در طول سال های دفاع مقدس بودند افرادی که نه به عنوان رزمنده بلکه امدادگر نقش به سزلیی در پیشبرد جنگ داشتند. یکی از این افراد شخصی است به نام «مجید اسکندری» است که خاطرات جالبی از آن سال ها دارد:
جنگ که شروع شد، دانشآموز بودم. سنم کم بود و برای ثبتنام بسیج قبولم نمیکردند. عضویت در بسیج را با شناسنامه برادرم شروع کردم. یک سالی از من بزرگتر بود. در یکسالگی فوت کرده بود اما پدرم شناسنامهاش را باطل نکرده بود. اواخر سال ۶۰ بود که توانستم بالاخره عضو بسیج بشوم. از همان ابتدا هم متقاضی اعزام به جبهه بودم. چون تنها هدفم از عضویت در بسیج، رفتن به جبهه بود. هر پایگاهی که میشد میرفتم. فرم پر میکردم و کارهای اعزام را انجام میدادم. ولی اجازه اعزام نمیدادند چون جثه کوچکی داشتم. تمام کارهای اعزامم را هم با شناسنامه برادرم انجام میدادم. اواخر سال ۶۱ پدر یکی از دوستانم که روحانی بود، میخواست به عنوان مبلغ به منطقه اعزام شود. با اصرار توانستم همراه ایشان به منطقه بروم
.
بیست روزی در قرارگاه نجف بودم و بعدا برگشتم. خرداد ۶۲ دوباره برای اعزام مراجعه کردم و باز ردم کردند. هر چه گریه و درخواست والتماس کردم فایدهای نداشت. خدا بیامرزد. آقایی بود به نام “شهرستانکی ” که مسئول اعزام ناحیه بود. حتی یک شب باهاش کلی جر و بحث کردم که چرا نمیگذارید من بروم؟ میدیدم دوستانم میروند و حتی چند تا از دوستان هم محلهایام، شهید شده بودند. آن شب خیلی دلم شکست. دو، سه شب بعد رفتم حرم امام رضا (ع) و به ایشان متوسل شدم. شب بعد دوباره رفتم ناحیه. خیلی شلوغ بود. شهید شهرستانکی که چند باری با او جر وبحث کرده بودم. وقتی فرم پر کردهام را گرفت گفت: بدهید برای اعزام.
به همین راحتی. صبح رفتم منطقه یک که بعدها به نام منطقه “مالکاشتر ” نامگذاری شد. رفتم و کارهای اعزامم را انجام دادم. به خاطر مشکل جسمی که داشتم، نمیتوانستم کارهای نظامی انجام دهم. درد مفاصلی داشتم که هر از چند گاهی به سراغم میآمد و زمان مشخصی نداشت. وقتی درد شروع میشد نمیتوانستم هیچ حرکتی بکنم و بدنم قفل میکرد. گاهی اوقات حتی قدرت حرکت کردن هم نداشتم. وقتی که به منطقه اعزام شدم و از من سؤال شد که در چه قسمتی میخواهی مشغول شوی؟ گفتم: در قسمت امدادهای اولیه.
یعنی حتی اسم امدادگری را هم نمیدانستم. مسئول اعزام نیرو گفت: میخواهی امدادگر بشوی؟
گفتم: بله.
به اعزام نیروی بهداری بسیج که در بیمارستان “بنتالهدی ” مشهد بود معرفیام کردند. آن جا که رفتم، گفتند: باید آموزش بهداری و امدادگری ببینی و یکی دو روزی هم صبر کنی.
مرحوم “کاخکی ” مسئول آموزش بهداری لشکر “نصر ” بود. در اهواز برای ما آموزش گذاشت.در امر آموزش خیلی سختگیر بود. در اوج گرما، رسیده بودیم اهواز و هنوز به گرمای آنجا عادت نکرده بودیم. ظهر که میشد میگفت: لباسها را دربیاورید و روی رملها سینهخیز بروید.
من را به خاطر همان درد پاهایم جدا کرد. یک ماهی از بقیه نیروها دور بودم. با دو نفر دیگر از دوستان رفتیم و در سایتها مستقر شدیم. یک گردان نیرو در آنجا آموزش تکاوری میدیدند. ما هم کارهای درمانیشان را انجام میدادیم. یک گروه هفت، هشت نفره بودیم که بیشتر کارهای تزریقات و پانسمان را انجام میدادیم. البته بیشتر مریض داشتیم تا مجروح. چون فشار برای خواب و استراحت نداشتند. به خاطر همین گاهی مریض میشدند. تیر ماه بود و هوا خیلی گرم. بیشتر مریضهایی که مراجعه میکردند گرمازده شده بودند. دو تا چادر داشتیم که کار درمان را در همانها انجام میدادیم. گاهی از شدت گرما، کنارههای چادر را هم بالا میزدیم تا هوای بیشتری عبور کند و گرما کمتر احساس شود.
تکاوران را برای عملیات “والفجر ۳ ” آماده میکردند. مریضیهای حادتر را هم به بیمارستان “شهید کلانتری ” اندیمشک که تقریبا پنجاه کیلومتر فاصله داشت، منتقل کردند.
اوایل مرداد بود که به ایلام برگشتیم. همراه گروه بچههای خراسان شدیم. در ایلام نوع کار فرق داشت. به خاطر همین مرحوم کاخکی برایمان آموزش حمل مجروح گذاشت. البته یک سری آموزش دیده بودیم. ولی میخواست که عملا هم انجام بدهیم. یک شب ما را به لبه پرتگاه برد و گفت: باید مجروح را حمل کنید.
ما هر چه گفتیم که این کار سخت است، گفت: باید انجام بدهید، میدانم سخت است. ولی اگر الان انجام بدهید، زمان عملیات برایتان راحت است.
من هم چون جثه کوجکی داشتم برایم سخت بود که پنجاه، شصت کیلو را بردارم. برای کسانی که برانکارد را برمیداشتند خیلی ترسناک نبود اما کسی که روی برانکارد بود امکان داشت هر لحظه توی دره بیفتد. این عمل به صورت چرخشی انجام میشد بنابراین هر کسی که سر برانکارد را میگرفت باید یک بار هم روی برانکارد میخوابید.
از آنجا که مشکل درد مفاصل داشتم و دوره آموزشی هم در کوه بود، دائم به مرحوم کاخکی میگفتیم که من را معاف کنید. وقتی درد مفاصل به سراغم میآمد، مسیر مستقیم را نمیتوانستم بروم چه برسد به مسیر دشوار کوه. آقای «پدرام» کسی بود که برای بردن نیرو میآمد. یک روز در حال جدا کردن نیروها بود که جلو رفتم و احوالپرسی کردم. گفت: اینجا چه کار میکنی؟
گفتم که جزو امدادگرها هستم. رفت و به مرحوم کاخکی سفارش کرد و این طوری بود که من به تیپ ۲۱ امام رضا (ع) منتقل شدم و در گروهان سوم گردان الحدید به عنوان امدادگر مشغول شدم.
در تزریقات، آمپولهایی هستند که روی آنها یک دایره قرمز رنگ کشیدهاند. این آمپولها را به هیچ وجه نباید به صورت وَریدی تزریق کرد. در صورت تزریق وریدی، کار آمپول هوا را میکند و فرد بلافاصله میمیرد. یک روز پیرمردی بجنوردی وارد بهداری شد. پس از این که آمپول را از داروخانهچی که همشهریاش بود گرفت، برای تزریق پیش “ابراهیم ” دوست هم دورهای ام آمد. گویا آمپول روغنی بود و باید عضلانی تزریق میشد. ابراهیم هم چون در جریان تزریق این آمپولها نبود، برای او به صورت وریدی تزریق کرد. از آنجایی که تزریق آمپول روغنی درد زیادی دارد داروخانهچی که پیرمرد را دیده بود، گفته بود پدر جان چه طور بود؟ درد نداشت؟
پیرمرد گفته بود: نه خدا خیرش بدهد اصلا درد نداشت. داروخانه چی گفته بود: کجا زد پدرجان؟
گفته بود: این جا به دستم.
داروخانهچی تامتوجه شد سریع ابراهیم را صدا زد و گفت: آمپول را کجا زدی؟
ابراهیم گفت: برایش وریدی زدم.
رنگ از صورت داروخانهچی پرید. نشستیم و همفکری کردیم که چه کار کنیم. قرار شد بفرستیمش بیمارستان. خود داروخانهچی، پیرمرد را برد. تا رفت بیمارستان و برگشت دو، سه ساعتی طول کشید، وقتی برگشت دیدیم که پیرمرد هم همراهش است. دکتری که در بیمارستان بوده؛ گفته بود بروید و خدا را شکر کنید که اگر این پیرمرد میخواست طوریاش بشود همان لحظه اول تزریق میشد در شرایط عادی باید همان لحظه اول تزریق تمام میکرد.
داروخانهچی پرسیده بود: حالا باید چه کار کنیم؟
دکتر گفته بود: هیج کار نمیخواهد بکنید تا الان هر کار میخواسته بشود، شده.
***
یک بار میخواستم از ایلام به پایگاه «شهید حیدری» بروم. ماشینی نبود که باهاش برم. یک ماشین غذا را دیدم که در حال خروج از ایلام بود. رفتم نزدیک و به راننده گفتم: کجا میروی؟
گفت: پایگاه شهید حیدری.
گفتم: پس من را هم ببر.
رفتم و جلو، کنار راننده نشستم. هنگام عبور از یکی از گردنههای جاده ایلام تا پایگاه شهید حیدری، ماشین خاموش کرد. ماشین پر از غذا بود و سنگین. به خاطر همین خود به خود رو به عقب افتاد. هر دو حسابی ترسیده بودیم و گفتیم که رفتنی شدیم. راننده رنگش پریده بود. بسمالله، بسمالله گویان شروع کرد به استارت زدن. بالاخره ماشین روشن شده و راه افتادیم. خطر از بیخ گوشمان گذشت.
***
برای شروع عملیات والفجر ۳ از پایگاه شهید حیدری به سمت مهران راه افتادیم. شب بود. باید از کنار “کلهقندی ” عبور میکردیم. از میان درهای عبور کردیم. کل گردانها شب را در خانههای مهران گذراندیم. بعداز نماز مغرب و عشا پیاده حرکت کردیم تا به خط رسیدیم. دشمن مشغول آتش بازی بر منطقه بود.
قرار نبود گروهان ما مستقیما وارد عمل شود جایی که ما مستقر بودیم بعدها خط شد. هر گروهان یک پزشک یار و یا هر گردان، یک پزشکیار مسئول داشت. هر دسته هم یک امدادگر داشت. من امدادگر گروهان سوم از گردان الحدید و همراه پزشک یار گردان، آقای شیرازی بودم. به شیاری رسیدیم. که بعد از آن مینگذاری شده بود. به همین دلیل در همان شیار مستقر شدیم. یکباره صدای الله اکبر رزمندهها از اطراف به گوش رسید یکی از بچهها بلند شد و گفت ساکت هنوز که عملیات شروع نشده.
چون گروهان ما هنوز رمز عملیات رادریافت نکرده بود گفتند که عملیات شروع شده و ظاهرا معبر هم باز شده است. کلا سه چهار تا مجروح بیشتر نداشتیم. تخلیهشان کردیم. محور ما برای عملیات ایذایی بود. بنابراین دستور دادند که برگردیم.
عملیاتی ایذایی را دراین منطقه انجام دادیم تا تمرکز دشمن را بر کلهقندی که عملیات اصلی آن جا بود، بکاهیم. از محورهای دیگر هم برای ما مجروح آوردند. نور کافی نبود و کارمان را با چراغ قوه انجام میدادیم. گاهی هم دشمن منورهایی میزد که برای ما خوب بود. چون نور کافی را برایمان فراهم میکرد. به خصوص اگر با هواپیما منور خوشهای میزد که پانزده، بیست دقیقه کل دشت روشن بود. کار ما تا دمدمهای صبح طول کشید. بعد آمدند و دستور دادند که به عقب برگردید. گفتند خط کمی به عقب منتقل شده است.
با این که عملیات ایذایی بود ولی باز هم درگیری ادامه داشت. تا پیش از عملیات هیچ خاکریزی نبود ولی در مدتی که ماجلو رفته بودیم. لودرها آمده بودند و خاکریز زده بودند. به پشت خاکریزها آمدیم و نماز خواندیم. پس از نماز و تمام شدن کار مجروحها شروع کردیم به سنگرسازی. سعی کردیم سنگر امداد را بزرگتر بسازیم تا مجروحان به راحتی در آن جا بگیرند. توی سنگر امداد هم استراحت میکردیم. مرداد بود و هوا بسیار گرم بود. در قسمت ورودی سنگر چیزی نمیزدیم که هوا داخل بیاید چون خاکریز تازه زده شده بود. خاک اطرافمان نرم بود و هنگام باد شدید، خیلی گرد و خاک میشد. خمپاره هم که به زمین میخورد کلی گرد و خاک بلند میکرد.
وقتی که در سنگر میخوابیدیم موقع بیدار شدن چشمهایم به سختی باز میشد.پلکها از عرق خیس میشد و روی آن گردوخاک مینشست و گِل میشد. دقیقا بعد از خاکریز، رودخانه کنجان چم بود. خاکریز را به این خاطر قبل از رودخانه زده بودند که برای انتقال تدارکات و کارهای دیگر سخت نباشد. بعضی از بچهها خودشان را به آب میزدند و صفایی میکردند. دوازده، سیزده روزی طول کشید تا بالاخره ارتفاعات کله قندی آزاد شد.
***
فردای والفجر ۳ چون دشمن فهمیده بود که عملیات اصلی از محل ما نیست و عملیات ما ایذایی بوده خیلی با ما درگیر نبود. نزدیک ظهر بود. مشغول سنگرسازی بودیم. دو تا از بچهها پشت خاکریز راه میرفتند که ناگهان خمپارهای در کنارشان به زمین خورد، صدا زدند امدادگر. من اولین امدادگری بودم که بالای سرشان رسیدم. دیدم ترکش خورده و رودهاش به اندازه یک بند انگشت بیرون زده بود. این جا بود که اولین مجروحهای واقعی رادیدم. سریع، با توجه به آموزشهایی که دیده بودم. شروع کردم به پانسمان. برای رزمندهای که پایش قطع شده بود از پد مخصوصی که برای این موارد بود، استفاده کردم و باندپیچی کردم. زخم رزمنده دیگر را هم با پد مخصوص شکم بستم و بعد با آمبولانس به عقب فرستادمشان. تازه وقتی که توی سنگر رفتم و با خودم فکر کردم، دیدم چه کار کردهام. از این جا به بعد کم کم جراحتها برایم عادی شد. البته نه این که دلم رحم نیاید بلکه عنایت خداوند بود که دلم را قرص و محکم کرده بود.
***
در بحبوحه عملیاتها، با توجه به حجم کار، اصلا وقت نمیشد که برای صرف ناهار، دستمان را بشوییم. با همان دستهای پرخون، غذا هم میخوردیم. غذا خوردنمان هم در حد چند قاشق بود، همان اندازه که قوت داشته باشیم تا کار کنیم. البته باز وضع ما خوب بود، بچههایی که در خط بودند، گاهی اصلا نمیرسیدند غذا بخورند. آن زمان دست کش هم مثل الان نبود چون بیماریهایی مثل ایدز و هپاتیت مطرح نبودند البته دانشجویانی بودند که بحث هپاتیت را مطرح میکردند و میگفتند اگر این طوری باشد، هپاتیت میگیرند ولی ما کار خودمان را میکردیم. تنها زمانی که دستهایمان را میشستیم وقت نماز بود.
***
در گردانها دو نفر بودند که با برانکارد کار تخلیه مجروح را انجام میدادند. یک نفر هم امدادگر بود سلاح امدادگر همان کوله پشتیاش بود که پر از باند، گاز و وسایل مورد نیازش بود. به ما اسلحه نمیدادند و باید همراه گردان و بدون سلاح میرفتیم. امدادگر هم مثل بقیه بسیجیها، لباس خاکی تنش بود. تنها علامتی که امدادگر داشت، بازوبندی بود که روی آن نوشته شده بود امدادگر. البته بعضی شبها ما هم همراه بچههای دیگر نگهبانی میدادیم.
یکی از شبها که همراه یکی دیگر از رزمندهها مشغول نگهبانی بودم. خوابم برد. نیمههای شب بود که ناگهان از خواب بیدار شدیم و دیدیم که کسی در حال نزدیک شدن است. دستور ایست دادیم. رمز شب را پرسیدیم. بعد که نزدیکتر آمد، گفت: شما خواب بودید؟
گفتیم: میبینی که بیداریم.
گفت: چون بچههای سنگر کمین خواب بودند، عراقیها زدنشان. حواستان جمع باشد که یک وقت شما را هم نزنند. بعد از آن دیگر خواب کلا از سرمان پریده و تا آخر شیفتمان کاملا بیدار بودیم.
***
درسایت ۵ بودیم. ظهر بود. بچهها نماز میخواندند و من هم در چادر استراحت میکردم که صدای عبور جنگندهها را شنیدم. بلافاصله صدای انفجار آمد. حدود پانزده تا راکت انداخته بودند که دو سه تا بیشتر عمل نکرده بودند. بعد از رفتن جنگندهها، سرو صدای رزمندهها بلند شد. آمدم بیرون برای کمک. هنوز صدای فرفر کردن ترکشهای راکتها که در هوا بودند، شنیده میشد. دیدم قتلگاه شده و خیلی از بچهها مجروح و شهید شدهاند. مجروح آنقدر زیاد بود که تمام آمبولانسهای مینیبوسی و تویوتا پر شدند و باز کم آمد. درحالی که تخت فابریک آنها را برداشته بودیم و تشک انداخته بودیم و سه چهار تا مجروح جا میشد. ده پانزده تا وانت هم آمدند و توی هر وانت را پنج شش تا مجروح سوار کردیم و فرستادیم عقب. نیروهای بهداری کم بودند به خاطر همین هر چی باند و گاز بود ریختم وسط و همه بچههای گردان آمدند کمک.
یکی از اصول بهداری طریقه حمل مجروح و گذاشتن او در آمبولانس یا وسیله نقلیه است. چون من سرم شلوغ بود و در حال پانسمان کردن مجروحان بودم. بر حمل مجروحان و سوار کردن آنها در وسایل نقلیه نظارت نداشتم. مجروحی بود که ترکش به سرش خورده و دچار ضایعه مغزی شده بود بنابر این باید سرش در جای نرمی قرار میگرفت تا دچار ضربه دیگری نشود. اتفاقی دیدم که این مجروح را طوری در وانت گذاشتهاند که سرش انتهای وانت است. سریع پریدم بالا و پاهایم را زیر سرش گذاشتم. وانت راه افتاد و من خودم را به زحمت نگه داشته بودم به یک ریل راهآهن رسیدیم. هنوز تا رسیدن قطار زمان بود. اما ماشین ایستاد تا قطار عبور کند. گفتم: سریع حرکت کن که حال مجروح وخیم است. گاز ماشین را گرفت، وقتی رسیدیم به اورژانس و همه پیاده شدند، دیدم دو تا از مجروحها هیچ حرکتی نمیکنند، یکیشان همین مجروح بود. دکتر آمد و دیدشان، گفت: هر دو شهید شدهاند.
***
دوستی داشتیم به نام «قوچانیان» که تک فرزند بود. سرباز بود و از درگز آمده بود. پس از آموزش نظامی، برای این که به گردانهای عملیاتی نرود؛ به بهداری منتقل شد. از آن جایی که آموزش ندیده بود، هنگام کار، پیش بچهها آموزش دید و تزریق و پانسمان را یاد گرفت. قرار شد که از ایشان در پایگاه استفاده شود. سال ۶۴، به خطی رفت که جادهاش خندق داشت. برای این که سنگرها تهویه داشته باشند، در سقفشان لولهای به عنوان هواکش میگذاشتند هفت، هشت نفری در سنگر خواب بودند که یک خمپاره دقیقا از هواکش سنگر عبور کرده و همگی را به شهادت رسانده بود.
***
در عملیات «میمک» سنگرهای محدودی ساخته شده بود. زمان عملیاتها، معمولا بهیار، کمک بهیار و پزشک را از بیمارستانها اعزام میکردند. وقتی نیروهای پزشکی از مشهد میآمدند، سنگرها را در اختیار آنها قرار میدادیم و خودمان جایی برای اسکان و استراحت نداشتیم. در بیرون اورژانس، جلوی در ورودی، چادری زده بودند تا تجهیزات دارویی و وسایل موردنیاز را در آن بگذارند. همان چادر شده بود محل زندگی ما هفت، هشت نفر. اطرافمان هم مرتب، گلوله توپ و خمپاره به زمین میخورد. یک بار اواخر شب که بچهها در چادر خوابیده بودند، یک آمبولانس که برای تخلیه مجروح آمده بود، دنده عقب آمد و با چادر برخورد کرد، ولی خود راننده متوجه این قضیه نشد. رزمندههای دیگر که این صحنه را دیدند، سریع راننده آمبولانس را صدا زدند که بایستد. اگر رزمندهها دیر اطلاع میداند، ممکن بود که بچههای بهداری، زیر چرخ آمبولانس بروند.
***
در عملیات میمک، جادهای زده بودند که در دید کامل دشمن بود تا ماشینی بالا میرفت، شروع میکردند به آتش ریختن و ماشینها را میزدند. به خاطر همین محور بسته شده بود. از آن جائی که دو طرف جاده هم میدان مین بود، جور دیگری نمیشد رفت و آمد کرد. از بعدازظهر آن روز هم جاده بسته شده بود. بعد از نماز، صدای آژیر آمبولانسی را شنیدم. مجروح، جوان رشیدی بود که پایش بدجوری قطع شده بود. ازش سؤال کردیم: کی مجروح شدی؟
گفت: سر شب.
بنده خدا هفت، هشت شاعتی را با همان حال گذرانده بود و کسی هم نبوده که پانسمانش کند. خدا رحم کرده و ترکشی که خورده بود، رگهایش را سوزانده بود، برای همین خونریزی نداشت، وگرنه نیم ساعته تمام میکرد. وقتی روی تخت گذاشتمش تا مداوایش کنیم، پرسید: اذان گفتهاند یا نه؟
گفتیم: آره! چند دقیقهای میشود که گفتهاند.
گفت: پس بگذارید نمازم را بخوانم، بعد کارتان را شروع کنید.
گفتیم: وضعیت خوب نیست، بگذار ما کارمان را انجام بدهیم، رگ بگیریم که بشود سرم وصل کرد. قول میدهیم سریع انجام دهیم تا تو هم به نمازت برسی. هرچه اصرار کردیم، فایده نداشت. میگفت: هر اتفاقی میخواسته بیفتد، از سر شب تا حالا افتاده.
آخر سر، بچهها رفتند و خاک تیمم آوردند. تیمم کرد و با حالت خاصی شروع کرد به نماز خواندن. همه، جمع شده بودند به تماشا! البته ما قبلا هم با چنین صحنههایی روبهرو شده بودیم. اما دیدن این صحنه برای دکترها و دانشجویانی که آمده بودند و حتی بعضیهایشان عقیدهای به جنگ نداشتند، جالب بود. دکتری داشتیم که از نظر اعتقاید ضعیف بود. ولی با دیدن این منظره، گریهاش درآمده بود. همه، بدون استثناء گریه میکردند و اورژانس یک پارچه اشک شده بود. این، نشاندهنده این بود که جنگ ما، جنگ عقیده است. این صحنه، انسان را به یاد سیدالشهدا(ع) میانداخت که در آن شرایط نماز اول وقتش ترک نشد.
***
در عملیات برای این که پیشتر به بچهها رسیدگی شود، از صنفهای مختلف برای تهیه غذا میآمدند. روزی از صنف کبابپزها آمده بودند.من در اورژانسی بودم که ۲۵ دقیقه از خط فاصله داشت. کبابها که رسید سریع خوردیم، ولی چون مهر ماه بود و هوا هنوز گرم، کبابها فاسد شده بودند. تمام بچههای محور دچار مسمومیت شدید شدند. من هم طوری مسموم شدم که حتی نمیتوانستم راه بروم و در چادر دراز کشیده بودم. بچهها آمدند و سرم وصل کردند. سرویسهای بهداشتیمان صحرایی بودند و دویست، سیصد متری فاصله داشتند. رفتن همین فاصله با آن حال، خیلی سخت بود. صنف کبابپزها برای جبران این اتفاق سه چهار روز بعد دو باره آمد و به بچهها کباب داد. دوباره بچهها مسموم شدند البته این بار، مسمولیت خفیف بود و با خوردن قرص رفع شد. یکی، دوباری هم بچهها با مرغی که در برنامه هفتگی جا داشت مسموم شدند.
بعد از مسمومیت، چند روزی غذای درست و حسابی نخورده بودم و وزنم خیلی کم شده بود. عملیات تثبیت شده بود. دیدم یک ماشین، بکوب دارد از طرف خط میآید وقتی نزدیک شد و دقیق نگاه کردم، متوجه شدم خبرنگاران خارجی هستند تا مرا دیدند، سریع دوربینها را در آوردند و شروع کردند به عکس گرفتن با خودم گفتم: حالا خوب است این عکس را یک جایی چاپ کنند، آن وقت میگویند، عجب نیروهای شل و ول و بیرمقی!
***
عملیات «بدر»، یک جورهایی دنباله عملیات «خیبر» بود که در همان منطقه «هورالهویزه» و «هورالعظیم» انجام شد. پس از تثبیت خط، در پست امداد جاده خندق که صدمتری با خط فاصله داشت، مستقر شدیم. پست امداد ما یک سنگر عراقی بود. این سنگر خیلی مجهز بود و گویا متعلق به یک افسر یا فرمانده عراقی بود. در واقع میشود گفت ساختمان بود، چون از بلوکهای سیمانی درست شده بود. دفتر کارش در جلو قرار داشت. پشت دفتر، مکانی برای استراحت بود و بعد از آن، سرویس بهداشتی و حمام بود. آشپزخانه هم در بیرون ساختمان اتاقی تقریبا ۴×۳ که در آن تخت زدیم و مجروحان را در آن جا پانسمان میکردیم.
توی سنگر بودیم که آقای «ولیالله چراغچی» جانشین لشکر ۵ نصر را آوردند. در حال پانسمان کردن مجروح دیگری بودم که دکتر «گلپایگانی»صدا زد مجید! بیا اینجا!
رفتم و دکتر گفت:ایشان «آقا ولی» هستند.
ترکش به سرش خورده و خون زیادی به مجاری تنفسیاش رفته بود. دکتر میخواست برایش رگ بگیرد و سرش را پانسمان کند. من هم شروع کردن به ساکشن کردن، چون آن جا برق نبود، باید از ساکشن پایی استفاده میکردیم. لولهها را در مجاری تنفسیاش گذاشتم و شروع کردم به ساکشن کردن. سی، چهل دقیقه ساکشن میکردم و خونهایی که از مجراهای حلق و بینی وارد شده بودند، بیرون میکشیدم. چون آقای چراغچی بود، دکتر خودش ایشان را با قایق به عقب برد.
دشمن منطقه را بمباران میکرد، ولی از آن جایی که اطرافمان آب بود، بمبی که در آب میخورد، ترکش کمتری داشت. یک بالگرد و هواپیمای یک موتوره عراقی هم بالای سرمان بودند که دائم بمباران میکردند.
***
از آن جا که عملیات در هور انجام میشد، انتهای جاده سمت ما بسته بود و چون از خط هم دور بود، مهمات را همان جا تخلیه میکردند و از آن جا به خط میرساندند. جوانی بیست ساله مجروح شده و برای پانسمان آمده بود، دیدم کفش ندارد. پرسیدم: کفشهایت کو؟
گفت: درآوردم که نتوانم فرار کنم!
این بنده خدا یک موتور داشت که به پشتش یک گاری وصل کرده بود مهمات را بار میزد و به خط میبرد. هر دفعه هم که مهمات میبرد، مجروح میشد و میآمد پیش ما. ازش میپرسیدیم، خط چه خبر؟ میگفت، امن و امان! میگفتیم، خودت چی؟ میگفت، نیامدم که برگردم. پانسمانم کنید که بروم تا یک ساعت بعد که منطقه را تحویل لشکر نصر دادیم و رفتیم، سه، چهار مرتبه آمد پیش ما. دیگر نمیدانم بعدش چه شد.
***
عملیات بدر بود. اورژانس ما هم بر روی پد قرار داشت. آقای دکتر گلپایگانی مسئول درمان بود. یک شب آمد و به من گفت: مجید! برو انتهای پد بایست. وقتی قایقهای حمل مجروح آمدند، راهنماییشان کن از این طرف بیایند که تخلیه مجروحها راحتتر باشد.
صد متر آن طرفتر دیگر هیچکس نبود به انتهای پد که در میان هور بود، رسیدم. سنگری آن دور و برها نبود. اسلحه و امکانات هم نداشتم. هر از چند گاهی توپ و خمپارهای در اطرافم به زمین مینشست. نصف شب بود و کمی ترسیده بودم. ماه در آسمان نبود و فقط هر چند دقیقه یک بار هوا با منورهایی که میزدند، روشن میشد برای همین هم ممکن بود قایقها گم بشوند یا خیلی معطل بشوند و این برای مجروحها اصلا خوب نبود. پس از چند ساعت که چند قایق را راهنمایی کردم، دیگر قایقها مسیر را یاد گرفتند و من هم وقتی دیدم دیگر قایق نمیآید، به اورژانس برگشتم.
***
در حالت پدافندی بودیم. مجروحی برایمان آوردند که در فاصلهای نزدیک در پشت سرش، یک خمپاره ۶۰ به زمین خورده بود و از مچ پا تا فرق سرش، پر از ترکش بود. دکتر «ابریشمی» که تحصیل کرده انگلیس بود و در زمینه مجروحان جنگی تجربهای نداشت، به من گفت: اسکندری! پانسمانش کن!
با خودم گفتم: من چه طور این بنده خدا را پانسمان کنم؟ این که سرتا پایش پر از ترکش است.
ابتدا شست و شو دادم و بعد باند را برداشتن و از نوک پایش شروع کردم به پانسمان. هیچ لباسی نداشت و خیلی خجالت میکشید. دمر خوابیده بود. بهش گفتم: شما خیالت راحت، من نگاه نمیکنم.
خلاصه پانسمانش کردم. پس از پانسمان، دکتر گفت:اسکندری! اصلا باورم نمیشود تو چه جوری این را پانسمان کردی؟
جوری پانسمانش کرده بودم که گوئی لباسی به تن کرده است. چون هیچ لباسی هم نداشت، جوری باندپیچی کرده بودم که زمان دستشویی رفتن هم راحت باشد. بهش گفتم: بگو در مرحله بعد، باند را باز نکنند تا این که به بیمارستان برسی.
چون در هر مرحلهای که مجروح به عقب منتقل میشد، برای بررسی و مشاهده وضعیتش، باندها را باز میکردند. به دکتر هم گفتم نامه بنویسد که تا یبمارستان باز نکنند، چون هم بنده خدا اذیت میشود و هم اسراف میشد.
***
دکتر ابریشمی میگفت که در انگلیس، با افسرهای ارتش رفت و آمد داشت. وقتی پیش ما آمد، اصرار داشت که فرمانده لشکر را ببیند. آن زمان لشکر، آقای «اسماعیل قاآنی» بود. بهش گفتم: اگر میخواهید فرمانده را ببینید، بیایید برویم نماز.
فکر نمیکرد که فرمانده با نیروها باشد. در هیچ جای دنیا دسترسی به فرماندهان نظامی کلاسیک، برای نیروی جزء آسان نیست. وقت نماز ظهر و عصر بود که با هم رفتیم نماز. آقا اسماعیل هم آمده بود. نشانش دادم و گفتم: این هم آقا اسماعیل که میگفتم.
گفت: آقا اسماعیل که میگویند همین است؟
آقا اسماعیل، جوان لاغری بود که چهره مظلومی داشت و انسان افتادهای بود. دکتر ابریشمی اصلا باورش نمیشد و مبهوت مانده بود. گفت: همین جوان، فرمانده لشکر است؟ ما یدهایم که همیشه چند تا بادی گارد همراه فرماندهان هست.
گفتم: این جا همه چیز فرق میکند.
جالب این که حقوقی که به بنده به عنوان یک بسیجی عادی میدادند، با حقوق آقا اسماعیل که فرمانده لشکر بود، تفاوتی نداشت.
***
در پنج طبقههای اهواز مستقر بودیم. آخر شب بود. داشتم برمیگشتم که در ده، پانزده متری ساختمان، عضلاتم قفل کردند، به گونهای که نمیتوانستم تکان بخورم تا حتی صدا بزنم. به سختی توانستم خم شوم و دو تا سنگ بردارم که به طرف در پرتاب کنم. همین خم شدن و سنگ برداشتن، هفت، هشت دقیقه طول کشید. سنگها به در نخوردند. در همان حال بودم که بنده خدایی از آنجا عبور کرد. صدایش کردم و او هم به بچهها خبر داد. وقتی بچهها آمدند، فریاد آخم به آسمان بلند میشد. بردنم و روی تخت گذاشتنم. بعد گفتم: بروید! تمام شد.
***
در عملیات «والفجر ۸»، ما یعنی تیپ «۲۱ امام رضا(ع)»، سمت بصره بودیم. وظیفه ما انجام یک عملیات ایذایی بود تا فکر دشمن به سمت بصره منحرف شود و از فاو غافل شود. ما دو گروه بودیم، یک گروه در اورژانسی که در دژ خرمشهر بود و یک گروه در شهرک ولی عصر (عج) که پست امداد در آن جا بود. من در پست امداد شهرک ولی عصر (عج) کنار نهر خین بودم. پست امداد، فضایی کاملا عملیاتی داشت. در ساختمان پست امداد، یک اتاق برای استراحت و یک اتاق برای داروخانه بود. سقفش بتونی بود و پنجرهها را هم به خاطر امنیت بیشتر، گونی چیده بودیم. در مدتی که آنجا بودیم، چند تا خمپاره ۶۰ روی سقف افتاد که مشکلی برایمان پیش نیاورد. در آن جا پزشک، پزشک یار، امدادگر و حمل مجروح، همه روی لباسشان برچسبهایی داشتند که مسئولیتشان را مشخص میکرد. دکتر «اخترشمار» دانشجوی سال آخر دنداپزشکی بود و دوره عمومی را گذرانده بود. ولی با افتادگی و تواضعی که داشت، روی لباسش برچست «امدادگر» را چسبانده بود. گفتیم: دکتر! چرا برچسب امدادگری؟ بروید و عوضش کنید.
گفت: میخواهیم کار کنیم و این عناوین و القاب مهم نیستند. دکتر اخترشمار یک پایش مصنوعی بود و همرزم شهید «چمران» در جنگهای چریکی بود. پایش را همان جا از دست داد بود و آدم کم حرفی بود. آن موقع که تازه آمده بود، چون توی خط نیازی به دندانپزشک نبود، به ایشان گفتند: ما در اهواز، یونیت دندانپزشکی داریم، شما به آن جا بروید. داشتیم میرفتیم منطقه که ایشان با اصرار گفت: من هم میخواهم بیایم.
آقای «هاشمی» که مسئول بهداری بود، مخالف بود. آن جا یک مینی یونیتی داشتیم و ایشان گفت که من همین را میآورم اورژانس. هر طور بود، به دژ خرمشهر آمد و از دژ خرمشهر که میخواستیم به شهرک ولی عصر(عج) برویم، ایشان آمد و در آمبولانس نشست. آقای هاشمی گفت: آقای دکتر! تا همین جا هم که شما را آوردیم، زیادی آوردیم.
گفت: مسئولیتش با خودم، شما کار نداشته باشید.
آقای هاشمی پرسید: میخواهید در پست امداد با این پایتان چه کار کنید؟
گفت: تخلیه مجروح که میتوانم بکنم یا امدادگری.
بالاخره آن قدر اصرار کرد تا با ما به پست امداد آمد.
***
زمان عملیات، کار زیاد بود و همه بچهها مشغول بودند، اما زمانی که کارها کمتر میشد، شیفتبندی میکردیم. یک روز هنگام کار، صدایی شبیه برخورد پتک به دیوار شنیدم. ساختمان هم میلرزید. رفتم پائین و دیدم که دکتر اخترشمار با آن پای مجروحش در حال خراب کردن دیوار است. گفتم: دکتر! داری چه کار میکنی؟
سرویسهای بهداشتی بیرون از ساختمان بودند و زیر آتش سنگین دشمن، برای بچهها سخت بود که به دستشویی بروند. گفت: دارم این دیوار را سوراخ میکنم تا بچهها که خسته هم هستند، مسیر کمتری را برای رسیدن به دستشویی طی کنند.
گفتم: دکتر! آخر شما چرا با این پایت؟ بگذارید بقیه بیایند و سوراخ کنند.
گفت: مگر من چهام است؟
***
از آن جا که سرمان شلوغ بود و خیلی مشغول کار بودیم گاهی اوقات با همان دستهای پرخون چند قاشق غذا میخوردیم و چون فرصت شستن ظرفها را نداشتیم آنها را توی اتاق استراحت میریختیم. بعضی وقتها میآمدیم و میدیدیم که ظرفها تمیزند و دکتر اخترشمار در زمان استراحتش همه ظرفها را شسته است. در زمان استراحتش، برای بچهها چای درست میکرد و همه را صدا میکرد که بیایند و چای بخورند. تا آخر هم نگفت که کی هست و ما از دوستان دانشجویش فهمیدیم که کیست. ایشان بچه شمال و دانشجوی مشهد بود.
***
عملیات والفجر ۸ و اواخر اردیبهشت بود. در راه اهواز بودیم که بعد از آبادان دیدیم، یکی از آمبولانسهای خودمان کنار جاده نگه داشته است. آمدیم پائین و علت را جویا شدیم. با یک گاومیش تصادف کرده بود و رادیات و قسمت جلوی آمبولانس جمع شده بود. گفتیم: حالا کو گاومیشی که بهش زدید؟
گفتند: حیوان بلند شد و رفت.
از آن جایی که ضربه شدید بود، هر دو سرنشین مجروح شده بودند. من و یکی از دوستان پیاده شدیم و آن دو مجروح سوار شدند و فرستادیمشان رفتند. ما ماندیم وسط بیابان، هیچ کس هم نگه نمیداشت. پیاده راه افتادیم و رفتیم. حدود پانزده بیست کیلومتر را در تاریکی بیابان طی کردیم تا به سه راه شادگان رسیدیم. آن جا یک ایستگاه صلواتی بود. نماز خواندیم و نان خوردیم. وسیلهای پیدا شد و خودمان را رساندیم به بقیه که منتظرمان بودند.
***
قرار بود بچهها شب حمله کنند و تپه رضا آباد را که کنار کله قندی بود، بگیرند. شب اول بچهها موفق نشدند تپه را بگیرند و یک سری از مجروحها همان جا ماندند. شب دوم که تک زدند، پیام دادند که بیایید بعد از نماز صبح، مجروحی آوردند که از شب قبل در منطقه مانده بود. ترکش به سرش خورده بود، ضربه مغزی شده و در کما بود. رگ گرفتم و تا آمدم چسب را بردارم و آنژوکت را ثابت کنم، ناگهان دستم دچار نوعی برق گرفتگی شد و همزمان صدای انفجاری شنیدم. تعجب کردم و با خودم گفتم: ما که موتور برق را روشن نکردیم، پس چرا برق گرفت؟
وقتی دستم بالا و پائین رفت، دیدم خون بیرون میزند. تازه متوجه شدم که ترکش خوردهام. چون ترکش روی عصب دستم خورده بود، احساس برق گرفتگی کرده بودم. خمپاره، زمانی بود و من و آقای طالبنژاد را مجروح کرده بود. چون دو، سه روز بود که غذایی نخورده بودم، سرگیجه گرفتم و افتادم. فورا ما را سوار آمبولانس کردند و به عقب فرستادند. هنوز دشمن در منطقه بود. یک تانک از پشت سر ما شروع کرد به زدن. آقای طالبنژاد گفت: مثل این که اینها نمیخواهند دست از سر ما بردارند.
یکی از گلولهها به پشت آمبولانس خورد و ما را از زمین کند. گفتیم کارمان تمام است. راننده گازش را گرفت و رفت تا به اورژانس مادر رسیدیم.
***
یک ترکش هم به سرم خورده بود که بعداً متوجه شدم. نماز مغرب و عشا را که خواندم، یک مسکن زدند و خوابیدم. نصف شب بود که گفتند: بیدار شو!
ما را بردند توی اتوبوس. گیج بودم که گفتند داریم به تهران میرویم. راننده میخواست در کرج برای نماز نگه دارد، ولی نماز داشت قضا می شد. به خاطر همین کنار جاده نگه داشت تا نماز بخوانیم. همه خونین و مالین بودند و آبی هم برای وضو نبود. بچهها پس از تیمم کردن، شروع کردند به نماز خواندن. چون مسکنهای قوی به بچهها زده بودند، حال طبیعی نداشتند و هر کس به یک طرف نماز میخواند. صحنه بسیار جالبی شده بود، با خودم گفتم: اگر یک دوربین بود و این صحنه را میگرفتم، همه از خنده رودهبر میشدند.
***
عملیات «کربلای ۴» بود و مشغول کار بودم. لباسهایم حسابی خونی بودند و خیلی هم خسته بودم؛ یکی دو شبی بود که نخوابیده بودم. تختی که مسئولیتش با من بود، خالی شد. در کنار آن، تخت کوچکی بود که رفتم و روی آن دراز کشیدم. دراز کشیدن من همان و خواب رفتنم همان. بچهها آمده بودند و دیده بودند که من روی تخت دراز کشیدهام. فکر کرده بودند که مجروح شدهام، ولی اثری از جراحت پیدا نکرده بودند. هرچه صدایم زده بودند، متوجه نشده بودم. من را به اتاقی برده بودند که در آن مجروحان سرپایی و موجی را نگهداری میکردیم. وقتی که بیدار شدم، دیدم زیر دست و پای سه، چهار نفر هستم. یکی پایش روی شکمم و یکی روی گردنم بود طوری بود که نمیشد تکان بخورم. بعد متوجه شدم که چه بلایی سرم آمده است. بعدا بچهها گفتند: بابا! چه کار کردی تو؟ گفتم هیچی! فقط یک لحظه خوابم برد.
***
عملیات بعدی در کردستان بودیم. در آن جا پست امداد ما یک چادر بود. کل یگان در کنار روخانهای مستقر شده بودند. نیروهائی که بالاتر از ما بودند، مجبور شده بودند به جای دستشویی، چالهای حفر کند. ما پائینتر، کنار چشمهای بودیم که آب زلالی داشت و از آن برای آشامیدن استفاده میکردیم. آب چشمه به خاطر کار دوستان بالانشین، مسموم شده بود و من و چند نفر از بچهها مریض شدیم. به بانه رفتیم. در بانه بودیم که نیمههای شب، حالت مرگ به من دست داد. به آقای «پیراسته» که کنارم خوابیده بود، گفتم: دارم میمیرم. تقریبا از ناحیه گردن به پائین فلج شده بودم. چون فشارم افتاده بود، به بیمارستان بردنم و سرم وصل کردند. آزمایش گرفتند و معلوم شد که آلودگی، میکروبی بوده است.
***
به سایتها برگشته بودیم. فرمانده گردان، حاج آقای «کلالی» بهم گفت: چند تا از بچهها گرمازده شدهاند، برو اورژانس و از حالشان خبر بگیر.
اورژانس ده پانزده کیلومتر آن طرفتر بود. سر ظهر و اوج گرما بود. یک موتور آن جا بود من هم بدون این که به کسی بگویم، سوار شدم و راه افتادم. هنوز به دژبانی نرسیده بودم که دو سه بار خاموش کرد. ولی بعد از چند تا هندل زدن روشن شد. رفتم و از خط دور شدم. نه راه پس داشتم و نه راه پیش، موتور هم دائم خاموش میشد. باید کمی صبر میکردم، بعد میدویدم و موتور را توی دنده میگذاشتم تا روشن شود. گرما به ۵۰ درجه رسیده بود. سیصد، چهارصد متر که باهاش میرفتم دوباره خاموش میشد. یک لحظه دنیا دور سرم چرخید و موتور یک طرف افتاد و من هم طرف دیگر. گفتم: حالا بیاید و من این جا وسط تمام کنم. جاده حسابی خلوت بود. توی همین گیرودار بودم که دیدم یک ماشین دارد میآید. وقتی که نزدیک شد اشاره کردم که بایستد ماشین تانکر آب بود گفتم: آب سرد داری؟ گفت: نه! ولی ته تانکر آب هست.
آفتاب خوزستان و تانکر فلزی، آب را حسابی داغ کرده بود. چفیه و لباسم را خیس کردم. حالم یک مقدار جا آمد و بهتر شد. دوباره راه افتادم، دو، سه ساعت طول کشید تا رسیدم. حال بچهها را پرسیدم. مسئول تدارکات آنجا من را دید و گفت: چرا قیافهات این جوری است؟
گفتم که چه بلایی سرم آمده است، فورا برایم شربت آب لیمو درست کردند. یکی دو ساعت استراحت کردم و راه افتادم تا دوباره با همان موتور برگردم. گفتند کجا میروی با این موتور؟ حداقل با این موتور نرو.
گفتم: نه!باید حتما برم.
بعداً متوجه شدم که باید ساسات این موتور را میکشیدم تا درست شود.
نظر خود را اضافه کنید.