امیر سرلشکر منصور ستاری از فرماندهان نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران و نظامی شرکت‌کننده در جنگ ایران و عراق ، در سال ۱۳۲۷ و در روستای ولی‌آباد ورامین و در خانواده‌ای متوسط به‌دنیا آمد. پدرش حاج حسن ستاری نام داشت و شاعر بود. زمانی که او نه سال داشت پدرش درگذشت.


منصور دوران ابتدایی را در مدرسه ولی آباد ورامین و دوران تحصیلات متوسطه را در روستای پوئینک باقرآباد به‌پایان رسانید. در سال ۱۳۴۶ با پایان یافتن تحصیلات متوسطه و اخذ دیپلم وارد دانشکدۀ افسری شد و پس از پایان دوران آموزشی، به‌درجۀ ستوان دومی نائل گشت. سال ۱۳۵۰ برای گذراندن دورهٔ عملی کنترل رادار راهی کشور آمریکا شد و پس از یک سال به ایران بازگشت و به‌عنوان افسر رهگیر نیروی هوایی مشغول به‌کار شد. در سال ۱۳۵۴ در کنکور سراسری شرکت کرد و در رشته برق و الکترونیک پذیرفته شد، اما با شروع جنگ ایران و عراق در حالی که بیش از چند واحد به‌پایان تحصیلات دانشگاهی‌اش باقی نمانده بود، تحصیل در دانشگاه را رها کرده و به رستۀ نظامی خود در نیروی هوایی بازگشت.

وی طرح‌ها و ابتکارات زیادی در تجهیز سیستم‌های راداری و پدافندی به اجرا درآورد که موجب ارتقای کارایی سیستم راداری ایران در طول جنگ گشت. در سال ۱۳۶۲ به‌دلیل کارایی و لیاقتی که از خود نشان داده بود به‌سمت معاونت عملیات پدافند نیروی هوایی منصوب گشت. سال ۱۳۶۴ زمان ارتقاء او به‌سمت معاونت طرح و برنامه نیروی هوایی بود. سرانجام در بهمن ۱۳۶۵ به‌فرماندهی نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران منصوب گردید و تا پایان عمر خود عهده‌دار این مسئولیت بود. و سرانجام در حالیکه ۴۶ سال داشت، در دی ۱۳۷۳ در سانحه سقوط هواپیما در نزدیکی فرودگاه اصفهان به همراه تعدادی از افسران بلندپایه نیروی هوایی کشته شد.

گفتگو ی خواندنی با همسر محترم این شهید را در ادامه می خوانید:

همدیگر را میخواهیم

سال سوم دانشکده بود که مادر سراغ برادرش رفت تا درباره منصور و حمیده صحبت کند . مدتی بود رابطه بین دو خانواده بر سر مسائلیشکر آب بود. برای همین مادر راضی به  این وصلت نمی شد .حمیده برای سرکشی خانه پیر زن همسایه رفته بود که سر و کله منصور پیدا شد. وقتی با خجالت نظر او را پرسید گونه هایش سرخ شد. اخلاق منصور را می شناخت. با این حال گفت ما از نظر سنی به هم نمی خوریم . من 3 سال از شما بزرگترم . منصور سرش را بلند کرد و با صلابت گفت : شما به این چیز ها کاری نداشته باش من خودم درستش می کنم . رفته بود و بی مقدمه به دایی اش گفته بود : من حمیده خانم رو می خوام اونم منو می خواد. پدر با همه خواستگاران حمیده مخالفت می کرد اما ان روز به دخترش گفت منصور می تونه مرد خوبی برای تو باشه . پسر خوبیه با هوشه با اراده و پشتکاره اگه تو پیشتش باشی میتونه یه روز فرمانده نیروی هوایی هم بشه.
ایرادی که منصور نگرفت
بعد از نامزدی منصور فقط پنج شنبه ها به خانه مان می امد کارم که تمام می شد و از مدرسه که می امدم دست به کار می شدم  خانه را برق می انداختم حیاط را اب و جاروب می کردم و چشم به درب می ماندم تا او برسد همیشه اشپزی با مادر بود اما یکبار که منصور امد مادرم در خانه نبود دلم می خواست یک چیز جدید و جالب برای منصور بپزم . روز قبل در حین کار طرز تهیه یک سوپ را از رادیو شنیدم بودم ؛ عمان را پختم مزه سوپ بنظم عجیب بود . فقط آب بود و برنج و سبزی هرچه فکر کردم نفهمیدم چه کم دارد بعد که مادرم امد و باقیمانده غذا را توی قابلمه دید گفت حمیده ! چرا توی این غذا گوشت نریختی ؟ اینکه هیچی نداره . منصور چیزی بهت نگفت ؟ منصور نه تنها چیزی بهم نگفته بود بلکه با اشتها آن را خورد و کلی هم تعریف کرد.
از چهارراه ولیعصر تا نارمک پیاده می رفتیم
بعضی وقت ها منصور مرخصی می گرفت و می آمد جلوی کلاسم دنبالم او را کهمی دیدم خستگی از تنم در می رفت . با لباس های نظامی خیلی خوش تیپ و مرتب به نظر می آید . از چهارراه ولیعصر تا نارمک پیاده می رفتیم . توی راه کلی حرف می زدیم . من از مدرسه و شاگردانم می گفتم و منصور از دانشکده . توی راه کمی روی نیمکت پارک می نشستیم و باز ادامه می دادیم از دلتنگی هایمان می گفتیم و از آرزو هایمان که گاه آنقدر ساده و لطیف بودند که فقط زیبایی این لحظات و محبت هایمان را بیشتر میکردند.نه این که انتظارمان را زیاد کنند. منصور می گفت دوست دارم یه اسب سفید بخرم بذارم ولی آباد بمونه هروقت میریم اونجا بهت اسب سواری یاد بدم گاهی سردمان می شد و یخ می زدیم اما دل نمی کندیم. گاهی حواسمان به ساعت نبود و زمان از دست مان در می رفت و بقیه راه را تا سر کوچه می دویدیم تا می رسیدیم خانه ساعت شده بود ده دوازده شب . منصور مرا می گذاشت دم در و بر می گشت دانشکده.
عمل به جای نصیحت
اهل نصیحت کردن نبود می گفت به جای این که چیزی را با حرف زدن به بچه یاد بدهیم باید با عمل کردن نشان بدهیم . تا اذان پخش می شد وضو می گرفت و سجاده اش را پهن می کرد وسط اتاق و نمازش را می خواند.
بچه ها می آمدند سراغش یکی مهرش را بر می داشت و دیگری تسبیح اش را. گاهی هم دعوایشان می شد و جیغ و دادشان می رفت بالا حمیده از آشپزخانه می دوید و مهر و تسبیح را از دست شان می گرفت و می گذاشت جلوی منصور که معطل سجده رفتن بود. یک بار با عصبانیت به او گفت منصور جان مگه جا قحطیه که می ایستی وسط بچه ها ؟ خب برو یا اتاق دیگه که منم مجبور نشم کارم رو ول کنم بیام دنبال مهر تو بگردم.
همانطور که تسبیح را بین انگشتانش می چرخاند گفت : این کار فلسلفه داره من جلوی اینا نماز می خونم تا از بچگی با نماز خواندن آشنا بشوند، مهر رو دست بگیرن و لمس کنن . من اگه برم اتاق دیگه اینا نماز خوندن من رو نبیننچطور بعدا بهشون بگم بیایین نماز بخونین ؟ قرآن هم که می خواند همین طور بود ماه رمضان ها بعد از سحر کنار بچه ها می نشست و با صدای بلند و لحن خوش قرآن می خواند .
منصور را همه جا می دیدم
منصور به ظاهر از پیش ما رفته وی انگار همه جا پیش ماست یک بار دیدم « سمن » از پله ها دویید تا دم درب و صدا زد پدر بعد خشکش زد و برگشت گذاشتم به حساب تخیلات کودکانه اش اما چند بار دیگر هم این اتفاق افتاد درباره«سورنا» که دیگر نمی شد این طور قضاوت کرد یک روز از بیرون آمد انگار پدرش را دید که روی پله ها نشسته بود جلو رفت و کاغذی را که دستش بود نشان داد و شروع کرد به توضیح دادن ماتم برد یکهو برگشت طرف من و با حیرت گفت « الان پدر اینجا نشسته بود شما هم دیدین؟ »چیزی بهش نگفتم ولی من منصور را همه جا دیدم.

نظر خود را اضافه کنید.

0
شرایط و قوانین.
  • هیچ نظری یافت نشد

زیارت عاشورا

 پایگاه تخصصی امام حسین علیه السلام به طور اختصاصی به موضوعات مرتبط با امام سوم شیعیان، حضرت سید الشهدا علیه السلام می پردازد و معرفی جهانی آن حضرت و دفاع از مکتب ایشان را به عنوان هدف خود قرار داده است.

تماس با موسسه جهانی کربلا : 692979-91-021

شبکه های اجتماعی

 

 

Template Design:Dima Group

با عضویت در کانال تلگرام سایت جهانی کربلا از آخرین مطالب باخبر شوید .عضویت در کانال تلگرام