غروب نزدیک بود. پدر هنوز نیامده بود. فاطمه،نگران بود. پدر همیشه زودتر میآمد. فاطمه آهی کشید. از سایه نخل برخاست و به طرف در رفت. میترسید. پدر، دشمنان زیادی داشت. چند لحظه کنار در ماند. کاش میتوانست بفهمد پدر کجاست. اگر پسر عمویش علی، در خانه بود میرفت خبری میآورد.
چند قدم داخل کوچه رفت. کوچه، ساکت و خلوت بود. اگر پدر میآمد و او را نمیدید، نگران میشد. رفت جارو را برداشت تا حیاط را جارو کند. باید خودش را سرگرم میکرد. مرغ وجوجههایش را آب و دانه داد. بعد به طرف اتاق رفت. ظرفها و کاسههای سفالی را برداشت تا بشوید.
از وقتی که مادر از دنیا رفته بود بیشتر کارها را فاطمه انجام میداد. اما پدر هم کمکش میکرد. فاطمه، پدر را خیلی دوست داشت. هر وقت پدر، او را در آغوش میگرفت و میبوسید، خستگی را فراموش میکرد. با صدای قُمری روی نخل از فکر بیرون آمد. سبد ظرف را برداشت تا به اتاق ببرد. صدای پای پدر را شنید. سبد را لبه ایوان گذاشت و به طرف پدر دوید. حال پدر خوب نبود. آهسته قدم بر میداشت. پدر به دیوار تکیه داد. پاهای پدر زخمیو خونین بود. فاطمه جیغ کشید. لباسهای سفید پدر، خاکآلود و کثیف شده بود و موهایش پر از خاشاک بود. باز، بت پرستان، پدر را اذیت کرده بودند. فاطمه به اتاق رفت و پارچه تمیز زردی آورد. دست پدر را گرفت. به طرف نخلستان رفتند. دست زخمی پدر گرم بود. پدر زانو زد و دستهای لطیف دخترش را نوازش کرد و بوسید. فاطمه قطره اشکی ریخت. پیامبر، اشک او را پاک کرد و با محبت دستی بر گونه او کشید. گریه فاطمه بلند شد. پدر، دختر کوچکش را در آغوش گرفت و گفت :«دخترم! چیزی نشده است.»
فاطمه از پدر خواست، کنار نخل بنشیند. بعد رفت ظرف آبی آورد. آب ریخت تا پدر دست و صورتش را بشوید. پیامبر پارچه زرد را گرفت و دست و صورتش را خشک کرد.
فاطمه خار و خاشاکی را که لابهلای موهای پدر بود، برداشت و با پارچه خیسی خاکها را گرفت و آب ریخت. پدر موهایش را شست.
وقتی پدر پاهایش را تمیز شست، بر خاست و رفت تا لباسهایش را عوض کند. فاطمه، مرغ و جوجههایش را به لانه برد. پیامبر بیرون آمد. نگاهی به چهره خسته دخترش کرد. به یاد مادرش، آمنه افتاد. جلوی فاطمه زانو زد. بازوهای دخترش را گرفت و پیشانی او را بوسید. نگاه فاطمه به مهربانی نگاه خدیجه بود. پیامبر، فاطمه را به سینه چسباند. چشمانش را بست و با مهربانی گفت:«مادر بابا.» چقدر دخترکوچکش مهربان بود. درست مثل فرشتههایی که میدید.
انضباطی
دختری با شادی آواز میخواند. دختر بچهها دست میزدند. صدای خنده و شادی از اتاق میآمد. اتاق عروس پر از زن بود. بیشتر زنهای مدینه آمده بودند ؛ اما زن فقیر خجالت میکشید به اتاق برود. گوشه حیاط ایستاده بود. همه لباسهای نو و زیبا پوشیده بودند. زنی که میخندید از کنارش گذشت. کسی گفت :«امسلمه، خیلی خوشحالی!» امسلمه ایستاد. سینی گرد کوچکی روی دست داشت. بوی عود و اسپند از آن به هوا میخاست. دوباره خندید و گفت:« چرا خوشحال نباشم ؟ عروسی بهترین جوانان مدینه است ؟»
امسلمه به اتاق رفت. زن فقیر آهی کشید. کاش او هم لباس مناسبی میداشت. خیلی غمگین بود. احساس میکرد با این لباسهای پاره و کثیف، خانه عروس جای او نیست. فکری به ذهنش رسید و لبخند زد :« میروم لباسی قرض میکنم.» بیرون رفت. دیوارها هنوز آفتابی بود. تا غروب وقت داشت. در کوچه راه میرفت و فکر میکرد. خیلی دوست داشت در عروسی دختر پیامبر شرکت کند. از چه کسی باید لباس میگرفت ؟ هر چه فکر کرد نتوانست کسی را پیدا کند. در چنین وقتی همه، لباسهای نوشان را لازم داشتند.کنار نخلی ایستاد. چند پرستو دور درخت چرخیدند و دور شدند. گنجشکی چند بار جیک جیک کرد. زن فقیر با ناراحتی گفت :« دست از دلم بر دارید.» پرستوها برگشتند.
زن، به راه افتاد. از کوچهای گذشت. چند دختر و زن میخندیدند و با هم صحبت میکردند و به طرف خانه عروس میرفتند. او هم راهش را کج کرد. هوا کمیتاریک شده بود. زن فقیر دو دل بود. خجالت میکشید از کسی هم لباس بگیرد. نزدیک خانه عروس ایستاد. صدای شادی میآمد. با خودش گفت :« بهتر است پیش عروس بروم. امشب، او خوشحال است. از او میخواهم پیراهن کهنه اش را به من بدهد.»
همراه زنی که دست دخترش را گرفته بود، به سمت خانه عروس رفت. هیچ مردی آن اطراف نبود. داخل حیاط شد. فاطمه را دید که با امسلمه صحبت میکرد. میخندید. زن، گوشهای ایستاد و از زیر چشم، نگاهی به آن دو کرد. رو برویشان بود. وقتی فاطمه سرش را بالا کرد، او فوری رفت تا پشت نخل پنهان شود؛ اما احساس کرد کسی آهسته به طرفش میآید. ترسید به خاطر لباسهایش بیرونش کند. با صدای گرم و مهربانِ دختر پیامبر به خود آمد. سلام کرد و گفت :« ببخشید الان میروم.» فاطمه لبخندی زد. از او خواست به اتاق برود. وقتی از او پرسید که چه میخواهد، نگاهی به پردهها کرد. زن فقیر، آهسته گفت :« خواهش میکنم پیراهن کهنه خودتان را به من بدهید تا من هم در عروسی شما شرکت کنم.»
فاطمه با مهربانی تبسمیکرد. گونههایش به نازکی برگ گل بود. دست او را گرفت. به اتاق کناری رفتند.
فاطمه، بقچهای را از تاقچه برداشت. لباس زیبایی را که تازه برایش دوخته بودند، بیرون آورد و به او داد.
زن فقیر با تجعب گفت :« نه ! این برای شماست !» فاطمه باز هم خندید و گفت : « پدرم میگوید باید هرچه را بیشتر دوست داری، هدیه بدهی.» بعد اصرار کرد که زن فقیر آن لباس را بپوشد و شب نزد آنها بماند و شام بخورد.
منبع : نسیم رضوان
نظر خود را اضافه کنید.