شیخ نورى در جنه الماوى، 3 جریان از تشرف‏هاى عالم بزرگ، آیت‏الله سید مهدى قزوینى به خدمت امام زمان‏علیه السلام را بیان مى‏کند و ما از آن 3 داستان، 2 تا را - که سید میرزا صالح، بازمانده سید مهدى قزوینى روایت کرده نقل مى‏کنیم:
مى‏گوید: از خانه‏ام به قصد رفتن به خانه سید مهدى قزوینى بیرون آمدم، گذرم به مرقد سید محمد، معروف به «ذى الدمعه» افتاد که او پسر زید بن على بن الحسین‏علیه السلام است و مرقدش، پنجره‏اى رو به کوچه دارد؛ مردى گرانقدر و با چهره‏اى نورانى را دیدم که کنار پنجره ایستاده بود و براى صاحب مرقد، فاتحه مى‏خواند.
من هم ایستادم، فاتحه خواندم و بعد از تمام شدن فاتحه به آن مرد سلام کردم؛ او هم، جواب سلام مرا داد و فرمود: «على! تو به دیدن سید مهدى قزوینى مى‏روى؟»
گفتم: بله.


فرمود: «پس با هم برویم.»
بین راه به من گفت: «على! به سبب ضرر و از دست دادن اموال - که امسال به تو رسیده - ناراحت نباش که خداوند تو را به مال امتحان کرد و تو را پرداخت کننده حقوق الهى یافت و آنچه خداوند بر تو واجب کرده، انجام دادى و اما مال، چیزى است که مى‏آید و مى‏رود.»
مى‏گوید: من در آن سال، دچار ضرر زیادى در تجارت شدم و کسى از آن مطلع نبود؛ ولى من خیلى ناراحت بودم و هنگامى که دیدم، این مرد غریب از این مسیله آگاه است، گمان کردم، این خبر بین مردم منتشر و این غریبه نیز، مطلع شده است.
به او گفتم: در تمام حالات، خداوند را شکر و سپاس مى‏گویم.
فرمود: «آن مقدار از اموالت که از دست رفته، بزودى به تو باز مى‏گردد و بدهى‏هایت را پرداخت مى‏کنى!»
زمانى که به درب خانه سید مهدى قزوینى رسیدیم، ایستادم و به او گفتم: بفرمایید، اى سرورم! که من از اهل این خانه‏ام.
او فرمود: «تو داخل شو که من صاحب خانه‏ام.»
امتناع کردم که زودتر از ایشان داخل خانه شوم؛ دست مرا گرفت و به داخل خانه برد؛ کنار خانه سید، مسجدى بود که داخل آن شدیم و دیدیم عده‏اى از طلبه‏هاى علوم دینى، منتظر آمدن سید براى تدریس هستند؛ آن مرد جاى سید نشست (جایى که سید هر روز براى تدریس آن‏جا مى‏نشست) و کتابى که آن جا بود را برداشت، آن کتاب شرایع الاسلام محقق حلى بود، آن را باز کرد و نگاهش را به ورقه‏هایى که سید، بعضى از مسایل را در آن نوشته بود، انداخت، صفحات را ورق مى‏زد و آن مسایل را مى‏خواند؛ سید مهدى وارد شد و دید آن مرد در مکان تدریس او نشسته، به او خوش آمد گفت و آن مرد از مکان سید کنار رفت؛ ولى سید اصرار کرد که ایشان در آن جایگاه بنشیند.
آیت الله سید مهدى قزوینى مى‏گوید: مردى را با چهره‏اى نورانى و بسیار زیبا دیدم و به او رو کردم تا از حالش بپرسم؛ ولى خجالت کشیدم.
سید شروع به تدریس فقه کرد و این مرد در مسیله‏اى که سید، آن را مطرح کرده بود، به طور دایم اشکال مى‏گرفت.
یکى از طلبه‏هاى کم سن و سال به آن مرد گفت: ساکت شو، تو را چه به این حرف‏ها؟
آن مرد لبخندى زد و سکوت کرد!
بعد از پایان درس، سید از او پرسید: از کجا به حله آمده‏اى؟
او فرمود: «از شهر سلیمانیه؛ دیروز از آن جا آمدم در حالى‏که (نجیب پاشا)، پیروزمندانه وارد شهر شد و احمد پاشا را - که بر دولت عثمانى شورش کرده بود - دستگیر نمود.
سید مى‏گوید: درباره صحبت‏هاى او فکر مى‏کردم و اینکه چگونه خبر فتح سلیمانیه به حاکمان شهر حله نرسیده است؟! و به ذهنم نیامد که از او بپرسم، چگونه به حله رسیدى در حالى که دیروز از سلیمانیه بیرون آمدى؟ براى اینکه مسافت بین این دو، بیش از 10 روز است.
سپس آن مرد، آبى خواست تا بنوشد، یکى از خدمتکاران بلند شد تا براى ایشان از ظرف بزرگى، آب بیاورد، آن مرد، او را صدا کرد: «این کار را نکن که در آن ظرف، حیوان مرده‏اى است.»
پس داخل آن نگاه کرد و دید در آن، مارمولک مرده‏اى است، خادم از جاى دیگرى آب آورد و آن مرد آشامید؛ سپس بلند شد تا برود؛ سید بلند شد و او را بدرقه کرد.
چون آن مرد رفت، سید به حاضران گفت: چرا خبر فتح سلیمانیه را تکذیب نکردید؟!
در این‏جا، حاج على - که با آن مرد، کنار مرقد «ذى الدمعه» ملاقات کرده بود - شروع کرد به بیان آنچه از آن مرد بین راه شنیده بود، حاضران بلند شدند در حالى که وحشت و حیرت، سرا پاى وجودشان را گرفته بود از خانه بیرون آمدند تا آن مرد را پیدا کنند؛ اما او را پیدا نکردند مثل اینکه به آسمان پرواز کرده، یا در زمین آب شده بود.
سید به آنها گفت: به خدا قسم! او صاحب‏الامر (روحى فداه‏) بود.(1)
بعد از 10 روز، خبر فتح سلیمانیه آمد...
داستان دیگر آیت اللَّه قزوینى‏
داستان دیگرى از آیت الله سید مهدى قزوینى است که چنین مى‏گوید:
روز چهاردهم شعبان از شهر حله به قصد زیارت امام حسین‏علیه السلام بیرون آمدم تا در شب پانزده شعبان آن جا باشم؛ زمانى که به نهر هندیه (طویریج) رسیدم، دیدم زوار جمع شده‏اند و به آنها خبر رسیده، قبیله «عنیزه» - که صحرانشین است - بر سر راه کمین کرده‏اند تا جلوى زایرین را بگیرند و اموالشان را غارت کنند!
مردم، حیران مانده بودند و باران مى‏بارید به وسیله پیامبرصلى الله علیه وآله و خاندان پاکش‏علیه السلام به خداوند توسل کردم تا به داد زایرین برسد و آنها را نجات دهد؛ چون خودم هم، همان حال را داشتم؛ ناگهان اسب سوارى - که در دستش نیزه بلندى داشت - کنارم ایستاد، سلام کرد، جواب سلامش را دادم، مرا به اسم صدا کرد و فرمود:
«باید زوار را ببرى که قبیله عنیزه از جاده رفته‏اند و راه، امن است.»
همراه زایرین به راه افتادیم، او هم با ما همراهى مى‏کرد و جلوى ما راه مى‏رفت. بین راه به یک باره و ناگهانى از بین ما غایب شد، من به کسانى که همراهم بودند، گفتم: آیا دیگر شکى دارید که او، صاحب الزمان‏علیه السلام است.
آنها گفتند: نه به خدا!
سید مى‏گوید: من خیلى به آن مرد نگاه کردم مثل اینکه او را قبلا دیده بودم، هنگامى که از بین ما غایب شد، یادم آمد، او همان شخصى است که در حله به دیدنم آمده بود.
از قبیله عنیزه، کسى را در راه ندیدیم و فقط غبار شدیدى در بیابان بلند شده بود؛ در کمتر از 1 ساعت به کربلا رسیدیم در حالى‏که این مسافت، 3 ساعت است؛ نگهبانان را بر دروازه شهر دیدیم که از ما مى‏پرسیدند:
از کجا مى‏آیید، چگونه رسیدید، قبیله عنیزه کجا هستند؟!
یکى از کشاورزان گفت: زمانى که قبیله عنیزه در خیمه‏هایشان نشسته بودند؛ ناگهان اسب سوارى - که نیزه بلندى در دست داشت - نزد ما آمد و بین قبیله، فریاد برآورد، آنها را ترسانید، خداوند ترس را در قلب‏هاى آنها انداخت و آن منطقه را فورا ترک کردند.
سید مى‏گوید: از آن کشاورز از اوصاف آن سوار سوال کردم و او هم آن سوار را برایم توصیف کرد، او همان کسى بود که کنار نهر هندیه اورا دیده بودم.(2)

 

پی نوشتها:

1) جنه الماوى؛ نورى؛ حکایت 44 و بحار؛ مجلسى؛ ج‏53، ص‏283.
2) جنه الماوى؛ نورى؛ حکایت 24، بحار؛ مجلسى؛ ج‏53، ص‏288.

سید محمد کاظم قزوینى موسوى

نظر خود را اضافه کنید.

0
شرایط و قوانین.
  • هیچ نظری یافت نشد

زیارت عاشورا

 پایگاه تخصصی امام حسین علیه السلام به طور اختصاصی به موضوعات مرتبط با امام سوم شیعیان، حضرت سید الشهدا علیه السلام می پردازد و معرفی جهانی آن حضرت و دفاع از مکتب ایشان را به عنوان هدف خود قرار داده است.

تماس با موسسه جهانی کربلا : 692979-91-021

شبکه های اجتماعی

 

 

Template Design:Dima Group

با عضویت در کانال تلگرام سایت جهانی کربلا از آخرین مطالب باخبر شوید .عضویت در کانال تلگرام