آثار و نتايج قيام حضرت سيدالشهدا(علیه السلام ) معاويه در مدت چهل سال حكومت بر شام، توانسته بود اهل شام را آنچنان كه مىخواهد، به دور از اسلام پرورش دهد.
صحابه پيامبر اكرم صلىاللّهعليهوآلهوسلّم هم نتوانستند در اينباره كارى انجام دهند. معاويه توانست كارى كند كه نگذارد اميرالمؤمنين عليهالسلام با نود هزار مرد جنگى به شام برسند و شام را فتح كنند، ليكن حضرت سيدالشهدا عليهالسلام با سر بريده خود و يارانشان شام را فتح كردند و شام دگرگون شد و يزيد مجبور شد ذرّيه پيامبر صلىاللّهعليهوآلهوسلّم را بعد از اسيرى، با احترام بسيار به مدينه بازگرداند.
مردم در همه بلاد اسلامى بيدار شدند. اولين شورش در مدينه آغاز شد كه آنرا «واقعه حرّه» مىنامند؛ دومين شورش در مكه شد؛ سومين شورش، شورش توابين بود كه چهار هزار نفر بودند؛ بعد هم قيام مختار بود. خلاصه شورشها، يكى پساز ديگرى، بر پا شد تا خلافت بنىاميه سرنگون گرديد. مهمترين آثار قيام حضرت سيدالشهدا عليهالسلام، آن است كه قداست خلافت شكسته شد و اين توهّم را كه مسلمانانها خيال مىكردند اطاعت از خليفه عين دين است و خلفا را محترمتر از پيامبر اكرم صلىاللّهعليهوآلهوسلّم مىدانستند، باطل كرد. اين قداست، به حدى رسيده بود كه «حجّاج» در زمان عبدالملك، در خطبهاش گفت: «أَخليفه أحدكم أقرب عنده أم رسوله؟» یعنى: «آيا خليفه و جانشين او (خدا) نزد شما مقرّبتر است يا فرستاده او؟» عقدالفريد، 5/ 285 و286؛ مقصودش از اين سخن، آن بود كه پيامبر صلىاللّهعليهوآلهوسلّم تنها يك پيغامآور از جانب خدا بود، در حالى كه عبدالملك خليفه خدا بر روى زمين است!
بار ديگر گفت: «تا چند، گرد يك قبر و استخوانهاى پوسيده مىگرديد؟!» انسابالاشراف، 5/374؛ و مقصودش انكار حرم پيامبر اكرم صلىاللّهعليهوآلهوسلّم بود. سپس طغيان را به اين حد رسانيد كه، به جاى حجّ مكه و طواف به دور خانه خدا، دستور داد كه اهل شام به بيتالمقدّس بروند و اِحرام ببندند و گِرد صخره در بيتالمقدّس طواف كنند و از احرام درآيند! تاريخ يعقوبى، 2/261؛
در برابر اين گروه از مسلمانان پيروان مكتب خلفا، شهادت حضرت سيدالشهدا عليهالسلام سبب شد كه گروهى ديگر از مسلمانان بيدار شوند و اسلام را از ائمه اهلالبيت عليهمالسلام بگيرند. چنانكه، به عنوان مثال، پيروان مكتب خلفا معتقد بودند آيه كريمه «وسع كرسيّه السّموات و الارض»؛ سوره بقره/255؛ معنايش آن است كه «خدا جسم است و بر روى كرسى نشسته است»! آن كرسى جسم است و جسم خدا از هر طرف كرسى چهار ذراع بزرگتر است! تفسير طبرى، 3/8؛ و به جاى اين معنا، ائمه اهلالبيت عليهمالسلام به ما تعليم فرمودند كه كرسى، علم خداست و علم خدا، آسمان و زمين را فرا گرفته است؛ توحيد صدوق/ 328-327. پس عقايد و احكام اسلام بر اثر شهادت حضرت سيدالشهدا عليهالسلام و با مجاهدت هاى ائمه اهلالبيت عليهمالسلام به جامعه بازگشت. اثر ديگر شهادت حضرت سيدالشهدا عليهالسلام آن بود كه تا آن زمان در مكتب خلفا، حكم اسلام از دستگاه خلافت بود؛ از زمان خلافت يزيد، خلافت از دين جدا شد. قبل از يزيد، خليفه هرچه مىگفت، همان حكم اسلام مىشد، اما بعد از شهادت حضرت سيدالشهدا عليهالسلام، علماى مكتب خلفا «مالك بن انس و ابوحنيفه» شدند. يعنى علماى اسلامِ مكتب خلفا، از خلافت جدا شدند و از آن روز، سياست از دين جدا شد. البته در آن خلافت و آن حكومت، مىبايست دين از حكومت جدا شود، ولى چنانچه ائمه اهلالبيت عليهمالسلام خليفه باشند، دين همان است كه ائمه عليهمالسلام مىفرمايند و عمل مىكنند و بعد از ائمه اهلالبيت عليهمالسلام، فقيه عادل مىبايست حكومت اسلامى تشكيل دهد، نه آنكه هر ظالم و ستمگرى كه مسلمانان با او بيعت كنند، او «ولىّ امر مسلمين» و واجبالاطاعه شود و قيام بر ضد او جايز نباشد. پيام نهضت حضرت سيدالشهدا عليهالسلام به مسلمانان تا آخر دنيا آن است كه: «چنانچه سلطانى ظالم باشد و بر خلاف سنّت پيامبر صلىاللّهعليهوآلهوسلم عمل كند، بايد بر ضد او قيام كنند» و هر قيامىكه بعد از حضرت سيدالشهدا عليهالسلام تا به امروز شده، بر اثر شهادت آن حضرت بوده است.
قيامىكه «امام خمينى رحمةاللّهعليه» و شيعيان در زير پرچم ايشان با طاغوت جنگيدند نيز، از آثار قيام حضرت سيدالشهدا عليهالسلام بود. جمهورى اسلامى در ايران برپا نشد مگر در اثر تربيتى كه مردم شيعه داشتند كه مىبايد در مقابل طاغوت ظالم قيام كرد. رهبر و بنيانگذار جمهورى اسلامىايران از نهضت حضرت سيدالشهدا عليهالسلام استفاده كرد. اين سرمايه در جامعه شيعيان بود و امام خمينى، همچون كسى كه سرمايهاى گرانقدر در اختيار داشته باشد، به خوبى از آن بهرهبردارى كرد. به جبهه رفتن در جنگ تحميلى نيز از آثار شهادت طلبى شيعيان تربيت شده، اين مكتب بود و قيام مردم ايران و برپا داشتن جمهورى اسلامى در ايران، سبب بيدارى ديگر مسلمانان در ديگر بلاد اسلامىگرديد. پساز معاويه، وضع جامعه اسلامى كاملاً دگرگون شده بود و طبعاً حضرت امام حسين عليهالسلام نمىتوانست آن شرايط را بپذيرد و در واقع پذيرش آن شرايط به منزله نابودى اسلام بود.
برخى گفتهاند، هجوم يزيد براى اخذ بيعت، در واقع نقطه آغاز بود و قيام امام عليهالسلام نوعى دفاع در مقابل اين حركت بوده است. برخى هم معتقدند، فضاى فرهنگى و اجتماعى به گونهاى شده بود كه اطاعت از خليفه، دين، تلقى مىشد و لذا حضرت اباعبداللّه عليهالسلام در صدد بيان آن بود كه قيام بر ضد خليفه، ممكن است و اطاعت از خليفه، الزامى نيست. همچنين وصول حجمى از نامهها و تقاضاها از كوفه به امام، در زمانى كه ايشان در مكه بودند، به نوعى، حجّت را بر امام عليهالسلام تمام مىكرد و لذا سكوت، غير ممكن و پاسخ و اجابت فريادها، شرعاً بر آن حضرت واجب مىشد. و برخى هم مىگويند، حضرت امام حسين عليهالسلام فرض شهادت را عامل احياى اسلام مىديدند و در واقع، در شهادت، پيروزى نهايى را جستوجو مىكردند. در پاسخ به اين سؤال كه آيا كليّت حركت امام حسين عليهالسلام امرى تدافعى بود يا تهاجمى، بايد گفت: اولاً از آنجا كه حضرت سيدالشهدا عليهالسلام از اوصياى پيامبر اسلام صلىاللّهعليهوآلهوسلّم هستند. (أمالى شيخ طوسى، 2/56) و وظيفه اصلى ايشان حفظ شريعت اسلام است، بايد اين وظيفه را انجام دهند، اگرچه در اين راه كشته شوند و با اين بيان، خيلى از سؤالها موردى ندارد.
دوم آنكه، تا آنجا كه نوشتههاى امام خمينى رحمةاللّهعليه و شهيد مطهرى را ديدهام، هيچكدام نگفتهاند تشكيل حكومت براى حضرت سيدالشهدا عليهالسلام، هدف بوده است. چنين مىنمايد كه بيعت گرفتن آن حضرت از مردم، سبب شده است كه بعضى خيال كنند حضرت بيعت مىگرفتند تا خليفه شوند؛ چه آنكه امروزه ما معناى بيعت گرفتن را نمىدانيم. پيامبر اكرم صلىاللّهعليهوآلهوسلّم از اصحابشان سه بيعت گرفتند: بيعت عقبه اول بيعت براى اسلام آوردن بود؛ (سيره ابنهشام، 2/40 42) بيعت در عقبه دوم، بيعت براى اقامه حكومت اسلامىبود؛ (همان،2/47 ـ 56). بيعت رضوان در داستان صلح حُديبيه، بيعت براى جنگ با اهل مكه بود. (امتاع الاسماع، مقريزى/274 ـ 291)
در زمان امام جعفر صادق عليهالسلام نيز داستان بيعت با محمّد بن عبداللّه بن حسن بن حسن عليهالسلام بدين سبب بود كه بنىهاشم خيال مىكردند وى حضرت مهدى عليهالسلام است و مىخواستند با او بيعت كنند. خلاصه داستان چنين است: «گروهى از بنىهاشم در منطقه اَبواء در بيرون مدينه گرد آمدند. در ميانشان منصور دوانيقى، صالح بن على عباس (عموى منصور)، عبداللّه بن حسن (پسر حسن مُثنّى) و دو فرزندش محمد و ابراهيم حضور داشتند. «صالح بن على» به سخن پرداخت و گفت: «شما كسانى را كه گردنهاى مردم به سوى آنها كشيده مىشود و بدانها تمايل دارند مىشناسيد. حال كه خدا شما را در اينجا گرد آورده، با مردى از خودتان بيعت كنيد و پيمان ببنديد تا خدا پيروزى و گشايش دهد كه او بهترين گشايشدهندگان است.»
سپس «عبداللّه بن حسن» به سپاس و ثناى خدا پرداخت و گفت: «شما مىدانيد كه اين پسر من محمد بن عبداللّه، همان مهدى است؛ پس بشتابيد تا با او بيعت كنيم!» أبوجعفر «منصور دوانيقى»، در تأييد عبداللّه بن حسن، گفت: «شما چرا خود را فريب مىدهيد؛ به خدا سوگند، شما مىدانيد كه مردم بيش از همه به اين جوان ـ محمد- توجه دارند و هيچكس را بيش از او نمىپذيرند. (مقصودش همان محمدبن عبداللّهبن حسنبن حسن عليهالسلام بود). همه گفتند: «آرى، به خدا سوگند، راست گفتى! اين است همان كه ما مىشناسيم.» و همه با محمد بيعت كردند و به او دست دادند و پس از آن به دنبال امام صادق عليهالسلام فرستادند. امام عليهالسلام آمدند. عبداللّه بن حسن، ايشان را در كنار خود جاى داد و همان سخنان را تكرار كرد. امام عليهالسلام به آنان فرمودند: «اينكار را نكنيد، زيرا هنوز زمان آن (يعنى قيام مهدى موعود) نرسيده. اى عبداللّه! اگر چنين مىپندارى كه مهدى موعود اين فرزند توست، بدان كه اين او نيست و اين دوره، دوره او نيست. ولى اگر بنا بر آن دارى كه براى خدا خشمگين شوى (قيام كنى) و امر به معروف و نهى از منكر كنى، به خدا سوگند، ما تو را وا نمىگذاريم و با پسرت بيعت مىكنيم، زيرا تو بزرگ ما بنىهاشم هستى.» عبداللّه خشمگين شد و گفت: «تو خود مىدانى كه بر خلاف علمت سخن گفتى! به خدا سوگند كه خدا تو را بر علم غيبش آگاه نكرده است، بلكه حسادت تو بر پسرم، به چنين گفتارى وادارت كرده است!!» امام عليهالسلام فرمودند: «به خدا سوگند، چنين نيست و حسادت باعث اين گفتارم نشده، ولى اين شخص (يعنى ابىالعباس سفّاح) و برادران و پسرانش بر شما پيشى مىگيرند». سپس دست بر شانه عبداللّه بن حسن نهادند و فرمودند: «به خدا سوگند، حكومت نه به تو مىرسد و نه به دو پسرت، بلكه براى آنان خواهد بود و هر دو پسر تو كشته مىشوند». (ارشاد شيخ مفيد،2/184 ـ 187)
پس، بنا بر آنچه بيان شد و از آنچه از امام صادق عليهالسلام ديديم (كه در عين ردّ بيعت براى حكومت، بيعت براى امر به معروف و نهى از منكر را روا مىدارند)، دانسته مىشود كه هر بيعتى در اسلام براى تشكيل حكومت نيست و حضرت سيدالشهدا عليهالسلام براى قيام به امر به معروف و نهى از منكر و براى قيام بر ضد يزيد بيعت مىگرفتند و بديهى بود كه اگر آن حضرت در ظاهر هم پيروز مىشدند، مىبايست حكومت كنند.
به اصل بحث برمىگرديم.
آرى، حضرت سيدالشهدا عليهالسلام مىدانستند كه به حكومت نمىرسند، با اينحال بيعت مىگرفتند. براى چه؟ براى اصل قيام بر ضد طاغوت بيعت مىگرفتند، نه براى رسيدن به حكومت. مثلاً امروزه كه برخى حكام در كشورهاى اسلامى، مسلمانها را مىكشند، مردم اين كشورها چه بايد بكنند؟ بايد آنها را به حال خود رها كنند تا هرچه خواستند انجام دهند؟! يا نه، بايد قيام كنند؟ حال اگر به حكومت رسيدند كه رسيدند و اگر نرسيدند، اصل قيام بر ضد اين حكام را نبايد رها كنند. من مسئله را چنين مىفهمم و تا آنجا كه مطالب امام خمينى رحمةاللّهعليه و سخنان مرحوم آقاى مطهرى را ديدهام، همين است و چيزى مخالف اين نديدهام.
امام حسين عليهالسلام قيام كردهاند، بيعت هم گرفتهاند، بيعت براى قيام بر ضد يزيد و اين قيام را مشروع و واجب مىدانستهاند. لازمه اين قيام و بيعت هم اين نبوده كه به كشته شدنشان يقين نداشته باشند، بلكه در حالىكه يقين به كشته شدن خود داشتند، قيام در برابر يزيد را هم واجب مىدانستند. برخى مىپرسند: «آيا بين عنصر علم امام به شهادت، با مقوله طبيعى و انسانى بودن نهضت و بين ديدگاه الهى و ماوراء طبيعى بودن نهضت با ديدگاه طبيعى و اجتماعى بودن آن، تعارضى وجود ندارد؟ مثلاً وقتى امام عليهالسلام با حُر روبهرو مىشوند و مىفرمايند: «مرا واگذاريد تا بازگردم.» اين سخن حضرت، چگونه با انگيزه شهادتطلبى و علم به شهادت جمع مىشود؟»
در پاسخ بايد گفت: چنانكه در ضمن بحثهاگفته شد، احياى دين ممكن نبود مگر با شهادت امام حسين عليهالسلام با همه مقدمات و شرايط و و مُقارنات آن. يعنى اگر حتى علىاصغر عليهالسلام آنگونه كه شهيدش كردند، شهيد نمىشد، قداست و ابهت دستگاه خلافت شكسته نمىشد و مردم عمق فاجعه را درك نمىكردند. همه اين جزئيات و ريزهكارىها براى هدايت و بيدار كردن مردم ضرورت داشت. امام عليهالسلام در شب عاشورا همه اصحاب و اهلالبيت خود را آگاه كردند و به آنان فرمودند كه فردا همه شما شهيد مىشويد و هر كس مىخواهد برود، برود. تاريخ طبرى،1/321 ـ 322؛ اين يك طرف قضيه. از آنطرف هم دستور حفر خندق مىدهند؛ چرا؟ وقتى همه شهيد مىشوند، پس هرچه زودتر بهتر، ولى نه! خندق مىكَنند و آتش در آن مىافروزند تا جنگ مغلوبه نشود و فرصت اتمام حجّت از بين نرود. امام در روز عاشورا بايد حُجّت را بر همه تمام كنند، چون هادى و هدايتگر هستند و همه كارهاى ايشان براى هدايت افراد است، ولو آنكه يك نفر باشد. شما مىدانيد كه «زُهيربن قَين» را كه عثمانىمذهب (انسابالاشراف/167-168) و در جبهه مخالف اهلالبيت عليهمالسلام بود، يعنى دشمن على عليهالسلام بود و امام عليهالسلام او را حسينى كردند، او در راه بازگشت از مكه سعى داشت با امام عليهالسلام در يك محل واقع نشود، وقتى مجبور گرديد و در يك منزل با امام عليهالسلام پياده شد، امام عليهالسلام به دنبال او فرستادند و او را دعوت كردند. وقتى فرستاده امام عليهالسلام آمد و او را كه مشغول غذا خوردن بود، صدا كردند، همه همراهانش پريشان شدند، ولى همسرش او را ندا داد و گفت: «زُهير! پسر دختر پيامبر تو را دعوت مىكند و تو تعلّل مىكنى؟!» زهير رفت و بازگشت و دگرگون شد و به همراهانش گفت: «اين آخرين ديدار من با شماست.» و به همسرش گفت: «به خويشاوندانت بپيوند.» و همراهانش را از داستان يكى از جنگها و خبر دادن يكى از صحابه پيامبر صلىاللّهعليهوآلهوسلّم از چنين روزى، آگاه كرد، زيرا همه آنان كه خبر قيام حضرت سيدالشهدا عليهالسلام را از پيامبر اكرم صلىاللّهعليهوآلهوسلم شنيده بودند، مىدانستند كه در قيام آن حضرت، شهادت هست. تاريخ طبرى،6/224 ـ 225؛ پس، امام بايد براى امر به معروف و نهى از منكر قيام مىكردند، چه آنكه به اين كار اسلام باقى مىماند و اگر قيام نمىكردند، اسلام از بين مىرفت. آن حضرت با قيام خود، به مسلمانان عصر خويش و به ما آموختند كه:
1- در مقابل سلطان ظالم بايد قيام كرد؛
2- جهاد، تنها براى پيروزى و كشورگشايى نيست.
يكى از نتايج قيام امام عليهالسلام، شناساندن اسلام خالص و ناب، اسلام ناب محمّدى صلىاللّهعليهوآلهوسلّم بود. مثلاً وقتى لشكر حضرت امير عليهالسلام در جنگ بصره بر سپاه عايشه پيروز شد، بر اساس سيره خلفاى گذشته، گمانشان اين بود كه بصره، مِلك ايشان مىشود و همه اموال و دارايىهاى سپاه مخالف بر آنان مُباح مىگردد و حتى زنان و كودكشان را هم اسير و در ميان خود تقسيم مىكنند، همانند جنگهايى كه در زمان ابوبكر برپا مىشد و اموال و زنان سپاه مخالف را گرفته و اسير مىكردند. ولى امام عليهالسلام از اينكار جلوگيرى كردند و فرمودند: «اينها مسلماناند و بر اساس اسلام ازدواج كردهاند؛ فقط آنچه در لشكر به غنيمت گرفتهايد از آنِ شماست و در اموال و زنان و اولاد آنها حقى نداريد.» ولى اين اقدام و سخن امام عليهالسلام در بين لشكر به سادگى پذيرفته نشد. برخى شورش كردند و گفتند: «عادلانه داورى نكردى! چگونه است كه ريختن خونشان براى ما رواست ولى اموال و زنانشان بر ما حرام است؟!»
حضرت فرمودند: «اينها بر مبناى اسلام ازدواج كردهاند و...» و چون قانع نشدند، امام عليهالسلام از راه ديگرى وارد شدند و فرمودند: «بسيار خوب، حالا كه قبول نداريد و سهم خود را مىطلبيد، كدام يك از شما حاضر است «امّالمؤمنين عايشه» را سهم خود بگيرد، او را كه در رأس همه است، اول اسير كنيد!» در اينجا بود كه شورشيان متوجه خطاى خود شدند و به حكم امام عليهالسلام گردن نهادند و بخشى از احكام دين را بدينوسيله آموختند. در ديگر جنگها هم مثلاً معاويه مىگفت: «به هرجا وارد شديد، بكُشيد و اموالشان را به تاراج ببريد و...» ولى امام على عليهالسلام به سپاهيانشان مىفرمودند: «هرجا وارد شديد، زمانى از آبشخورهاى آنجا آب بنوشيد كه حيوانتشان را آب داده باشند؛ اموالشان را نگيريد و مال كسى را با خود نبريد؛ اگر چيزى لازم داشتيد كرايه كنيد و كرايهاش را بپردازيد». به همين جهات هم ارتش امام عليهالسلام، در مواردى، دعوت امام عليهالسلام را اجابت نمىكرد، زيرا دنيا در آن نبود. آنها جهادى مىخواستند كه با دنيا همراه باشد؛ راه را گم كرده بودند و يكى از نتايج قيام امام حسين عليهالسلام، آن بود كه راه جهاد صحيح را به مسلمانان نشان داد.
احياى اسلام نتيجه حركت و شهادت امام حسين(ع)
نتيجه قيام و شهادت حضرت سيدالشهدا عليهالسلام، احياى اسلام بود. و اگر امام عليهالسلام به ظاهر هم پيروز مىشدند و مردم با ايشان بيعت مىكردند، اسلام احيا نمىشد، چرا؟ براى اينكه حكومتى كه امام حسين عليهالسلام تشكيل مىدادند، به يقين، قوىتر از حكومت پدرشان حضرت على عليهالسلام نبود. آيا امام على عليهالسلام توانستند آنچه را مىخواستند به انجام برسانند؟ خود آن حضرت فرمودند: «من مىخواستم احكامىرا كه دگرگون كردهاند به جامعه اسلامى بازگردانم و...» تا آنجا كه فرمودند: «گفتم نماز نافله را به جماعت نخوانيد، جايز نيست! فرياد «وا سنّتا» و «وا سنّه عُمراه» از ارتش من به آسمان بلند شد! [دقت كنيد! ارتش امام با امامش چنين مىكند] گفتند: على ما را از نماز جماعت باز مىدارد. و من كه ترسيدم در لشكر شورش شود؛ آنها را به خودشان واگذاشتم». روضه كافى/58 ـ 63؛ پس، اگر امام حسين عليهالسلام هم خليفه مىشدند، نمىتوانستند حُكم معاويه را تغيير دهند. چون مردم پروردهشده تعليمات دستگاه خلافت، اين مسايل را نمىفهميدند و هرگونه تغيير در روش خلفا را تغيير اسلام مىدانستند. يكى از اشتباهات اين است كه مىگويند: «نويسندگان نامه به امام حسين عليهالسلام شيعيان بودند و بعد هم همانها كه نامه نوشتند، يعنى شيعيان، با ايشان مخالفت كردند.» بايد گفت: آنها شيعه نبودند، بلكه پيرو مكتب خلفا بودند. چنان كه حضرت امير عليهالسلام هم در آن خطبه، درباره بيعتكنندگان با خود مىفرمايند: «اگر بخواهم احكام اسلام را، همانگونه كه بوده، به جامعه بازگردانم، جز تعداد كمى از يارانم كه امانت مرا از قرآن و سنّت پيامبر گرفتهاند، كسى با من باقى نمىماند.» يعنى آنان كه امامت امام را از كتاب و سنّت گرفته بودند، اندك بودند و امام عليهالسلام نمىتوانستند احكامىرا كه خلفاى پيشين دگرگون كرده بودند، دوباره به جامعه اسلامى بازگردانند، زيرا پيكره اسلام احكام و عقايد است، اسم تنها كه نيست. آنان كه با امام على عليهالسلام بيعت كردند، در ذهن و فكر اكثرشان اين بود كه حضرت على عليهالسلام هم خليفهاى است مثل ديگر خلفا! و لذا امام عليهالسلام مىفرمايند: «با من باقى نمىمانند، مگر آنان كه امامت مرا از قرآن و سنّت دريافت كردهاند.» و اينها اندك بودند. ديگران به خيال خود چنين مىپنداشتند كه امام عليهالسلام با بيعت آنان، امير و حاكم شده است. پس، دعوتكنندگان امام حسين عليهالسلام نيز كه اكثرشان پيروان مكتب خلفا بودند و تعداد كمىاز شيعيان در ميانشان بود، همين پندار و تفكر را به عينه درباره حضرت سيدالشهدا عليهالسلام داشتند. آنان در ذهنشان اين نبود كه امام عليهالسلام معصوم است و از جانب خدا امام است و هرچه مىگويد بايد اطاعت كنند؛ آنان امام عليهالسلام را بعد از مرگ معاويه اَولى و سزاوارتر به خلافت مىدانستند، يعنى امام را از يزيد بهتر مىدانستند و چون بيعت امام عليهالسلام محقّق نشد و به زعم آنان، امام با بيعت ايشان خليفه نشدند و به جاى آن حضرت، بيعت ابنزياد و يزيد تحقق پيدا كرد، تصور كردند بايد با يزيد بيعت كنند و او را اطاعت نمايند؛ تناقضى هم در آن نمىديدند! بيعت است و خليفه شدن و اطاعت كردن از خليفه، سيرهاى جا افتاده از شيخين كه در مواردى، بر كتاب خدا و سنّت رسول صلىاللّهعليهوآلهوسلّم هم پيشى مىگيرد! معالمالمدرستين،2/72-299؛ آرى، اين كژىها و كژانديشىها در عالم اسلام بود كه امام را وادار به قيام كرد، تا حضرت با يزيد بيعت نكنند و كشته شوند، كشتهشدنى ويژه و استثنايى؛ تا مردم بيدار شوند و قداست خلافت شكسته شود و ديگر امامان اهلالبيت عليهمالسلام فرصت بيان و تبيين اسلام و عقايد و احكام آنرا بيابند و اسلام ناب محمّدى را به جامعه اسلامى بازگردانند. معالمالمدرستين/3/301 به بعد، ج2
نظر خود را اضافه کنید.