.
***
بعضی از مناطق جنگی، امنیتشان از شهر هم بیشتر بود. شهرها همیشه آماج بمباران موشکی و توپخانهای بودند. اگر مثلا در دزفول موشکی میافتاد کسی نمیتوانست کاری بکند اما در منطقه جنگی اگر خمپاره یا توپی شلیک میشد از صدای زوزه آن متوجه میشدی و درازکش میشدی. همچنین مناطق جنگی پستی و بلندی داشتند و پناه گرفتن راحت تر بود. البته مناطقی هم بودند که اصلا امنیت نداشتند. یک بار در جایی مستقر بودیم که دشمن از آن اطلاع داشت. از سه طرف ما را مورد حمله توپ خمپاره و شلیک تیر مستقیم خود قرار میداد. وقتی رسیدیم آنجا در اطرافمان بند انگشت ناخن پا، مو و سر به چشم میخورد! اجازه دادند بمانیم ولی گفتند که اینجا جای شما نیست بروید آن پشت.
دشمن از روی تپه بر ما تسلط داشت باید از داخل کانال عبور میکردیم .اصطلاحا اگر انگشت را بالا میآوردی میزدند.
***
در قله چغالوند عملیات شده بود. ساعت ۴:۳۰ بعدازظهر راه افتادیم، باید شب به آنجا می رسیدیم مسیر کوهستانی و صعب العبور بود چهار قاطر برای حمل وسایلمان بردیم. مسیر آنقدر سخت بود که حتی قاطر هم به زحمت عبور میکرد. بعضی جاها مجبور می شدیم قاطر را دنبال خود بکشیم. ساعت ۱ بامداد رسیدیم، از آنجایی که منطقه کوهستانی بود و نمی شد جسدها را دفن کرد مدت زیادی مانده بودند. ما هم برای ضدعفونی کردن آنها رفته بودیم. خیلی به دشمن نزدیک شده بودیم و جسدها هم بین ما و دشمن افتاده بودند وسایل را که گذاشتیم پایین دشمن متوجه شد. آنچنان با آرپیچی شلیک میکردند که گویی رگبار است. ده پانزده تا گلوله آرپیجی را با هم به طرفمان شلیک میکردند. برای همین نمیشد روزها به منطقه رفت. چهار پیکر شهید دیدیم. چهارتا قاطر داشتیم که میخواستیم با همانها شهدا را به پشت خط ببریم. رفتم به تنهایی برشان دارم و روی قاطر بگذارم. مدتی بود که از شهادتشان میگذشت به خاطر همین وقتی میخواستم با طناب ببندمشان بدنشان از هم جدا می شد. طناب کم بود شهیدها را دو تا دو تا بستم. از برانکاد هم نمیشد استفاده کرد؛ چون ممکن بود که بیفتند. یکی از دوستان به نام آقای زمانی گفت: چه کار میکنی؟ متوجه هستی؟ اینها که حسابی به هم ریختهاند. دلت آشوب نمیشود.
گفتم: نه! میدانی چندتا خانواده منتظر هستند؟ ما اینها را دیدهایم و نمیشود بی خیال از کنارشان بگذریم ما مسئولیم.
بالاخره به هر مصیبتی بود جسدها را به عقب بردیم.، صبح شده بود. به جایی رسیدیم که باران میبارید. خسته و کوفته شده بودیم. خوابمان هم میآمد و دنبال جایی برای استراحت و خواب بودیم. سنگری بود که در میان آب راهه زده شده بود. از وسطش آب رد میشد. دو طرف سنگر مقداری جا بود که بتوانیم بنشینیم استراحتی بکنیم و بخوابیم. لباسهامان خونآلود بود و خودمان خسته و کوفته بودیم. دوتا کلاه آهنی داشتیم که از آنها به عنوان بالش استفاده کردیم. نه متکایی بود و نه پتویی. بالای سرمان هم آب بود. از هر طرف میخوابیدیم، از سقف رویمان آب میریخت نشد بخوابیم. ولی استراحتی کردیم.
***
از آنجایی که ماندن زیاد جسدها روی زمین، باعث ایجاد بوی تعفن میشد و بیماری زا هم بود ضدعفونیشان میکردیم. چون گورستانی برای دفن کردن نبود برای ضدعفونی کردن جسدهای عراقیها، از مادهای به نام کرولین استفاده میکردیم. کرولین مادهای شیمیایی است که میگفتند اسراییل آن را تولید میکند. وقتی این ماده را بر روی جسدها میریختیم بوی بد آنها را از بین می برد و دیگر مگس و سایر موجودات هم رشد نمیکردند. این ماده نوعی سم بود و پس از مدتی جسدها را متلاشی میکرد بنابراین از آن فقط برای جسدهای عراقیهای باقی مانده در منطقه استفاده میکردیم. ماده بسیار قویای بود طوری که مثلا دو لیوان از آن را درون پمپ آبی میریختند و به وسیله پمپ روی جسدها می پاشیدند. در مکانهایی هم که پمپ آب نبود آموزش داده بودیم که این ماده را در آب حل کنند و با سطل روی جنازهها بپاشند.
***
در حال برگشت و حدود ده کیلومتر بعد از چغال وند، بین سرپل ذهاب و نفت شهر به غاری برخوردیم. وسطش باز بود و نهر باریکی از میانش میگذشت. آب را که آزمایش کردیم حسابی جا خوردیم؛ به شدت شیمیایی بود به حدی که زبان بعد از نوشیدنش به لرزه می افتاد و میسوخت. بعضی ها که از آنجا میگذشتند وقتی میدیدند آب به ظاهر زلال است خیالشان راحت می شد و از آن مینوشیدند. پس از آزمایش علامتی زدیم که نوشیدن این آب ممنوع است.
وقتی بالای کوهی که غار در آن قرار داشت رفتیم دیدیم که توی دره چند عراقی و چند قاطر ترکش خورده و مردهاند. دشمن هم نمیدانست. به عقب برگشتیم تا امکانات ضدعفونی را برداریم و به منطقه برگردیم.
***
یکی از کارهایی که در منطقه جنگی انجام میدادیم ساخت سرویس بهداشتی بود. حتی اگر آب نداشتیم بودن سرویس بهداشتی از واجبات بود. اهمیتش از نگاه ما بهداشتیها هم این بود که فاضلاب دفع شود و یکجا باشد. سعی می کردیم که حتما برای سرویس ها منبع بسازیم. برای ضدعفونی سرویس ها هم از آهک یا مواد شیمیایی مثل کرولین، دتول یا کوزول استفاده میکردیم. از آنجایی که بحث آداب دینی هم در میان بود این کارها به سرعت انجام می شد. اگر جایی امکان درست کردن سرویس نبود با کیسههایی که برای ساخت سنگر به کار می رفت سرویس بهداشتی را می ساختیم. از تهران هم کاسههای مخصوصی می فرستادند که آنها را در مناطق توزیع میکردیم و بر راه اندازی و نصبشان نظارت میکردیم.
در خط مقدم آب تمیز و بهداشتی چیز کمیابی بود. در بسیاری اوقات نیروها مجبور بودند خودشان اقدام به تهیه آب کنند. حالا معلوم نبود این آب از کجاها عبور کرده و آلوده به چه نوع مرض هایی است. آب از لحاظ مواد زائد جامد به راحتی قابل بررسی است و با چشم می شود تشخیص داد ولی بیشتر آبها مشکل آلودگی میکروبی داشتند به خاطر همین به رزمندهها قرص کلر می دادیم. این کار هم از اوایل جنگ صورت میگرفت. قرصهای کلر ما دو نوع بودند مخصوص یک لیتری و ۲۵ لیتری. به هرکس حدود پانزده عدد قرص میدادیم. کسانی که در مصرف این قرصها دقت نظر بیشتری داشتند راحتتر بودند. طرز استفاده از قرصها را هم آموزش میدادیم. بعدها که محلول آب کلر درست کردیم از آن هم به افراد میدادیم. یک قطره این محلول کار یک قرص را میکرد.
امتداد
نظر خود را اضافه کنید.