اعلاميه انحطاط
در ميان «منتقدان» غرب، فيلسوفان تاريخ به ويژه در قرن نوزدهم بيش از سايرين درباره «بحران و انحطاط» و سرانجام فلاكتبار غرب سخن گفتهاند و آثار بسياري نيز تأليف و ارائه كردهاند. مرداني چون «هگل، ماركس، اشپنگلر، سوركين، توينبي، ياسپرس و...» را نميتوان ناديده گرفت.
هر كدام به نحوي با مشاهده قراين و ذكر شواهد و استدلال، فرهنگ غربي را نقد و نشانههاي بحران و انحطاط در آن را متذكر شده و گاه طريق بيرون جستن غرب از اين واقعه را نيز يادآور شدهاند. ليكن، متذكر اين معنا بايد بود كه اين «نقد» از درون حوزه فرهنگي صورت ميگيرد.
اسوالد اشپنگلر1، (1936ـ1880م)، فيلسوف تاريخ است و چون ديگر فلاسفه تاريخ در پي كشف قانونمندي حاكم بر سير و سفر تاريخ و آمد و شد انسانها در گستره زمين. از نظر او، تاريخ همچون موجودي زنده است و تفسيري ادواري از آن ارائه ميكند. وي هر دوره تاريخي را يكهزار سال ميشناسد كه پس از اين مدت با مرگ محتوم از بين ميرود و هر يك از ادوار را نيز به دو مرحله «فرهنگ و تمدن»، تقسيم مينمايد و از آنجا كه «تمدن» را در مرحله دوم از حيات يك دوره ميشناسد، ظهور تمام قد تمدن را زنگ مرگ هر دوره به حساب ميآورد. چنان كه درباره تاريخ غرب مينويسد:
ملل مغرب زمين كه فرهنگ مخصوص آنها از قرن دهم ميلادي شروع گشته و از قرن نوزدهم وارد مرحله تمدن شده هماكنون از بعضي جهات به اوج خود رسيده و در بعضي نقاط آن سرزمين آثار فرسودگي نمايان شده و تقريباً در ساير نقاط (اروپا و امريكا) و در جميع رشتههاي حياتي آن دوره انحطاط آغاز شده و ملل مغرب زمين هم با همه عظمت و جلال و ابهتي كه چشم جهانيان را خيره ساخته به دنبال روميان و چينيان خواهد رفت.2
از نظر اشپنگلر، فرهنگها چون گل ميرويند و ميبالند ليكن در زمانه معيني به پيري و انحطاط ميرسند.
ابتدا و انتهاي اين آمد و شدهاي فرهنگي و تمدني معلوم نيست.
اشپنگلر، مانند ساير فلاسفه و ايدئولوگهاي غربي، خود جلوهاي از تفكر غرب را به نمايش ميگذارد. وي تاريخ جهان را تصويري از تكوين و تطور پايانناپذيرساختار فرهنگها ميشناسد كه بيآنكه هيچ هدف متعالي و مشخصي داشته باشد، به تبع همين نگرش، فراز و فرود را ذاتي فرهنگ معرفي ميكند و به «فرهنگ و تمدن» غربي به عنوان يك موج از ميان هزاران موج «فرهنگي و تمدني» مينگرد كه متولد شده و سپس بالاجبار ميميرند.
اشپنگلر، متذكر دوران كهولت و انحطاط تمدن غرب حسب دور شدن از عناصر زنده فرهنگي هست اما، بعد با تفسيري خاص، روند تاريخ را غير هدفمند و مبتني بر فلسفه كثرت در دوري تمامنشدني ميداند. از اين رو، نگرش وي با «مهدويت» در نگره اسلامي در تباين قرار ميگيرد.
در جلوي ديدگان اشپنگلر، آيندهاي يأسآلود قرار دارد اين آينده از آن غرب نخواهد بود.
آرنولد توينبي3 (1975ـ1889) نيز مانند اشپنگلر از بازگشت ادوار سخن ميگويد و همه نشانههاي شكستگي تمدن غربي را از آخرين سالهاي قرن 17 ميلادي مشاهده ميكند. وي، از جامعه كنوني غربي با صفت «سابقاً مسيحي» يا مردمي كه زماني مسيحي بودند و از انسان غربي با عنوان «انسان بعد از مسيحيت» ياد ميكند.4 توينبي با گفتوگو از «بحران عميق» و از دست رفتن اصول اخلاقي در غرب از «زمان مصائب» ياد ميكند و ميگويد:
اين بحران را ميتوان با يك رنسانس ديني معالجه نمود... ما ميتوانيم و بايد دعا كنيم كه خداوند مهلتي را كه براي اجراي حكم مرگ جامعه به ما داده تمديد نمايد و چنان كه با روحي تائب و دلي شكسته به درگاه او روي آوريم اجابت ميكند.5
توينبي، مشيت و الهام رباني را در سير تاريخ جاري ميداند و از آن به عنوان «نقشه الهي» ياد ميكند كه در آن بشر تنها در محدودهاي از آزادي و اختيار عمل برخوردار است. و اين اختيار عمل هم شامل جمله انسانها نميشود بلكه، سازندگان تاريخ، «شخصيتهاي خلاق» يا نوابغ و ابرمردهاي ممتازند.
نگرش او تا حدودي با بينش مذهبي نزديك است با اين تفاوت كه توينبي، قصد خداوند را مجهول ميشناسد و از بيان نقشه آن عاجز است.
جمله مردم به مثابه ماهيهاي جاري در بستر يك رودخانهاند؛ بيآنكه هيچ آگاهي از آغاز و انجام اين رودخانه، فراز و فرودهاي آن و مسيري كه طي ميكند داشته باشند. آنان، با اختياري محدود و در فضايي تعريف شده به عقب و جلو ميروند بيآنكه از سرانجام اين سفر و سير خبر داشته باشند.
توينبي قايل به ادوار تاريخ شد. و از اعتلا و سپس انحطاط آن سخن گفت اما، متذكر اين معنا نيز بود كه ميشود جلوي انحطاط را گرفت. يعني جامعه را ميشود نو به نو كرد و نگذاشت به انحطاط كشيده شود.6
به همين جهت، پس از مشاهده سير رو به انحطاط و سقوط غرب، راه نجات و اصلاح مسير را در عروج به سوي خدا و رنسانس ديني معرفي كرد و در پايان، چون يكي از پيروان اديان الهي بر اين باور اصرار ورزيد كه:
معجزهاي كه باعث وحدت و رستگاري بشر شود اين است كه مسيحا و منجي ديگري ظهور كند كه پايهگذار ديني نو باشد.7
گرچه توينبي راه خلاصي غرب را در رجعت به دينداري ميداند اما همانند عموم فلاسفه و انديشمندان غربي (طي 400 سال اخير) در انديشهاش جاي خداي حقيقي خالي است.
اين رساله قصد طرح و نقد آراي فلاسفه تاريخ را ندارد بلكه، متذكر اين نكته است كه «گفتوگو از پايان» و بالاخره «انحطاط و سقوط غرب» گفتوگويي است سابقهدار. چنان كه بسياري از انديشمندان غربي دربارهاش سخن گفتهاند.
توينبي معتقد است لازم نيست تمدن غرب مسيحيت را احيا كند تا از تهديدات خلاص گردد بلكه او ميتواند با پيوستن به «اديان والا» چون مسيحيت، اسلام، هندوئيسم و بوديسم و حذف عناصر فاني آنها و مهمتر از همه، حذف نابردباري درباره ساير اديان و خلاص شدن از چنگ اين ادعا كه تمام حقيقت تنها در تصرف ايشان است با هم متحد شوند و آنگاه حاكميت مجدد معنويت و دين را به وجود آورند و خود را نجات بخشند.
در واقع توينبي، فراهم آمدن امكان تركيب چهار مذهب «اسلام، مسيحيت، يهوديت و بودا» با مساعدت «آفرينشگران مدافع و ابرمردان مهياي هجوم و هجرت» را طريق تحقق مشيت خدا و جلوگيري از افول و سقوط تمدنها ميداند. با اينهمه، مقصد غايي براي او مجهول مينمايد و سرانجامي روشن را باز نمينمايد و اگرچه تجلي عروج به سوي خدا را از طريق يك «كليساي جديد و حقيقي» ـ حاكميت اراده خداوند از طريق كليسا ـ ممكن ميشناسد اما، تنها در ميان بيم و اميد تفسيري خوشبينانه از تاريخ به دست ميدهد.
نبايد از ياد برد كه فيلسوف تاريخ، نگراني بزرگ را كه حاصل ذات و تذكر روحي آدمي است با مشاهدات محسوس و مطالعات تاريخي درهم آميزد و از آنجا براي كشف قانونمندي تاريخ و آمد و شد و فراز و نشيبهاي فرا روي آدمي در گستره تاريخ سعي ميكند. از اين رو، ترديد و پندار جزء لاينفك اين آرا است.
در طلب وحدت بشريت
«كارل ياسپرس»، در نيمه اول قرن بيستم، (1949م.) كتاب آغاز و انجام تاريخ را به رشته تحرير آورد و با گفتوگو از تاريخ به منزله «سفر انسان به ديار كمال و دستيابي به عاليترين امكان بشري»، از «وحدت بشريت» به عنوان عاليترين مقصد امكاني ياد كرد كه انسان با تجربه يكي از دو طريق ميتواند آن را فراهم آورد:
1. تشكيل امپراتوري جهاني از طريق زور و ترس و وحشت؛
2. ايجاد نظم جهاني از طريق گفتوگو و تصميم مشترك.
از آنجا كه ياسپرس دسترسي به اين نظم جهاني را دور از دسترس ميديد شرط دستيابي به آن را «تساهل» اعلام ميكرد. از همين رو او در «فلسفه تاريخ» موردنظر خود معتقد بود كه:
اكنون غروب فلسفه غرب رسيده و به سوي طلوع فلسفه جهاني پيش ميرود.
براي كارل ياسپرس، تاريخ در پي هدفي و مقصدي پيش ميرود كه آن را در «معنويت» و «روحانيت» ميتوان يافت. امري كه غرب واسپس تاريخ خود و تجربه سكولاريزم از آن دور مانده است.
نگاه ياسپرس تا حدي با دريافت و بينش مذهبي از تاريخ نزديك است.
در دوردست نگاه او، «خدا بر ابليس» تفوق مييابد و آينده بشر در وحدت ارواح انساني قرين با نوعي كمال و تجربه معنوي است. شايد همين نگاه بود كه از ياسپرس انديشمندي مبلغ سجاياي انساني ميساخت. از نظر او فيلسوفاني كه در راستاي تحول معنوي و روحي انسان گام نهادهاند انسانهاي بزرگي بودند كه تاريخ بشر را دگرگون ساختند. او با ستايش آنان، سقراط، بودا، كنفوسيوس، عيسي و افلاطون را در زمره مردان مؤثر در رشد و اعتلاي معنوي انسان در طول حيات معرفي ميكند. توجه ياسپرس به معنا و معنويت او را متذكر اين امر ميسازد تا اعلام كند:
نه دولتها و حكومتها و پيشرفتهاي فني و نه حتي تمدنهاي جهاني، بلكه ظهور فيلسوفان و پيامبران است كه تاريخ را به سوي معنويت و روحانيت سوق داده است.
از همين رو، ظهور اين مردان را به عنوان نقطه عطفهاي مهم تاريخ ميشناسد.
ياسپرس، به بحران معنويت در انسان غربي اشاره دارد و اين بحران را ناشي از تبديل شدن انسان به «ابزار دست ماشين» ميداند و آن را باعث از خودبيگانگي و الينه شدن معرفي ميكند. وجه مهم انتقاد ياسپرس به دليل گرايش فكري و انديشهاي به فيلسوفان اگزيستانس، متوجه «تكنولوژي»، و صنعت است. و اين واقعه ـ ماشين ـ را به عنوان يك نقطه عطف ميشناسد. چنان كه، با ذكر وقايع پيشين، از دستيابي انسان به ماشين بخار در سال 1776م. و دستيابي به الكتروموتور در سال 1867 به عنوان دو نقطه عطف تجربهشده ياد ميكند.
انتقاد ياسپرس از غرب، ناظر بر نفي «خودبنيادي» و «نيستانگاري» تاريخ غربي نيست از اين رو گلايهها و شكوائيههايش «تفكري جدي» را بر نميانگيزد و چراغي فراروي انسان غربي براي خروج از بحران تفكر روشن نميكند. اما، به هر صورت، اعتراف او درباره «غروب فلسفه غرب» قابل تأمل است.
چنان كه وقتي درباره راه رهايي ميانديشد، به سان شوبارت و توينبي، آن را در بازتاب مذهب در زندگي روزانه مردم، نهادها و فرهنگها جستوجو ميكند.
«پيزيم سوركين»8، جامعهشناس روسيالاصل، به سان مرداني چون توينبي و «برديايف»، عصر كنوني را به دليل رسيدن به «انسانگرايي مادي» منحط و زمان اضمحلال آن را نزديك ميداند و مينويسد:
هنگامي كه تمدني زواياي اخلاقي و معنوي خود را از دست داد و منحصر به بينشي سطحي و ظاهري و حسي شد، از آنجا كه سيراب كننده نيازهاي معنوي و روحي جامعه نميباشد به ناچار و دگر بار ضرورت مذهب و شهود احساس ميشود و آن تمدن حسي محو و تمدني مبتني بر نياز اساسي بشر؛ يعني نياز شهودي و مذهبي جايگزين ميشود.
در جاي ديگر اشاره ميكند كه:
«رنسانس اخلاقي» مانند گردش خون براي تجديد حيات تمدنها ضروري است.
به هر روي، چنان كه ملاحظه ميشود، عموم فلاسفه تاريخ، تمدن غربي را مستعد فروپاشي ميشناسند و با نگراني، از آينده غرب كه چيزي جز سقوط در انحطاط نيست ياد ميكنند.
از آنجا كه غرض اين رساله كندوكاو در آراي فلاسفه تاريخ از ابتدا تا به امروز نبود از ذكر نام و اثر و آراي بسياري از ديگر آنان از جمله« هگل، ماركس و ديگران خودداري شد.
سوروكين با پذيرش حركت دوري تاريخ، ناديده گرفتن انديشه جامعههاي كهن ـ چون جامعههاي مشرقزمين ـ را كوتهبيني و كوردلي ميداند.9
تذكر اين نكته لازم است كه از عصر «هگل»، (1831ـ1770م.)، فيلسوف آلماني كه با سيستم فلسفي خود بنياد تازهاي را در فلسفه غرب گذارد، مابعدالطبيعه غربي به كمال و تماميت خود رسيد و شايد بتوان گفت حوزههاي فلسفي غرب پس از هگل، غالباً شرح و تكرار فلسفه او و پيش از اويند. واسپس اوست كه «ماركس» و پيروان و تابعانش به تمامي مشغول عمل (تغيير عالم) و كنارهگيري از نظر (تفسير و پرسش از عالم) ميشوند.
در اين وضع، «عمل» از يك سو ناظر به «عمل سياسي» است؛ چنانكه ماركس رنجبران جهان را دعوت به مبارزه سياسي براي تحقق انقلاب عليه سرمايهداري ميكرد و از ديگر سو ناظر به «عمل علمي» به معني كندوكاو در دنيا و تصرف زمين چنانكه «اگوست كنت» مبلغ آن بود.
هر دو گونه عمل، ناظر به تفسير و تفكر فلسفي در عالم نيست بلكه، ناظر بر بينياز دانستن انسان از «تفكر» اصيل است. عمل به معني «دخل و تصرف» در عالم منجر به «تكنولوژي» در غرب ميشود و به معني ماركس منجر به «مبارزه».
در اروپاي غربي، عمل به معني اول قويتر از اروپاي شرقي شد. چنانكه در چين شاهد آن بوديم اما، با بسط تكنولوژي و غلبه ليبراليسم و تزلزل در ايدئولوژي ماركسيسم، سوگيري عملي سياسي ضعيف و تلاش براي دستيابي به تكنولوژي بيشتر شد. آراي فلسفي قرن نوزدهم عموماً سطحي است و در چارچوب «نظريه عمل» قابل بررسي است. مذهب «اصالت ماده» و طرح آن توسط ماركس، ناظر بر همين شرايط فكري در غرب است. در اين وضع، اگر چه علم و صنعت ترقي كرد ليكن، انسان چنان در برابر صنعت مسكين و خوار شد كه كمال خود را تشبه به ماشين ميپندارد.
به هر روي، «پرسشگران» غرب، به دليل شراكت در «مذهب امانيسم» (اصالت بشر) به نوعي در زمره «مظاهر غرب» به حساب ميآيند و هر يك وجهي از تفكر و فرهنگ غرب را در خود متجلي ساختهاند و لذا انكارشان جز به اثبات ماهيت غرب نميانجامد. شايد از همين روست كه به هيچ روي «ستيز با غرب» در آنها جاي ندارد و انتظار انقلاب بزرگي را نميكشند. با اين همه در نسبت با كساني كه «طرح ماهيت» و «سرانجام» تاريخ غربي را خوش نميدارند قابل احترامند. دستكم، متوجه تزلزل و فروپاشي ناگزير آن ميشوند. هرچند خود و آرائشان جلوهاي از جلوات فلسفي و سياسي و ايدئولوژيك تفكر غربي است و جز به نزاعها و دعواهاي عارضي درون غرب نميانجامد.
نزاع «ايدئولوژيها» كه تنها در يك مورد باعث هفتاد سال درگيري ميان دو اردوگاه شرق و غرب و حادثه«جنگ سرد» شد، نمونهاي از اين نوع دعواهاي عارضي است. دو جريان ايدئولوژيك با مبنا و مبدأ نظري ثابت (غربي) كه باعث نابودي هزاران انسان و انهدام بخش غيرقابل شماري از سرمايههاي مادي شد.
فروپاشي اردوگاه شرق، در خود و با خود، اثبات اصالت و حقانيت و ماهيت تفكر جاري در اردوگاه غرب را نداشت بلكه، به منزله فروپاشي ديوار شرقي عمارتي بود كه پوسيدگي از تمامي كنگرهها و برج و باروي آن فرياد ميكشيد: نشانهاي براي پايان.
به قول استاد رضا داوري، «وقتي ميگوييم تاريخ غرب به سر آمده، يعني عمر تفكر و عمل تاريخ غربي با همه جلوات فلسفي، سياسي و ايدئولوژيك آن سر آمده چون جملگي جلوات غرباند. ضرورتاً بدان وابستهاند و تالي آنند.»
اعلام اين «پايان» با طرح «ماهيت» اين تاريخ و «انكار» آن همراه است چون، اين «پايان» به منزله «پايان صورت» وجهي از مناسبات و پوست انداختن غرب نيست. به قول شاعر، خانه از پايبست ويران است و نقشبندي ايوان و صورت بيروني هم كارسازي نميكند. «ماهيت خودبنيادي» غرب مورد انكار واقع شده و به «پايان» رسيدن عمر آن اعلام ميگردد، حتي اگر صورت بيروني ـ غوغاي تكنولوژي
ماشين ـ كسان زيادي را فريب بدهد و عاشقان مدرنيته را خوش نيايد.
تداوم صورت سازمانهاي اجتماعي و صنعتي و حتي سياسي به مثابه رشد ناخن و موي و پيكر مردهاي است كه زنده مينمايد. مفارقت روح، دير يا زود فروپاشي و گسست جمله اعضا را سبب خواهد شد. به اين دليل در ابتداي رساله متذكر «بحران در تاريخ غرب» شديم.
روزگاري «نيچه»، گفته بود:
اگر خدايي وجود ميداشت، چگونه براي من قابل تحمل ميبود كه خدا نباشم بنابراين خدايان وجود ندارند... هر آنچه باعث تحقير غرور من شود، بايد به باطل بودنش حكم كرد.10
در اين قول نيچه همه تاريخ غرب و باطن آن جلوه ميكند. تاريخي كه در آن، انسان «منصب خدايي» گرفته و از روي حسد و غرور، بطلان آنچه را كه باعث ناديده گرفتنش ميشود اعلام ميكند. «پايان اين تاريخ» به منزله پايين كشيده شدن انسان از مقامي است كه غصب كرده؛ ظهور تحقير و حقارت تام او. و اين امري ناگزير بود كه دير يا زود حادث ميشد.
انقلاب و ضد انقلاب
در اين پايان، آغازي نيز نهفته بود. تولدي ناگزير و تاريخي جديد كه به نام «خداي حقيقي» چون خورشيد سر بر آورد. «ولوكره المشركون». البته قبول و پذيرش آن براي غرب، دستكم مستكبرين مست و بيخود از باده قدرت ـ اولاد يهود ـ ممكن نبود. از اين رو، به مدد نظريهسازان حامي «قدرت» سعي در «تحريف اين پايان و تعبير آن به نفع خود» كردند.
در حقيقت، در آستانه «انقلابي بزرگ» ضد انقلاب، لشكر سياستبازان و ايدئولوژيپردازان عصر پايان را پيشاپيش سربازان و ارابههاي جنگي براي متوقف كردن اين انقلاب و كند كردن روند آن روانه كرد.
شايد اين قشونكشي در درك اين سخن «برنارد لويس» انديشمند غربي و نويسنده كتاب: خاورميانه دوهزار سال تاريخ از ظهور مسيحيت تا امروز11 بود كه گفته بود:
اروپا در پايان قرن ميلادي جاري اسلامي خواهد بود.12
برنارد لويس، خود متوجه اين «انقلاب» نيست و شايد بيش از آن كه متذكر سرآمدن اين تاريخ
ـ غرب ـ باشد متوجه بيداري اسلامي در شرق و رشد آن در خاورميانه باشد. چنان كه «توماس فردمن» تحليلگر سياسي آمريكا نيز چون برنارد لويس گفته بود:
اسلام بزرگترين دشمن غرب است و جنگ با اين دشمن تنها با ارتش ممكن نيست. بلكه بايد در مدارس، كليساها، مساجد و معابد به رويارويي با آن پرداخت.
دستكم دو دسته متوجه اين انقلاب شده بودند؛ دسته اول، جماعتي كه به صرافت طبع و از روي سلامت، فرا رسيدن «فصل انقلاب» و «پايان تاريخ» را متذكر بودند و از همين رو در بين خود از نزديكي فصل ظهور منجي موعود در آخرالزمان گفتوگو ميكردند و ميكنند، و دسته دوم، جماعتي كه لرزش كرسيهاي قدرت را در زير پاي خود احساس ميكردند. از اين رو، جماعت اول بناي «همدلي و همراهي» گذاشتهاند و جماعت دوم بنا را بر «معارضه و سركشي». و از آنجا كه همه اسباب «تبليغاتي، اقتصادي و نظامي» را فراهم آوردهاند با همه قوا خود را مهياي مقابله
ـ به اميد به عقب راندن اين تاريخ ـ با قبيله انقلابيون ساختند.
پينوشتها:
1. O.Spengler آلماني، متولد بادكنبرگ، نويسنده كتاب انحطاط غرب.
2. مورخ و تاريخ، ترجمه حسن كامشاد، تهران، خوارزمي، 1370، ص44.
3. Arnold Joseph Toybee.
4. همان، ص322.
5. نقد فلسفه تاريخ آرنولد توينبي، ترجمه علي كشتگر،تبريز، نشر احيا، ص38؛ مورخ و تاريخ، ص323.
6. مطهري، مرتضي، فلسفه تاريخ، صص230ـ139.
7. همان، 354.
8. P. A. Sorokin.
9. بارنز و بكر، تاريخ انديشه اجتماعي، ص57 و 249.
10. برتراند راسل، تاريخ فلسفه غرب، ص1022، ح2.
11. ترجمه حسن كامشاد، نشر ني.
12. مجله بازتاب انديشه، خرداد 80، ص193.
اسماعيل شفيعي سروستاني - ماهنامه موعود شماره
نظر خود را اضافه کنید.