زمان، هیچگاه با یادهای غبارگرفته دمساز نمیشود. بسیارند نامهایی كه زیر این آسمان پهناور گم شدهاند، اما نامی استوار ـ با همه داغهای متراكم ـ در اوج آسمان ایستاده است تاریخ، تمامی نسبنامهها را ورق میزند و میگوید: شانههای تحمل اندوه، از نام امالبنین، خجلند. تاریخ، گزافه نمیگوید و واقعیت را آنچنانكه هست، مینماید.
زني با استقامتي ستودنى، روبهروی نغمههایی از رنج و روح خشن اندوه قرار گرفته است و نغمه پیروزی او از لابهلای برگهای زمان به گوش میرسد. نوای سپید سرفرازی به همراه نام جاویدش، در بادهای پیغامرسان منتشر است. همه با این لحن و نوا آشنایند، همه او را میشناسند؛ همسر على، مادر عباس.
چقدر زیبا شهامت خاندان خود را كنار اقیانوس بیپایان حیدر(ع) آورد و چقدر شیوا اقتداگر ایین مهربانی بود و توانست وجود خود را در الفت به مولا(ع) خلاصه كند. امالبنین(س)، فاطمه دوم و همسری دیگر برای علی بود؛ و اين يك قاعده كلي است كه هركس همسر على شود، رنگ مظلومیتِ ریشهدار و سرودههای فراوان زخم، به خود میگیرد.
و تو ای بانوی اندوه و رضایت. نمیدانم چه سرّی در نام خورشیدی توست كه هنگام سرودنت، آواز باران از دلهای ما عبور میكند و نور روی نور چیده میشود.
كاش ميشد از همه آناني كه به نيازهايشان دست تبرك كشيدهاى، آمار گرفت. كاش میشد همه از خاطرات روشن دخیل بستن به نامت میگفتند. به راستی چه كردهای بانو با قلبهایی كه به تو چشم دوختهاند.
من چه بگویم كه كربلا ـ با آنكه نه تو و نه او، هیچكدام یكدیگر را ندیدهاید ـ عجیب تو را ستوده است. كربلا پشت سر هم از مصیبتهای جانگداز عباس و دیگر فرزندانت گفت و تو با یك مشت خاطرات سوخته، تنها كلمات شيرين تسليم بر زبان جاري كردى. كربلا باعث شد تو بهتر و بيشتر شناخته شوي و صبورى، بر خود ببالد كه الگویی چون تو دارد.
به رسم همیشه، محافل نام او را میبرند، اما حاشا كه شب، گیسوپریشی لحظههایش را دیده باشد. ما نيز از امالبنین ميگوييم درحالي كه جزع و زارى، غریبهای طردشده به دست صبور اوست
پنج سال از هجرت رسول اكرم(ص) به مدینه میگذشت. در خانه حزام و ثَمامه، دختری متولد شد كه نامش را فاطمه نهادند؛ خانهای كه مردان آن به شجاعت و سخاوت، معروف و از علم و معرفت بهرهمند بودند.[1]
ریحانه رسول، واپسین روزهای عمر مباركش را میگذراند. از علی(ع) خواست كه پس از او، همسری شایسته برگزیند تا فرزندانش درد بیمادری را كمتر حس كنند. فانوس چشمان محبوبه خدا به خاموشی گرایید. امیر عرب(ع) میخواست به وصیت دردانه رسول حق، جامه عمل بپوشاند. برادرش، عقیل بن ابیطالب را كه به علم نسبشناسی آشنا بود و تمام خاندانهای عرب را میشناخت، خواست تا از تبار دلاوران برای او همسری انتخاب كند. همسری شایسته كه پسری دلیر برای علی(ع) پرورش دهد تا یاور حسینش در كربلا باشد. عقیل، جستوجو را آغاز كرد، عاقبت فاطمه بنت حزام را پیشنهاد كرد كه قبیله و خاندانش بنیكلاب، از نظر شجاعت و دلاوری زبانزد عرب بودند. شير خدا به اين انتخاب راضي شد و عقیل را براي خواستگاري نزد حزام فرستاد.
عقیل وارد خانه حزام شد و دخترش را براي برادر، خواستگاری كرد. حزام كه هرگز پیشبینی چنین پیشنهادی را نمیكرد، حیرتزده ماند. پاسخ داد: زنی بادیهنشین با فرهنگ ابتدایی بادیهنشینان شایسته امیرالمؤمنین، علی(ع) نیست. او باید با زنی ازدواج كند كه فرهنگ بالاتری دارد. این دو فرهنگ با هم فرق دارند. عقیل پاسخ داد: علی از آنچه میگویی آگاه است و با این حال، به این ازدواج تمایل دارد. مهر سكوت بر لبان حزام نشست. از عقیل مهلت خواست تا اين پيشنهاد را با همسر و دخترش مطرح كند.
رؤیای شب گذشته، فاطمه را در فكر و خیال فرو برده بود. خواب را برای مادر تعریف كرد تا تعبیرش را بداند. مادر درحالی كه موهای دختر را شانه میزد، خوابش را میشنید:
دیدم كه در باغی سرسبز و پردرخت نشستهام، نهرهای روان و میوههای فراوان باغ را پر كرده بود. من چشم دوخته بودم به ماه و ستارهها كه در آسمان میدرخشیدند و به عظمت خدا میاندیشیدم.
فكر میكردم كه آسمان چطور بدون ستون، در بالا قرار گرفته و فرود نمیاید. ماه و ستارهها این همه روشنی را از كجا آوردهاند. غرق افكارم بودم كه ماه از آسمان فرود آمد و در دامن من نشست. نورش چشمانم را خیره كرده بود. در تعجب بودم كه سه ستاره نورانی هم از آسمان بر دامنم نشستند. حیرتزده به ماه و ستارهها نگاه میكردم كه هاتفی نامم را صدا زد و با من چنین گفت: «فاطمه! مژده باد تو را به سیادت و نورانیت به ماه نورانی و سه ستاره درخشان كه پدرشان بعد از رسول سید و سرور همه انسانهاست.» مادر كه با دقت رؤیای دختر را میشنید، با لبخندی دلنشین، خواب را تعبیر كرد و گفت: دخترم رؤیای تو صادقه است. به زودي با مردي جليلالقدر ازدواج ميكني و از او صاحب چهار فرزند ميشوى. اولین آنها مثل ماه چهرهای درخشان دارد و سه تای دیگر همچون ستارگانند.
فاطمه خواب را تعریف كرد و تعبیرش را هم شنید، غافل از اینكه لحظاتی پیش، برادر آن مرد جلیلالقدر، او را از پدرش خواستگاری كرده است.
حزام وارد اتاق شد تا با ثمامه درباره ازدواج دخترشان مشورت كند. پرسید خانه علی(ع) خانه وحی و نبوت و علم و ادب است، دخترت را لايق اين خانه ميدانى؟ اگر اهليتش را ندارد و شايسته همسري علی(ع) نیست، پاسخ منفی بدهیم.
ثمامه گفت: به خدا سوگند كه من او را خوب تربیت كردم و سعادتش را از خدا خواستم تا خادم مولایم علی شود. پس او را به مولایم تزویج كن.[2]
پدر و مادر به این ازدواج رضایت دادند و مانده بود فاطمه كه در مقابل این پیشنهاد چه واكنشی نشان خواهد داد؟
حزام نزد فاطمه آمده بود تا خواستگار جدید را به دخترش معرفی كند. فاطمه، با شنیدن نام علی(ع) عرق شرم و حیا بر پیشانیاش نشست، اما در دلش شور و شعف موج میزد. گفت: پدر جان! به خدا قسم برای حسن و حسین(ع) مثل مادری دلسوز خواهم بود.[3]
دختر حزام با دلي آكنده از مهرباني و همدردى، پا به خانه امیرمؤمنان، علی(ع) گذاشت تا افتخار مادری فرزندان او را یابد.
سال 26 هجری بود؛ خوابی كه فاطمه در خانه پدر دیده بود، در خانه علی(ع) به نیكی تعبیر شد. ماهی به درخشندگی ماه آسمان، به خانه علی و فاطمه بنت حزام قدم نهاد. نامش را عباس نهادند. علی(ع) از همیشه شادمانتر بود. قصدش از ازدواج با فاطمه همین بود. به عقیل گفته بود همسري مناسب برايم انتخاب كن كه پسري دلاور به دنيا آورد تا پسرم، حسین را در صحرای كربلا یاری دهد. قلب فاطمه مالامال از عشق به این پسر بود و از كودكی او را برای فدا شدن در ركاب حسین بن علی(ع) تربیت كرد. پس از آن سه پسر دیگر نیز آورد. او را امالبنین لقب دادند، مادر پسران؛ یك ماه و سه ستاره... .
امالبنین وارد اتاق شد. علی(ع) را دید كه عباس خردسال را روی پاهایش نشانده، آستینهای كودك را بالا زده و بازوانش را میبوسد و به شدت میگرید. امالبنین حیران و نگران علت را پرسید. علی(ع) با اندوه پاسخ داد: به این دو دست نگاه میكردم و آنچه بر سرشان میاید، به یاد میآوردم. تعجب امالبنین به ترس تبدیل شد: مگر چه بر سر دستان پسرم خواهد آمد؟ و پاسخ شنید كه از بازو قطع خواهند شد. پرسید: چرا ياعلى؟ و آنگاه شرح كربلا را شنيد و اينكه دستان فرزندش در راه پسر ریحانه رسول، قطع خواهند شد. گریه امانش نمیداد، اما شكر خدا را میگفت كه پسرش فدای سبط گرامی رسول(ص) میشود. علی(ع) مادر عباس را به منزلتی كه فرزندش نزد خدا داشت، بشارت داد و گفت كه خداوند در عوض دو دست، دو بال به او میبخشد تا با ملائكه در بهشت پرواز كند.[4]
لبخند بر لبان دختر حزام نشست... .
عاشق فرزندان علی(ع) بود. وارد خانه علی(ع) كه شده بود، حسن و حسین در بستر بیماری بودند. نوعروس ابوطالب خود را به بالین آن دو رساند و همچون مادری مهربان از آنها پرستاری كرد تا بهبود یافتند. خودش به مولا پیشنهاد داد كه به نام فاطمه او را صدا نزند تا حسن و حسین از ذكر نام او به یاد مادر شهیدهشان نیفتند و خاطرات جانسوز گذشته و رنج بیمادری عذابشان ندهد.[5]
شب نوزدهم ماه مبارك رمضان بود. امالبنین به چهره علی مینگریست و او را متفاوت با همیشه میدید. پیوسته از علی(ع) میپرسید كه چرا امشب حالتان متفاوت است. علی(ع) در پاسخ، به او فقط درباره حضرت عباس سفارش میكرد كه مبادا فرزندش، حسین(ع) را در روزی كه بییاور است، تنها گذارد.
سپیدهدم نوزده رمضان فرا رسیده بود. علی از خانه كه بیرون میرفت، با خود زمزمه میكرد: برای استقبال از مرگ كمربندت را محكم ببند كه مرگ به سراغت خواهد آمد و هرگاه مرگ از كوی تو گذر كند ناشكیبایی نكن... .
دل امالبنین لرزید و قدمهایش سست شد. سراسیمه میگریست و آشفته بود كه چه باید بكند.
وقتی علی(ع) ندای «فُزْتُ وَ رَبِّ الْكَعْبَه» را سر داد، چهار همسر آزاد از خود به جای گذاشت: امامه دختر زینب، ليلي تيمى، امالبنین كلابی و اسماء بنت عمیس. مدتی از شهادت مظلومانه مولا گذشته بود كه یكی از شخصیتهای مشهور عرب، امامه را خواستگاری كرد. امامه، دراین باره با امالبنین مشورت كرد. امالبنین گریست و پاسخ داد: سزاوار نیست بعد از امیرالمؤمنین، بدن ما در بدن مرد دیگری آرام گیرد. این سخن، هر سه بانوی آزاد علی(ع) را متأثر كرد، تا آنجا كه از آن پس هیچ یك به ازدواج نیندیشیدند.[6]
حسین بن علی(ع) از بیعت با یزید سر باز زده و هنگامه قیام عاشورا فرا رسیده بود. خاندان و یاران حسین(ع) به همراه او رهسپار سفر بودند. امالبنین، پسرانش را همراه پسر فاطمه(س) فرستاد و سفارش او را به فرزندانش میكرد: «چشم و دل مولایم امام حسین(ع) و فرمانبردار او باشید.» عبدالله، فرزند عباس، را در آغوش گرفته بود و او را در دوری پدر دلداری میداد. سالها تلاش كرده بود تا پسرانش را همچون چهار شیرمرد، آماده این روز كند.
عباس، عبدالله، جعفر و عثمان، چهار پسر امالبنین، فرمانبردار و جانسپار سبط رسول گرامی اسلام بودند. شهادت، لحظه به لحظه به آنها نزدیكتر میشد. بشير ميآمد و هر بار خبر شهادت يكي از سروقامتان امالبنین را به او ميرساند. ام البنین گویا نمیشنید. فقط پاسخ میداد: «فرزندانم و آنچه زیر آسمان كبود است، فدای حسین فاطمه(س) باد! برایم از مولا حسین(ع) خبر بیاورید.» بشیر این بار كه آمد خبر شهادت سالار شهیدان را با خود آورده بود؛ صداي شيون و ناله امالبنین زمين و زمان را فراگرفت؛ فریاد زد: «بشیر! رگهاي بدنم را پاره كردى...».[7]
اهل بیت پیامبر، پس از تحمل مصائب فراوان، وارد مدینه شدند و در كنار قبر پیامبر گرامی اسلام، چشمان امالبنین با سيماي غمديده زينب(س) مواجه شد. زینب خبر داد كه از فرزندت عباس، برایت یادگاری آوردهام. آنگاه سپر خونين اباالفضل را از زير چادر بيرون آورد و به امالبنین داد. امالبنین، آنچنان دلش سوخت كه تاب نیاورد و بیهوش بر زمین افتاد... .[8]
مدتها از واقعه عاشورا میگذشت. امالبنین هر روز به قبرستان بقيع ميرفت و اندوهناكترين مرثيهها را بر مزاري كه خود براي فرزندانش ساخته بود، میخواند. گریهاش آنقدر سوزناك بود كه مروان بن حكم با آن همه قساوت قلب، از ناله او به گریه افتاد و با دستمال اشكهای خود را پاك كرد. وقتي زنها او را با نام امالبنین صدا ميكردند و به وي تسليت ميگفتند، داغ دل امالبنین تازهتر ميشد و به آنان خطاب ميكرد: ای زنان مدینه! ديگر مرا امالبنین نخوانيد و مادر شيران شكاري ندانيد. من پسراني داشتم كه به خاطر آنها امالبنین صدايم ميزدند، ولي حالا فرزندي ندارم كه امالبنین باشم. من چهار باز شكاری داشتم كه آنها را هدف تیر قرار دادند و رگ گردنشان را قطع كردند. با نیزههایشان بدنهای پسرانم را متلاشی كردند و روزشان را در حالی به شب رساندند كه بدنهای چاكچاك پسران من روی خاك افتاده بود. ای كاش میدانستم ایا این خبر درست است كه دستان فرزندم عباس را از تن جدا كردهاند؟ بر سر فرزندم عمود آهنین زدهاند، درحالی كه دست در بدن نداشته؟ اگر عباس من دست در بدن داشت، چه كسی جرئت این جسارت را میكرد...[9].
اینها را زمزمه میكرد و میگریست. زنان دیگر هم در گریه او شریك میشدند.
سیزدهم جمادیالثانی سال 46 هجری بود. خورشيد عمر امالبنین غروب كرد و پيكر مطهرش در قبرستان بقيع، در كنار پیكر بانوی دو عالم، فاطمه زهرا(س)، سبط گرامی پیامبر اكرم(ص)، امام حسن مجتبي(ع) و ديگر چهرههاي درخشان شريعت نبوى، به آغوش خاك سپرده شد.
ایت الله العظمی حاج سید محمد حسینی شیرازی میفرمود: شخصی در عالم مكاشفه، حضرت ابالفضل العباس را دید و عرض كرد: آقا جان! حاجتی دارم و نمیدانم برای روا شدن آن به چه كسی متوسل شوم؟ قمر بنیهاشم فرموده بود: به مادرم امالبنین... [10]
_____________________________
[1]. شيخ علي رباني خلخالى، ستاره درخشان مدينه حضرت امالبنین(س)، انتشارات مكتبالحسین، صص 11ـ 14.
[2]. همان، ص 25.
[3]. امالبنین نماد ازخودگذشتگي، ص 19.
[4]. باقر شريفقرشى، زندگانی حضرت ابوالفضلالعباس، ص 30.
[5]. همان، ص 21.
[6]. ستاره درخشان مدينه حضرت امالبنین(س)، ص 49.
[7]. ریاحین الشریعه، ج 3، ص 292.
[8]. ملا حبيبالله كاشانى، تذكره الشهدا، ص 443.
[9]. ستاره درخشان مدينه حضرت امالبنین(س)، ص 137.
[10]. همان، ص 142.
-------------------------
محبوبه ابراهيمى
محمدكاظم بدرالدین
نظر خود را اضافه کنید.