گل زخم‏هاى خورشید
لحظه کوچ فرا رسید. آخرین سبطِ پیامبر (صلى‏الله‏علیه‏وآله) چشمان درخشنده‏اش را در رملستان بى کرانه، تا افق چرخاند. زنان و کودکان از خیمه‏ها بیرون آمدند. چشم‏هاى اندوهگین به آخرین مرد خیره شده بود، یا به آخرین زنجیره‏هاى امید. حسین(علیه‏السلام)، تاریخ و انسان را مخاطب خویش ساخت و با تمامى وجود آواز برآورد:
ـ آیا پاسدارى هست که از حرم رسول خدا (صلى‏الله‏علیه‏وآله) پاسدارى کند؟ آیا خداپرستى هست که در مورد ما از خدا بهراسد؟
آوایش گریه‏ها و مویه‏ها را درهم آمیخت و در اشک و خون غوطه‏ور ساخت. جوانِ از پا افتاده از بیمارى، برخاست... به سختى خود و شمشیرش را مى‏کشید. بر عصا تکیه داده بود. جوانى که پدرش او را براى زمانى دیگر نگه داشته بود.
حسین (علیه‏السلام)، با صداى بلند از خواهر خواست:
ـ او را نگه دارید تا زمین از تبار محمد (صلى‏الله‏علیه‏وآله) تهى نماند.
اندوه بسان دسته‏هاى کلاغ میان خیمه‏ها پرسه مى‏زد؛ روى دل‏هاى غمگین مى‏نشست و وقوع فاجعه را خبر مى‏داد.
حسین (علیه‏السلام) براى وداع ایستاد؛ وداع با جهان. خورشید با شعله‏هایش زمین را پوشانده بود و فرات جارى بود. و باد مى‏توفید و به دوردست‏ها مى‏گریخت ؛ دیوانه از کوچ، خسته از سفر.. و حسین (علیه‏السلام) تن پوش عروج پوشیده بود و بر سرش عمامه‏اى گلگون. جامه پیامبر را پوشیده و شمشیرش را به کمر بسته بود.
قبایل با دیدنش دیوانه مى‏شوند و در ژرفاى وجودشان حسّ انتقام شعله مى‏کشد و چشمانشان به شوق غارت مى‏درخشد.
حسین (علیه‏السلام) لباسى بى‏ارزش مى‏طلبد تا زیر جامه‏اش بپوشد. لباس زیر کوتاهى برایش مى‏آورند. آن را با گوشه شمشیرش کنار مى‏زند:
ـ این لباس اهل ذمه۱ است.
و سرانجام لباسى قدیمى برگزید، با شمشیر پاره‏اش کرد و زیر لباسش پوشید.
قبایل براى کشتن نوه پیامبر مهیّا مى‏شوند، و او با کودکان و زنان خداحافظى مى‏کند.
شیرخواره‏اش را در آغوش مى‏کشد، مى‏بوسدش و با دریغ نجوا مى‏کند:
ـ درود باد رحمت خدا از این مردم که جدّ تو مصطفى (صلى‏الله‏علیه‏وآله)، دشمن آنان است.
لب‏هاى کوچک شیرخواره در جستجوى آب بودند، و فرات از آب موج مى‏زد و بسانِ مارى در دل بیابان پیچ و تاب مى‏خورد و ره مى‏سپرد. حسین (علیه‏السلام) گام پیش نهاد و کودک تشنه را با خویش آورد:
ـ آیا قطره آبى نیست؟
تیرى از کمان نیرنگ رها شد که پیکانش پیک مرگ بود.
خون زلال شیرخواره، سینه حسین (علیه‏السلام) را فرامى‏گیرد. پدر، مشتش را از فواره خون پُر مى‏کند و به آسمان مى‏پاشد. پشنگِ خون، عروج مى‏کنند و پرده‏هاى دور گست را مى‏شکافد.
حسین زمزمه کرد: «آن چه این حادثه را بر من آسان مى‏کند، آن است که در برابر چشمِ پروردگار است. خداوندگارا! تو گواه بر مردمى هستى که شبیه‏ترین مردم به پیامبرت محمد (صلى‏الله‏علیه‏وآله) را کشتند.
نمادى فرشته گون از برابرش مى‏گذرد. از بال‏هایش عطر بهشت مى‏وزد:
ـ او را رها کن حسین(علیه‏السلام)! برایش در بهشت دایه‏اى است.
بسانِ تندبادى خشماگین، حسین به طرف کوفیان شتافت و آنان را به خاک انداخت:
من حسین(علیه‏السلام) پسر على(علیه‏السلام) هستم.
سوگند خورده‏ام کرنش نکنم...
پسر سعد که رؤیاهایش را بر باد رفته مى‏دید فریاد برآورد: «این پسر کسى است که عرب‏هاى بسیارى را کشته است! از هر سوى بر او حمله برید.»
کوفیان بر ضد او همدل و همدست شدند و هزاران تیر به سوى او روانه شد و میان او و خیمه‏ها فاصله افکند.
آخرین بازمانده رسول بانگ برآورد: «اى پیروان خاندان ابوسفیان! اگر دین ندارید و از روز واپسین نمى‏هراسید، پس در دنیاى خویش آزاده باشید و به حَسَب و نَسَب خویش باز گردید اگر گمان مى‏برید عرب هستید!»
شمر فریاد زد: «پسر فاطمه(علیهاالسلام)! چه مى‏گویى؟»
ـ من با شما مى‏جنگم و زنان را در این میان گناهى نیست. پس سرکشان و نادانان را تا لحظه‏اى که زنده هستم از تعرّض به حرمم باز دارید.
ـ قبول.
دشمنان، آهنگ او کردند. حسین(علیه‏السلام) تشنه، موج‏هاى نیرنگ را مى‏راند... مى‏جنگد. پایدارى مى‏ورزد و سرهاى کفرپیشگان را به خاک مى‏افکند. به شدت تشنه است و فرات با چهار هزار یا افزونتر محاصره شده. فرات آبش را بر کناره‏ها مى‏پاشد و چارپایان به آن نزدیک مى‏شوند و حسین(علیه‏السلام) در جستجوى جرعه‏اى آب است.
پسرِ «یغوث» که در جمع دشمنان بود ـ گفت: «سوگند به خداوندگار، هرگز شکست خورده‏اى را ندیدم که فرزندان و خاندان و یارانش کشته شده باشند؛ اما استوارتر و دلیرتر از حسین(علیه‏السلام) باشد».
حسین(علیه‏السلام) بر آنان هجوم مى‏بُرد ؛ و آنان از برابرش مى‏گریختند و کسى را یاراى پایدارى در مقابل او نبود.
حسین(علیه‏السلام) دشمنان را شکست مى‏دهد. فرات را به چنگ مى‏آورد و اسبش را میان آب‏هاى خروشان مى‏راند. موج‏ها در پرتو خورشید مى‏درخشند. اسب خنکاى آب را حس مى‏کند. سرخم مى‏کند تا بنوشد و سیراب شود.
صاحب اختیار فرات به اسب ـ که از تبار اسب پیامبر(صلى‏الله‏علیه‏وآله) بود ـ گفت: «تو تشنه کامى و من تشنه کام، و تا تو ننوشى، من نمى‏نوشم.»
اسب سربرآورد و از این کار سرباز زد. سوار دست دراز کرد تا مشتى آب برگیرد؛ مردى از مردان قبایل بانگ زد: «آیا از نوشیدن آب لذت مى‏برى، در حالى که حَرَمت را هتک مى‏کنند.»
حسین(علیه‏السلام) آب را ریخت و به سوى خیمه‏ها رهسپار شد. چهره‏هاى هراسان شکفتند. امید برگشته بود.
زنان و دخترکان در گردش حلقه زدند و به او آویختند. خورشید در سراشیبى غروب بود و حسین(علیه‏السلام) با آن کوچ مى‏کرد. با خاندانش خداحافظى کرد. برگى از دنیاى فردا را برایشان آشکار ساخت و سطرهایى از دفتر روزگاران را برایشان خواند:
ـ مهیاى آزمون باشید و بدانید پروردگار بلند مرتبه حامى شماست و به زودى شما را از شرّ دشمنان رهایى مى‏بخشد و فرجام کارتان را بهروزى قرار مى‏دهد. دشمنانتان را به انواع شکنجه‏ها عذاب مى‏کند و شما را به عوض این ناگوارى، به انواع نعمت‏ها پاداش مى‏دهد. پس زبان به شکوه مگشایید و سخنى بر زبان میاورید که از اجرتان بکاهد.
دخترش سکینه را در جمع وداع کنندگان نیافت. وى را تنها در خیمه یافت که در خلسه فرو رفته بود و به راهِ شگفت پدر مى‏اندیشید.
مردى که رؤیاى عبور از سد پیکر حسین(علیه‏السلام) بود فریاد برآورد: «در فرصتى که به خویش و خاندانش مشغول است بر او یورش برید.»
کوفیان پیکان‏هاى زهرآلود مى‏افکندند که خیمه‏ها را مى‏درید و در لباس زنان فرو مى‏رفت. زنان مى‏گریختند. چشم‏ها به حسین(علیه‏السلام) خیره شده بود. آخرین مرد بازمانده از تبار رسول چه خواهد کرد؟... حمله آغاز شد. تاریخ از نَفَس افتاد، مى‏دوید و به رکاب حسین(علیه‏السلام) مى‏آویخت، و حسین(علیه‏السلام) از تاریخ پیشى مى‏گرفت و تاریخ، حیران در دلِ رملستان ایستاده بود.
کوفیان، هراسان در برابرش مى‏گریختند و رگبار تیرها از هر سو او را در بر گرفته بود. و حسین(علیه‏السلام)، بر مرگ چیره مى‏شد. دیوار زمان‏ها را فرو مى‏ریخت و از قرن‏ها عبور مى‏کرد.
روح بزرگ، آهنگ خروج از بدن زخمى حسین(علیه‏السلام) داشت. زخم‏ها چون چشمه‏هاى زاینده، شنزار تشنه را سیراب مى‏کرد... و فرات دریغ از قطره‏اى آب، تلاش در گریز داشت.
ـ اى حسین(علیه‏السلام)! آیا فرات را بسانِ سینه ماران نمى‏بینى؟ از آن نمى‏نوشى تا از تشنگى جان سپارى!
«ابوحتوف» تیرى به پیشانى او افکند. تیر را از پیشانى بیرون کشید و خون از جبینِ آسمان ساى ا و جوشید.
مردِ تنها، نجوا کرد:
ـ خداوندگارا! مرا در میان بندگان سرکش مى‏بینى. پروردگارا! تعدادشان را به شما آر، آنان را نابود کن و یک تن از آن‏ها را بر پهنه خود باقى مگذار و هرگز نبخششان.
و آن گاه با تمامى وجود فریاد بر آورد:
ـ اى امتِ سرکش! بعد از پیامبر (صلى‏الله‏علیه‏وآله) با تبارش رفتارى بد داشتید. زمانى که مرا بکشید، کشتن دیگرى برایتان آسان مى‏شود و حرمتى باقى نمى‏ماند. امیدوارم که خدایم با شهادت، مرا گرامى بدارد و به خاطر من از شما ـ از جایى که نمى‏فهمید ـ انتقام گیرد.
گرگى از میان قبایل زوزه کشید:
ـ اى پسر فاطمه(علیهاالسلام)! چگونه خدا به خاطر تو از ما انتقام مى‏گیرد؟
ـ شوربختى میان شما مى‏افکند و خونتان را مى‏ریزد و سپس انواع عذاب بر شما فرو مى‏ریزد.
خون از بدن بى رمق حسین مى‏تراود. خون بسیارى که زمین را رنگین مى‏کند.
حسین(علیه‏السلام) ایستاد تا دمى بیاساید. مردى از قبایل، سنگى به سویش افکند و خون از پیشانى‏اش جوشید.
خواست با گوشه لباس از خونریزى پیشانى پیشگیرى کند اما تیرى با سه پیکان بر قلبش نشست. تیر به قلبِ کوه ایمان اصابت کرد. پایان رنج و آغاز کوچ به دنیاى آرامش.
حسین(علیه‏السلام) از درد نالید:
ـ بسم الله و بالله و على مله رسول الله.
آن گاه فروتنانه چهره‏اش را به سوى آسمان گرفت:
ـ پروردگارا! تو مى‏دانى اینان مردى را مى‏کشند که جز او زاده دختر پیامبرى بر پهنه خاک نیست!
حسین(علیه‏السلام) دستش را از خون پُر مى‏کند و به آسمان مى‏پاشد و بانگ بر مى‏آورد:
ـ آن چه این حادثه را بر من آسان مى‏کند، آن است که برابر چشم خدا رخ مى‏دهد.
بار دیگر، حسین(علیه‏السلام) مشت خود را از خون پُر مى‏کند و موى سر و محاسن خود را خضاب مى‏نماید و مهیاى کوچ مى‏شود:
ـ این گونه با خدا و جدم رسول خدا(صلى‏الله‏علیه‏وآله) دیدار مى‏کنم...
و آن‏گاه بدنش سست شد و چون ستاره‏اش خاموش بر خاک افتاد.
پسر «نسر» به سویش گام پیش نهاد. کینه از چشمانش مى‏درخشید. شمشیرى بر سر حضرت فرود آورد.
حسین(علیه‏السلام) دردمندانه گفت:
ـ با دست راستت نه بیاشامى و نه بخورى. خداوند تو را در جمع بیدادگران قرار دهد.
قبایل بر او حلقه زدند و چون سگان، پیکرش را به دندان گرفتند.
حسین(علیه‏السلام) زیر لب گفت:
ـ این است تعبیر آن خواب من که اینک پروردگارم آن را واقعیت بخشیده است.۲
«زرعه» بر شانه چپش ضربتى فرود آورد و «پسر نمیر» به گلویش تیرى افکند و «سنان» نیزه‏اى در ترقوه‏اش فروبُرد، سپس بیرون آورد و در سینه‏اش جاى داد و تیرى بر حنجره‏اش افکند.
در چشمانِ بى رمقش هنوز اندکى درخشش بود؛ در آستانه کوچ حسین(علیه‏السلام) نگاهش را به آسمان دوخت:
ـ خداوندگارا! تو بلند جایگاهى؛ نیرویت عظیم است؛ احاطه نمى‏شوى؛ از مردم بى‏نیازى؛ بلند مرتبه‏اى ؛ توانا بر خواسته‏هایت هستى؛ رحمتت نزدیک است؛ راست پیمانى؛ باران نعمتت مى‏بارد؛ به خوبى مى‏آزمایى، هر گاه تو را بخوانند، نزدیکى؛ بر آن چه آفریدى محیطى؛ نیازمندانه تو را مى‏خوانم و مستمندانه به تو مى‏گرایم؛ بر فرمانت شکیبایم؛ اى خدایى که جز تو پروردگارى نیست.
اسب حسین چه مى‏کند؟ چرا بر گِرد صاحبش مى‏چرخد؟ پیشانى‏اش را به خون او آغشته مى‏سازد. مى‏بوید و با خشم شیهه مى‏زند:
ـ بیداد! از مردمى که نوه پیامبرشان را کشتند.
پسر سعد بانگ زد:
ـ اسب را بگیرید که از تبار اسب پیامبر(صلى‏الله‏علیه‏وآله) است. اسب را محاصره کردند و راه بر او بستند.
اسب پایدارى مى‏ورزد... به آتشفشانى تبدیل مى‏شود و فرمانده قبایل از نَفَس مى‏افتد.
ـ رهایش کنید تا ببینیم چه مى‏کند.
ـ اسب به سوى خیمه‏ها روان مى‏شود و با صداى بلند شیهه مى‏زند:
ـ بیداد! بیداد! از مردمى که نوه پیامبرشان را کشتند.
زنان و کودکان بیرون آمدند. فاجعه‏اى رخ داده بود. زینب فریاد برآورد:
ـ اى محمد(صلى‏الله‏علیه‏وآله)! اى پدر! اى على(علیه‏السلام)! اى جعفر طیّار! اى حمزه! این حسین(علیه‏السلام)است، افتاده بر خاک، افتاده در کربلا؛ کاش آسمان بر زمین فرو مى‏افتاد و کاش کوه‏ها بر دشت‏ها فرو مى‏ریخت.
وقتى زینب(علیهاالسلام) رسید، حسین(علیه‏السلام) در آستانه کوچ بود.
قبایل دیوانه وار، بر گِرد آخرین بازمانده پیامبر(صلى‏الله‏علیه‏وآله) مى‏چرخیدند. زمین به لرزه درآمده بود.
زینب(علیهاالسلام) چه مى‏توانست بکند؟ حسین(علیه‏السلام) بدنش پاره پاره شده بود و روح همان روح بود؛ دلیر و بى باک. زینب تلاش مى‏کند کور سوى انسانیت را در فرمانده قبایل شعله ور نگه دارد. با سوز و گداز فریاد برآورد:
ـ اى عمر سعد! حسین(علیه‏السلام) را مى‏کشند و تو مى‏نگرى؟!
ولى انسانیت در وجود عمر سعد مرده بود.
فرمانده بر قبایل فریاد زد تا پرده نمایش را فرو افکنند:
ـ بر او فرود آیید و آسوده‏اش کنید.
ـ زینب(علیهاالسلام) بانگ برآورد!
ـ مسلمانى در میان شما نیست؟!
پاسخى نیامد. انسانیت مرده بود.
ـ بر او فرود آیید و راحتش کنید.
شمر با شوق منتظر اشاره بود. چشمانش با درنده خویى درخشید. پیکر پاره پاره حسین را لگد کوب کرد و بر سینه‏اش نشست. محاسنش را در مشت گرفت و شمشیر نیرنگ را بر سر حسین(علیه‏السلام) فرود آورد.
بدن، آرام و بى حرکت افتاده است و سگان انسان نما پیکرى خونین را مى‏درند. سرِ پسرِ پیامبر(صلى‏الله‏علیه‏وآله) بر فراز نیزه‏اى بلند، بالا مى‏آید تا بر کرانه جهان بنگرد و سوره کهف بخواند.
خورشید خاموش شد و آسمان خونِ تیره بارید و افقِ مغرب چون زخمى خونین، آشکار گشت.
قبایل، دیوانه وار به خیمه‏ها حمله ور شدند و در آن‏ها آتش افروختند. زنان و کودکان گریختند.
ده اسب دیوانه تاخت آوردند. اسبانى معتاد به غارت و تاراج. اسبانى که عادت به لگد کوب کردن گل‏هاى بنفشه داشتند. زمین، زیر سم ضربه‏ها ـ که سینه حسین(علیه‏السلام) را خُرد مى‏کنند ـ مى‏لرزد. و از پیکر حسین(علیه‏السلام) بوى بوسه‏هاى محمد(صلى‏الله‏علیه‏وآله) و زهرا(علیهاالسلام) مى‏تراود. فضا را مى‏آکَند و با ذرات شن‏هاى بیابان و تاریخ درهم مى‏آمیزد.
آتش، خیمه‏ها را مى‏بلعد و فریادهاى کودکان به آسمان مى‏رود و گرگ‏ها با درنده خویى زوزه مى‏کشند.
شب، بسیار ظلمانى است. باد شن‏ها را پراکنده مى‏سازد، بدن‏هاى برهنه را با غبار مى‏پوشاند و قبایل غارت آغاز مى‏کنند و فرات مى‏گریزد و سر حسین بر فراز نیزه‏اى بلند به فرجام جهان مى‏نگرد؛ به قافله‏هایى که از رحِمِ روزگاران مى‏آیند.
خیمه‏ها در توفان
خورشید گریخت و در وراى افق سرخ پنهان شد و ماهِ کم فروغ بسانِ چشم گریسته طلوع کرد. قبایل همچنان در خیمه‏ها چون توفان مى‏وزیدند و آتش مى‏افروختند، و آتش همانند دهان گرسنه دیوانه‏اى باز مى‏شد و همه چیز را مى‏بلعید.
گرگ‏ها زوزه مى‏کشیدند و بره‏هاى هراسان را مى‏دریدند.
فریادها طنین مى‏افکند:
ـ نه به کوچکشان رحم کنید و نه بزرگشان.
گرگ‏ها به خیمه‏اى هجوم مى‏برند که جوانى بیمار در آن به سر مى‏برد و نمى‏تواند برخیزد... شمر، شمشیرش را برهنه کرد. همچنان تشنه خون بود. مردى از قبایل کارش را زشت مى‏شمارد:
ـ او فقط پسرى بیمار است.
ـ پسر زیاد فرمان داده پسران حسین(علیه‏السلام) را بکشیم.
و زینب با شجاعتى چون پدر بانگ برآورد:
ـ نمى‏گذارم، مگر این که اول مرا بکشى.
آوا دهنده‏اى دستور تقسیم غنایم را داد و رهبران قبایل با هم درگیر شدند!
سرهاى بریده بر سر نیزه‏ها مى‏رود. کاروانى از سر پیروزمندان که سر نوه رسول خدا(صلى‏الله‏علیه‏وآله) طلایه دار آن بود. هفتاد سر یا فزونتر؛ سرهایى که براى غیر خدا خم نشده بودند.
جوان بیمار با دیدن این صحنه‏ها دل‏پریش شد. عمه‏اش، که دیوارهاى زمان را مى‏شکافت گفت:
ـ تو را چه شده، اى بازمانده جد و پدر و برادرانم که چنین مى‏کنى؟
سوگند به پروردگار، این [ماجراها] میثاقى بود از جانب خدا نسبت به پدر و نیاى تو. خداوندگار از مردمى پیمان گرفته است که فرعونیان، زمین آنان را نمى‏شناسند. آن‏ها در میان اهل آسمان‏ها شناخته شده‏اند. این عضوهاى بریده، و پیکرهاى پاک را جمع مى‏کنند و به خاک مى‏سپارند و نشانه‏اى بر آرامگاه پدرت مى‏گذارند که گذشت شب‏ها و روزها، آن را از بین نمى‏برد. سردمداران کفر و پیروان گمراهشان تلاش بسیار در نابودى و محو اثر مى‏کنند؛ اما حاصل این کوشش، جز بلند نامى شهیدان نیست.
چشم انداز خون‏ها و پیکرهاى پراکنده در این جا و آن جا و شمشیرهاى شکسته و تیرهاى فرو رفته در شنزار، حکایت از نبردى هراس‏انگیز مى‏کند که مردان مرگ شکن سطر سطرش را نگاشتند؛ و در دل آن، چشمه زندگى را جوشاندند و پرده از جاودانگى برداشتند.
زنى که عمرش از پنجاه گذشته بود، به طرف پیکرى گام پیش نهاد که آن را مى‏شناخت. در کودکى، او را پرورش داده بود، در بزرگسالى مراقبت کرده بود و حالا او را مى‏دید که با سُم ضربه‏هاى اسبان دیوانه پاره پاره مى‏شود.
زینب(علیه‏السلام)، جایى که حسین(علیه‏السلام) افتاده بود زانو زد. پیکرى پاره پاره و آرام خفته. زینب دست زیر بدن برادر گذاشت. نگاهش را به آسمان دوخت و با چشمانى خون فشان زمزمه کرد:
ـ خداوندگارا! این قربانى را از ما قبول فرما.
و سکینه خویش را بر پیکر پدر بزرگوارش افکند و آن را در آغوش کشید و در خلسه فرو رفت. سکینه به صدایى گوش فرا مى‏داد که از ژرفاى شن‏هاى آغشته به خون مى‏آمد... همهمه‏اى آسمانى و شگفت‏انگیز که مانند صداى پدرش بود:
ـ شیعه من! هرگاه آب گوارایى نوشیدید، مرا به یاد آورید.
اگر از غریب یا شهیدى نامى برده شد، بر من بگریید.
قبایل با ننگى ابدى آهنگ برگشت به کوفه کردند و سکینه همچنان به پیکر آغشته به خون پدر آویخته بود.
عرب‏هاى صحرانشین، یورش آوردند و به زور وى را از پیکر جدا ساختند و سر نیزه‏ها به بدنش زدند تا بر شترش نشست.
بیست زن گریان و جوانى بیمار و یتیمانى کوچک و هراسان، تنها غنایم قبایل در طولانى‏ترین روز تاریخ بود. اسب‏ها براى رساندن خبر خوش به حاکم شهرِ نام و نیرنگ، از یکدیگر پیشى مى‏گرفتند.
قبایل، کناره‏هاى فرات را ترک کردند؛ فرات را به حال خود گذاردند تا همانند مارى سرگشته و تنها، در بیابان پیچ و خم خورده و ره سپارد.
قافله اسیران با چشم‏هایى اندوهگین، به پیکرهایى مى‏نگریستند که چون ستارگانى خاموش، پراکنده بر رملستان، افتاده بودند. پیکرها کم کم ناپدید شدند و سکوت هراس انگیزى همه جا خیمه زد؛ امام مویه‏اى هراس آور از ژرفاى زمین ارغوانى به گوش مى‏رسید... .
نویسنده: کمال السید
مترجم: حسین سیدى



۱ـ اهل ذمّه، مسیحیان، یهودیان و زرتشتیان هستند که در کشورهاى اسلامى با شرایطى زندگى مى‏کنند. ظاهراً نپذیرفتن این لباس به خاطر شباهت به لباس غیر مسلمان بوده است. م
۲ـ قرآن کریم، سوره یوسف، آیه ۱۰۰، البته در قرآن «من قبل» نیز دارد که در اینجا نیست.م

نظر خود را اضافه کنید.

0
شرایط و قوانین.
  • هیچ نظری یافت نشد

زیارت عاشورا

 پایگاه تخصصی امام حسین علیه السلام به طور اختصاصی به موضوعات مرتبط با امام سوم شیعیان، حضرت سید الشهدا علیه السلام می پردازد و معرفی جهانی آن حضرت و دفاع از مکتب ایشان را به عنوان هدف خود قرار داده است.

تماس با موسسه جهانی کربلا : 692979-91-021

شبکه های اجتماعی

 

 

Template Design:Dima Group

با عضویت در کانال تلگرام سایت جهانی کربلا از آخرین مطالب باخبر شوید .عضویت در کانال تلگرام