کوچ کردن اهل بیت امام حسین ـ علیه السلام ـ
خوارزمی گوید:
عمرسعد آن روز را تا فردا ماند، کشتههای خود را جمع کرد و بر آنان نماز خواند و دفن کرد و حسین و خاندان و یارانش را رها کرد.[۱]
محدث قمی گوید:
در «کامل بهایی» است: عمر سعد، روز عاشورا و فردایش تا ظهر را ماند؛ پیران و افراد مورد اطمینان را مأمور امام سجاد ـ علیه السلام ـ و دختران امیرالمؤمنین و زنان دیگر کرد. آنان بیست زن بودند. امام زین العابدین ـ علیه السلام ـ آن روز ۲۲ سال و امام محمد باقر ـ علیه السلام ـ ۴ سال داشت. هر دو در کربلا بودند. خداوند آنان را حفظ کرد.[۲]
ابو الفرج اصفهانی گوید:
اهل بیت امام به اسیری برده شدند. در میان آنان عمر، زید و حسن (فرزندان امام مجتبی ـ علیه السلامـ) بودند. حسن بن حسن مجروح بود و با آنان برده شد. نیز علی بن الحسین که مادرش کنیز بود و زینب، امکلثوم و سکینه دختر امام حسین هم بودند.[۳]
اسیران اهل بیت ـ علیه السلام ـ
ابن سعد گوید: از اهل بیت امام حسین که با او بودند، تنها پنج نفر جان سالم به در بردند: علی بن الحسین (که پدر بقیه فرزندان امام حسین تا امروز است و بیمار بود و همراه بانوان)، حسن بن حسن بن علی (که نسل او ادامه یافت)، عمر بن حسن بن علی (نسل او هم ادامه یافت)، قاسم پسر عبدالله بن جعفر، محمد پسر کوچک عقیل. اینها ضعیف بودند و همراه بانوان حسین بن علی جلو انداختند ـ که آنان عبارت بودند از: زینب و فاطمه دختران علی بن ابی طالب، فاطمه و سکینه دختران امام حسین، رباب همسر امام حسین که مادر سکینه و کودک شیرخوار شهید بود، ام محمد دختر امام حسن که همسر امام سجاد بود، غلامان و کنیزانی که آنان را هم همراه سر مطهر امام و سرهای شهدا نزد ابن زیاد بردند.[۴]
ابن نما گوید:
عمر سعد بقیه روز عاشورا و روز دوم را ماند، آنگاه به حمید بن بکیر گفت مردم را ندا دهد برای کوچ به سوی کوفه. دختران، خواهران و کودکان اهل بیت و علی بن حسین را که بشدت بیمار بود با خودش برد.[۵]
سید بن طاووس گوید:
اسرا آنان را قسم دادند که ایشان را از کنار قتلگاه امام حسین ببرند. چون چشم زنان به کشتهها افتاد، شیون کردند و به چهره خود زدند. گوید: هرگز فراموش نمیکنم زینب دختر علی را که بر حسین ـ علیه السلام ـ میگریست و با صدایی غم آلود و دلی پراندوه میگفت: وامحمداه! درود خداوند آسمان بر تو! این حسین است در این دشت، خون آلود و بریده و اعضا و دخترانت اسیرند. به درگاه خدا و نزد پیامبر و علی مرتضی و فاطمه زهرا و حمزه سید الشهدا شکایت میبرم. وامحمداه! این حسین است افتاده به صحرا که باد بر او میوزد، کشته حرامزادگان. چه غم و اندوهی! یا ابا عبدالله! امروز جدم رسول خدا ـ صلی الله علیه و اله و سلم ـ از دنیا رفته است. ای اصحاب محمد! اینان ذریه پیامبرند که به اسارت میروند.
اسیران اهل بیت(ع)در كربلا
در برخی روایات است: وامحمداه! دخترانت اسیرند و فرزندانت شهید. نسیم بر آنها میوزد. این حسین است سر بریده از قفاء، بی عمامه و ردا. پدرم فدای آن سپاهش روز دوشنبه غارت شد! پدر فدای آن که خیمهگاهش را از هم گسیختند! پدرم فدای آن که نه غایب است تا امید آمدنش باشد، نه مجروح است تا مداوا شود! پدرم فدای آن که جانم فدای اوست! پدرم فدای آن غصهداری که شهید شد! پدرم فدای آن شهید جان باخته! پدرم فدای آن که خون از محاسنش میچکد! پدرم فدای آنکه جدش پیامبر خدا و خودش نواده پیامبر هدایت، محمد مصطفی است فرزند علی مرتضی، خدیجه کبری و فاطمه زهراست! فدای آن که خورشید برایش برگشت تا نماز خواند!
راوی گوید: گریست و هر دوست و دشمن را گریاند.[۶]
ابن شهر آشوب گوید: زینب میگفت: وامحمداه! درود خدای آسمان بر تو! (عباراتی شبیه حدیث قبلی که ترجمه نشد).[۷]
محمد بن سعد گوید:
چون زنان و کودکان را سوار کردند و بر کشتگان گذشتند، زنی از آن میان فریاد کشید: یا محمداه! این حسین توست خون آلود در صحرا، که خاندان و زنانش اسیرند. هیچ دوست و دشمنی نماند، مگر آنکه گریان شد.[۸]
سید طاووس گوید:
سکینه جسد مطهر امام حسین ـ علیه السلام ـ را در آغوش گرفت. جمعی از بادیه نشینان گرد آمدند و او را از روی بدن پدر کنار کشیدند.[۹]
شنیده شدن ندای امام
کفعمی گوید:
حضرت سکینه گوید: چون حسین ـ علیه السلام ـ کشته شد، او را در بر کشیدم و از هوش رفتم. شنیدم که میگفت:
شیعیان من! هرگاه آب گورا نوشیدید مرا یاد کنید و چون غریب یا شهیدی شنیدید بر من ندبه کنید.
هراسان برخاست، با چشمی گریان و بر صورت زنان. شنید هاتفی گوید:
آسمان و زمین، اشک فراوان و خون بر او گریه کردند، بر کشته کربلا که در میان غوغای امتی پست شهید شد؛ نزدیک آب لب تشنه بود. ای دیده! بر شهیدی گریه کن که از نوشیدن آب، منعش کردند.[۱۰]
در نقل دیگری است که سکینه خود را روی جسد پدر انداخت و فغانی کشید و بیهوش شد.
گوید: درآن حال شنیدم آن حضرت میفرمود:
پیروانم! هرگاه آب گوارا نوشیدید مرا یاد کنید، یا اگر غریب و شهیدی شنیدید بر من ندبه کنید.
من آن نواده رسولم که بیگناه مرا کشتند و پس از کشتن لگدکوب سم اسبان ساختند.
کاش همه شما روز عاشورا مرا میدیدید که چگونه برای کودکی آب میطلبیدم، رحمی به من نکردند.
به جای آب گوارا با تیر سیرابش کردند. چه مصیبتی که پایههای حجون را لرزاند!
وای بر آنان که دل پیامبر را زخمی کردند! پس ای شیعیان من! تا میتوانید هر لحظه آنان را لعنت کنید.
آنگاه به هوش آمد، در حالی که محزون بود و بر صورت میزد و نوحه میخواند. عدهای از مردان جمع شده او را از روی جسد آن حضرت کنار کشیدند.[۱۱]
حسین بن احمد بن مغیره با سند خویش نقل میکند که:
امام سجاد ـ علیه السلام ـ به زائده فرمود: ای زائده! شنیدهام گاهی قبر اباعبدالله الحسین را زیارت میکنی. گفتم: همین طور است. فرمود: چرا چنین میکنی؟ با آنکه تو نزد خلیفهای موقعیت والا داری که کسی را با محبت ما و اعتراف به فضایل و حقوق ما بر امت، تحمل نمیکند. گفتم: به خدا با این کار، جز خدا و رسول را اراده نمیکنم؛ خشم دیگران برایم مهم نیست و اگر گزندی هم به من برسد باکی ندارم. فرمود: تو را به خدا چنین است؟ گفتم: آری به خدا. سه بار او چنین گفت و من چنان. سپس فرمود: بشارت و مژده باد تو را خبری برگزیده و نهان شده را که دارم برایت بازگو میکنم:
چون حادثه کربلا پیش آمد و پدرم شهید شد و همراهان و فرزندان و برادرانش به شهادت رسیدند و اهل بیت او را به سوی کوفه میبردند، به کشتهها نگاه میکردم که هنوز دفن نشده بودند. این صحنه بسیار ناراحتم کرد. نزدیک بود قالب تهی کنم. عمهام زینب متوجه حال من شد گفت: ای بازمانده جد و پدر و برادرانم! چرا با جان خود بازی میکنی؟ گفتم: چرا نه، که سرورم و برادران و عموها و عموزادگان و بستگانم را خون آلود و افتاده به دشت میبینم، غارت شده و بیکفن و دفن؛ کسی سراغشان نمیرود و به آنان نزدیک نمیشود. گویا خاندانی از دیلم و خزرند. گفت: آنچه میبینین بیتابت نکند. به خدا قسم این عهد و پیمانی است از رسول خدا به جدت و پدر و عمویت. خدا از کسانی از این امت پیمان گرفته که فرعونهای این امت نمیشناسندشان ولی در آسمانها شناخته شدهاند؛ آنان این اعضای پراکنده را گردآوری و دفن میکنند و بر این اجساد خونین در این صحرا، برای قبر پدرت سیدالشهدا پرچمی میافرازند که هرگز با گذشت زمان نمیپوسد و از یاد نمیرود. بگذار سران کفر و پیروان گمراهی درمحو آن بکوشند، اثرش آشکارتر و کارش والاتر خواهد شد.
گفتم: آن پیمان و خبر چیست؟ عمهام گفت: ام ایمن به من خبر داد که روزی پیامبر خدا به خانه زهرا ـ علیها السلام ـ رفت و برایش حریر (حلوایی خاص) برد، علی ـ علیه السلام ـ هم طبقی خرما آورد. ام ایمن گوید: من هم ظرفی آوردم که شیر و کره در آن بود. پیامبر، علی، فاطمه و حسنین از آن حلوا خوردند. پیامبر و آنان از آن شیر نوشیدند و همه از آن خرما و کره خوردند. علی ـ علیه السلام ـ آب ریخت و پیامبر خدا دستش را شست. پس از شستن، دست به صورت خود کشید و به علی، فاطمه و حسنین نگاه کرد، نگاهی حاکی از خوشحالی. آنگاه نگاهش را به آب دوخت، صورت به قبله گرفت و دست به دعا برداشت و دعا کرد، آنگاه به سجده رفت و مدتی بلند گریست. نالهاش بلند شد و اشکش جاری شد. سر برداشت و به زمین نگریست و همچنان اشکش مثل باران جاری بود. فاطمه، علی و حسنین از حالت رسول خدا اندوهگین شدند. جرأت نمیکردیم از حضرت بپرسیم. این حالت طول کشید. علی و فاطمه ـ علیها السلام ـ پرسیدند: یا رسول الله! چشمانتان گریان مباد! برای چه گریه میکنید که حالت شما دل ما را خون کرد؟ فرمود: برادرم! حبیبم! من به وجود شما بیش از اندازه خوشحالم. به شما مینگرم و بر نعمت او در شما خدا را سپاسگزارم. جبرئیل بر من نازل شد و گفت: ای محمد خداوند از آنچه در دل توست و از این خوشحالیات نسبت به برادرت، دخترت و نوادگانت آگاه شد، نعمتش را برایت کامل ساخت و این عطیه را تبریک گفت: به اینکه آنان و فرزندان، دوستداران و پیروانشان را با تو در بهشت قرار داد که بین تو و آنان جدایی نیست. آنان هم مثل برخور دارند و عطا مییابند تا راضی شوی بالاتر از رضا، به خاطر بلاهای بسیار و سختیهایی که در دنیا میبینند، از دست مردمی که خود را امت تو میدانند، در حالی که از تو و خدا بیزارند. کشته میشوند و قبرهاشان دور ازهم است این انتخاب خدا برای آنان و برای توست. پس به انتخاب خدا شاکر باش و به قضای او راضی باش. من نیز خدا را حمد کرده و به قضایش راضی شدم؛ به آنچه برای شما انتخاب کرده است.
سپس جبرئیل به من گفت: ای محمد برادرت پس از تو آزرده و مغلوب امتت گشته، از دشمنانت سختی میبیند و به دست شقیترین انسان به شهادت میرسد که همچون پی کننده ناقه صالح است، در شهری که محل هجرت او و جایگاه شیعیانش و شیعیان فرزندانش خواهد بود و در آن شهر رنجها و مصیبتهایشان افزون خواهد شد و این فرزندت (به حسین ـ علیه السلام ـ اشاره کرد) همراه گروهی از فرزندان و اهل بیت تو و نیکان امت تو در کنار فرات در کربلا کشته خواهد شد؛ سرزمینی که در آن محنت و بلا بر دشمنان تو و فرزندانت نیز فراوان خواهد بود؛ در روزی که محنتش بیپایان و حسرتش همیشگی است؛ سرزمینی که پاکترین و مقدسترین سرزمینهاست؛ از زمین بهشت است؛ روزی که فرزندت و خاندانش کشته شوند و کافران و ملعونان آنان را محاصره نمایند، زمین و کوهها به لرزه درآید، دریاها متلاطم شود، آسمانها به جنبش آید، به خاطر تو و دودمان تو بزرگ شمردن هتک حرمت تو و بدرفتاری مردم با عترت و دودمان تو. آن روز همه چیز از خدا اجازه میطلبند که به یاری اهل بیت مظلوم تو بشتابند که حجت خدا بر مردم پس از تو هستند.
خداوند به آسمانها، زمین، کوهها، دریاها و ساکنان آنها وحی میکند که منم خدای مقتدری که گریزندهای از چنگم نمیرهد و کسی ناتوانم نمیکند. من میتوانم پیروز کنم و انتقام بگیرم. به عزت و حلالم سوگند هر که را که فرستاده و وصی مرا داغدار کند و حرمتش را بشکند و عترش را شهید کند و عهد او را واگذارد و به دودمانش ستم کند، عذابی کنم که هیچ یک از جهانیان را عذاب نکرده باشم. آن هنگام هر چیز در آسمانها و زمینها به لعن ظالمان به عترت تو و حرمت شکنان تو زبان میگشایند. وقتی آن گروه به شهادتگاهشان برون آیند، خداوند، خود عهده دار قبض روح آنان میشود و فرشتگان با ظرفهایی از یاقوت و زمرد، لبریز از آب حیات، همراه با حلههای بهشتی و عطرهای جنت از آسمان هفتم فرود میآیند و با آن آب، غسلشان میدهند و آن جامهها را برایشان میپوشانند و با آن عطر بهشتی حنوطشان میکنند و فرشتگان صف در صف بر آنان نماز میخوانند. آنگاه خداوند کسانی از امت تو را بر میانگیزد که کافران، آنان را نمیشناسند، نه به سخن نه عمل و نه نیت، در آن خونها شرکتی نداشتهاند. اجساد آنان را دفن میکنند و برای قبر سیدالشهدا در آن صحرا نشانی میگذارند که نشانی برای اهل حق و سبب رستگاری مؤمنان باشد. از هر آسمان صد هزار فرشته در هر شبانهروز بر گرد آن میچرخند و بر او درود فرستاده خدا را تسبیح میگویند و برای زائران استغفار میکنند و نام زائران او و پدران و بستگان و شهرهایشان را مینویسند و بر چهرههایشان نشانی از نور عرش الهی میگذارند که: این، زائر قبر بهترین شهیدان و پسر بهترین انبیاست.
چون روز قیامت شود، از نور آن نشانی در چهرههایشان که همه چشمها را فرا میگیرد، فروغی میتابد که همه، آنان را با آن نور میشناسند. ای محمد گویا من تو را بین خودم و میکائیل میبینم که علی ـ علیه السلام ـ هم مقابل ماست. فرشتگان بیشماری هم با مایند و ما ازآن نور در سیمایشان در بین خلایق دریافت میکنیم تا آنکه خداوند ایشان را از هول و هراس آن روز میرهاند. این حکم خدا و جایزه او به زائران قبر توست یا قبر برادرت یا قبر فرزندت؛ زیارتی که جز نیت خدایی نداشته باشد. گروهی از مردم نفرین شده میکوشند تا اثر آن قبر را محو کنند ولی به خواست خداوند نمیتوانند.
سپس رسول خدا ـ صلی الله علیه و اله و سلم ـ فرمود: این است که مرا محزون و گریان ساخت.
حضرت زینب گوید: چون ابن ملجم معلون بر پدرم ضربت زد نشان مرگ را دیدم، عرض کردم: پدر جان! ام ایمن به من چنین گفته است، دوست دارم از زبان تو بشنوم. فرمود: سخن همان گونه است که ام ایمن گفته است. گویا من، تو و زنان و دختران خاندانت را میبینم که در نهایت خواری در این شهر اسیرید و میترسید که مردم شما را بربایند. صبور باشید! سوگند به خدایی که دانه را شکافت و موجودات را آفرید، آن روز خداوند جز شما و دوستداران و پیروانتان در روی زمین دوستی ندارد. وقتی رسول خدا ـ صلی الله علیه و اله و سلم ـ این خبر را به ما داد فرمود: شیطان لعین آن روز از شادی بال در آورده و با دیوها و شیاطین خود همه جای زمین پرواز میکند و میگوید: ای شیطانها ما به خواسته خود از فرزندان آدم رسیدیم و در هلاکت آنان به نهایت خواسته خود رسیدیم و آنان را اهل دوزخ ساختیم، مگر آنان که به دامن این گروه چنگ زنند. پس کارتان این باشد که مردم را درباره آنان به تردید افکنید و به دشمنی با آنان وادارید و مردم را بر ضد آنان و دوستانشان بشورانید تا گمراهی مردم و کفرشان استوار شود وکسی نجات نیابد. ابلیس درغگو به آنان راست گفته است؛ هر که دشمن این خاندان باشد، عمل صالح او برایش سودی نمیبخشد و هرکه دوستی و ولایت اینان را داشته باشد، گناهی (جز گناهان کبیره) زیان نمیرساند.
زائده گوید: آنگاه امام سجاد ـ علیه السلام ـ پس از نقل این حدیث فرمود: این را داشته باش. اگر در طلب این حدیث، یک سال هم راه بسیار کمی است.[۱۲]
اسارت و شهادت طفلان مسلم
صدوق به سند خویش از ابی محمد بزرگ کوفیان روایت میکند:
چون حسین ـ علیه السلام ـ به شهادت رسید، دو نوجوان خردسال از لشکرگاه او اسیر شدند. آنان را نزد ابن زیاد بردند. وی زندانبانی را طلبید و گفت: این دو کودک را بگیر، آب و غذای خوب به آنان نده و زندانشان را هم تنگ قرار بده. آن دو نوجوان روزها روزه میگرفتند. شب که میشد، دو گرده نان جو با کوزهای آب برایشان آوردند. زمان حبس آن دو کودک طول کشید و به یک سال رسید. یکی به دیگری گفت: برادرجان مدتی است که در زندانیم، چیزی نمانده که بپوسیم و بمیریم. وقتی پیرمرد زندانبان آمد نسبت ما را با رسول خدا ـ صلی الله علیه و اله وسلم ـ بگو، شاید بر آب و غذای ما بیفزاید. شب که شد آن پیرمرد دو گرده نان و کوزه آب را آورد. کودک کوچکتر گفت: ای مرد آیا محمد را میشناسی؟ گفت: چرا نشناسم، پیامبر من است. گفت: جعفربن ابی طالب را میشناسی؟ گفت: چرا نشناسمش، خدا برای او دو بال قرار داد که با فرشتگان پرواز میکند. گفت: علی بن ابی طالب ـ علیه السلام ـ را میشناسی؟ گفت: چرا نشناسم، او پسر عمو و برادر پیامبر است. گفت: ای مرد ما از خاندان پیامبر تو هستیم، ما از فرزندان مسلم بن عقیلیم که در دست تو اسیریم. غذای خوب و آب خنک از تو میخواهیم به ما نمیدهی، در زندان هم بر ما تنگ گرفتهای. آن مرد به پای آنان افتاد میبوسید و میگفت من به فدای شما ای خاندان رسول خدا این درِ زندان است که به روی شما باز است، هر جا که میخواهید بروید.
چون شب فرا رسید، دو گرده نان جو و کوزهای آب برایشان آورد و آنان را سر راه برد وگفت: حبیبان من شب راه بروید و روز مخفی شوید تا خدا گشایشی برایتان پیش آورد. آن دو کودک نیز چنان کردند. شب به در خانه پیر زنی رسیدند، به او گفتند: ما دو تا خردسال و غریبیم، راه را هم نمیدانیم. امشب ما را مهمان کن تا شب بگذرد، صبح فردا به راه خود ادامه میدهیم. گفت: شما کیستید عزیزانم؟ بوی خوشی از شما به مشام میرسد. گفتند: ما از خاندان پیغمبر توایم که از زندان ابن زیاد و از مرگ گریختهایم. گفت من دامادی دارم که شاهد حادثه با ابن زیاد بوده است. میترسم شما را اینجا پیدا کند و بکشد. گفتند تاریکی شب را اینجا میمانیم و صبح میرویم. گفت برایتان غذا میآورم. آب و غذا برایشان آورد، خوردند و نوشیدند و چون به رختخواب رفتند کوچک به بزرگ گفت: برادرجان امیداورم شب آسوده باشیم. بیا دست به گردن هم اندازیم و همدیگر را ببوییم، پیش از آنکه مرگ ما را از هم جدا کند. دست به گردن یکدیگر انداخته و خوابیدند. مقداری که از شب گذشت. داماد تبهکار آن زن آمد و ابتدا آهسته در زد. زن گفت: کیست؟ گفت: منم الان چه وقت آمدن است؟ نابهنگام آمدهای گفت: وای بر تو پیش از آنکه دیوانه شوم و زهرهام آب شود از بلایی که بر سرم آمده در باز کن. گفت: مگر چه پیش آمده؟ گفت: دو نوجوان از لشکرگاه ابن زیاد گریختهاند. امیر اعلام کرده هرکس سر یکی از آن دو را بیاورد، هزار درهم جایزه دارد و هرکه دو سر بیاورد، دو هزار. خود را خسته کردم و چیزی به دستم نرسید. پیرزن گفت: ای داماد عزیز کاری نکن که فردای قیامت، پیامبر خدا دشمنت باشد.
گفت: وای بر تو دنیا را داشته باش! گفت: وقتی آخرت نباشد، دنیا به چه درد میخورد؟ گفت: میبینمت که از آن دو حمایت میکنی. گویا از خواسته امیر چیزی پیش توست. برخیز تا تو را پیش امیر ببرم. گفت: امیر با من چه کار دارد، من پیرزنی در این دشت هستم. گفت: من باید بگردم. در را باز کن تا راحت شوم و استراحت کنم. صبح ببینم از کدام راه باید در پی آن دو باشم. پیرزن در را گشود، برایش آب و نان آورد. خورد و نوشید. مقداری که از شب گذشت. صدای خُرخُر آن دو کودک را در دل تاریکی شنید. خشم آلود و نعره کشان و دست به دیوار کشان رفت تا در تاریکی پایش به پهلوی کودک صغیر خورد: گفت: کیستی؟ گفت: من صاحب خانهام، شما کیستید؟ برادر کوچک، برادر بزرگتر را تکان داد و بیدار کرد که: عزیزم بلند شو! از آنچه بیم داشتیم گرفتارش شدیم. آن داماد به آن دو گفت: شما کیستید؟ گفتند: ای مرد! اگر راست بگوییم در امانیم؟ گفت: آری، گفتند: در امان خدا و رسول و در پناه خدا و رسول؟ گفت: آری، گفتند: حضرت محمد ـ صلی الله علیه و اله و سلم ـ هم بر این شاهد باشد؟ گفت: آری. گفتند: خدا هم شاهد باشد گفت: آری. گفتند: ما از خاندان پیغمبر تو محمدـ صلی الله علیه واله وسلم ـ هستیم؛ از زندان ابن زیاد و از چنگ مرگ گریختهایم. گفت: از مرگ گریختهاید و به کام مرگ افتادید. خدا را شکر که به شما دست یافتم برخاست و بازوی هر دور را بست؛ آن دو با دستان بسته تا صبح ماندند. صبح زود، غلام سیاهش فلیح را صدا کرد و گفت: این دو را ببر کنار فرات گردن بزن، سرهایشان را بیاور تا نزد ابن زیاد ببرم و ۲۰۰۰ درهم جایزه بگیرم. غلام شمشیر را برداشت و پیشاپیش آن دو کودک راه افتاد. کمی که رفتند، یکی از آن دو کودک گفت: ای غلام سیاه، چقدر شبیه بلال، مؤذن سیاهپوست پیغمبری. گفت: صاحبم مرا به کشتن شما دستور داده است، شما کیستید؟ گفتند: ای سیاه ما از خاندان پیغمبرت محمد ـ صلی الله علیه و اله و سلم ـ هستیم، از زندان ابن زیاد و کشته شدن گریختهایم. این پیرزن ما را مهمان کرد، ولی صاحب تو میخواهد ما را بکشد. سیاه به قدمهای آنان افتاد، آنها را میبوسید و میگفت: جانم فدای شما ای عترت پیامبر خدا! به خدا که محمد ـ صلی الله علیه و اله و سلم ـ در قیامت دشمنم نخواهد بود. آنگاه دوید، شمشیر را از دستش به کناری پرتاب کرد و خود را به آب فرات زد و به آن سوی آب رفت. صاحبش داد زد: ای غلام مرا نافرمانی کردی. گفت: تا وقتی گناه نکرده بودی به فرمانت بودم. چون خدا را معصیت کردی، من در دنیا و آخرت از تو بیزارم.
پسرش را صدا زد و گفت: پسرم! من از حلال و حرام دنیا برای تو جمع میکنم. دنیا را باید داشت. این دو غلام را بگیر و به ساحل فرات برده گردن بزن و سرهایشان را برایم بیاور تا نزد ابن زیاد ببرم و ۲۰۰۰ دینار جایزه بگیرم. او شمشیر برگرفت و پیشاپیش دو کودک به راه افتاد. اندکی رفته بودند که یکی از آن دو گفت: ای جوان! چه قدر از آتش دوزخ بر جوانی تو بیمناکم. پرسید: شما کیستید؟ گفتند: از خاندان پیغمبرت محمد ـ صلی الله علیه و آله و سلم. پدرت میخواهد ما را بکشد. او نیز به پاهای آن دو افتاد، بوسه میداد و مثل سخنان آن سیاه میگفت. شمشیر را به سویی انداخت خود را به آب فرات افکند و به آن سو رفت. پدرش صدا زد: پسرم نافرمانیام کردی!؟ گفت: اگر در اطاعت خدا باشم و تو را نافرمانی کنم بهتر از آن است که خدا را نافرمانی نمایم و تو را اطاعت کنم. آن مرد گفت: خودم باید شما را بکشم. شمشیر برداشت و پیشاپیش آنان به راه افتاد. چون به ساحل فرات رسیدند شمشیر از غلاف بر کشید. آن دو چون نگاهشان به شمشیر افتاد، چشمانشان به اشک نشست و گفتند: ای مرد! ما را به بازار ببر و بفروش. مپسند که در قیامت، محمد ـ صلی الله علیه و آله و سلم ـ دشمنت باشد. گفت: شما را میکشم و سر شما را پیش ابن زیاد میبرم و ۲۰۰۰ درهم جایزه میگیریم. گفتند: مراعات خویشاوندی ما را با پیامبر بکن. گفت: شما با پیامبر نسبتی ندارید. گفتند: پس ما را پیش ابن زیاد ببر تا او درباره ما حکم کند. گفت: راهی نیست جز آنکه با ریختن خون شما به او تقرب جویم. گفتند: آیا به کوچکی ما رحم نمیکنی؟ گفت: خدا در دل من رحم نیافریده است. گفتند: اگر ما را میکشی پس بگذار چند رکعت نماز بخوانیم. گفت: هرچه میخواهید نماز بخوانید، اگر سودی میبخشد!
آن دو چهار رکعت نماز خواندند، به آسمان نگاه کردند و گفتند: ای خدای زنده و حکیم! ای بهترین داوران! بین ما و او به حق داوری کن. وی برخاست. ابتدا برادر بزرگتر را گردن زد و سر او را در خورجین نهاد. کوچکتر آمد و خود را به خون برادرش رنگین کرد، در حالی که میگفت: پیامبر را با این حال دیدار میکنم. مرد گفت: تو را هم به او ملحق میکنم. آنگاه گردن او را هم زد و سرش را برداشت در آن کیسه نهاد. بدن آن دو را که خون از آنها میچکید به آب انداخت و سرها را پیش ابن زیاد برد. او بر روی تخت نشسته بود و چوبی در دست داشت. سرها را پیش ابن زیاد برد. او بر روی تخت نشسته بود و چوبی در دست داشت. سرها را پیش او گذاشت. ابن زیاد به آنها نگریست. سه بار برخاست و نشست. گفت: وای بر تو! آنها را کجا یافتی؟ گفت: پیرزنی داریم. مهمانشان کرده بود. گفت: حق مهمان را مراعات نکردی؟ گفت: نه. پرسید: به تو چه گفتند؟ گفتند: ای مرد! ما را به بازار برده و بفروش تا از پول ما بهرهمند شوی و نخواه که در قیامت، محمد خصم تو باشد.
تو به آنان چه گفتی؟ گفتم: نه، حتماً باید شما را بکشم و سرهایتان را پیش ابن زیاد ببرم و ۲۰۰۰ درهم جایزه بگیرم. آنان چه گفتند: گفتند: ما را پیش ابن زیاد ببر تا درباره ما نظر دهد. تو چه گفتی؟ گفتم: راهی جز کشتن شما نیست تا با خون شما به او تقرب جویم. گفت: اگر آنان را زنده میآوردی جایزهات را دو برابر میکردم ۴۰۰۰ درهم میدادم. گفت: راهی نداشتم تا آنان را بکشم. پرسید: دیگر به تو چه گفتند؟ گفتند: خویشاوندی ما را با پیامبر رعایت کن. تو چه گفتی؟ گفتم: شما با پیامبر نسبتی ندارید. ابن زیاد گفت: وای بر تو! دیگر به تو چه گفتند؟ گفتند: ای مرد! به کوچکی ما رحم کن. تو رحم کردی؟ گفتم: خدا در دل من رحم قرار نداده است. وای بر تو! دیگر به تو چه گفتند؟ گفتند: بگذار چند رکعت نماز بخوانیم. گفتم اگر نماز برایتان سودی دارد هرچه میخواهید نماز بخوانید. آن دو کودک چهار رکعت نماز خواندند. پرسید: در آخر نمازشان چه گفتند؟ گفتم: دستانشان را به آسمان بلند کرده و گفتند: از خدای زنده حکیم! بین ما و او به حق داوری کن. ابن زیاد گفت: خدای احکم الحاکمین بین شما و این تبهکار، به حق داوری کرد! مردی از شامیان گفت: او را به من بسپار. ابن زیاد گفت: او را به همان جایی ببر که آن دو کودک را سر بریده، گردنش را بزن و بگذار خونش با خون آن دو مخلوط شود. فوری سرش را برایم بیاور. او هم چنان کرد؛ سرش را آورد و بر نیزهای زد. کودکان به آن سر سنگ میزدند و تیر پرتاب میکردند و میگفتند: این قاتل فرزندان رسول خدا ـ صلی الله علیه و آله و سلم ـ است. [۱۳]
محمد بن سعد میگوید:
دو پسر عبدالله بن جعفر به همسر عبدالله بن قبطه پناهنده شده بود. دو نوجوان نابالغ بودند. عمر سعد ندا داده بود هرکس یک سر آورد هزار درهم جایزه دارد. عبدالله بن قبطه به خانهاش آمد. همسرش گفت: دو نوجوان به ما پناه آوردهاند. آیا ممکن است این نیکی را کرده، آن دو را به مدینه نزد خانوادهاش بفرستی؟ گفت: آری، نشانشان بده. چون آن دو را دید، هر دو را کشت و سرشان را پیش ابن زیاد برد. او هم چیزی به وی نداد. عبیدالله بن زیاد گفت: دوست داشتم آن دو را زنده بیاوری تا بر پدرشان (عبدالله بن جعفر) منت بگذارم و رهایشان کنم. این خبر به عبدالله بن جعفر رسید. گفت: دوست داشتم آن دو را پیش من میآورد تا دو میلیون درهم میدادم! [۱۴]
اهل بیت ـ علیهم السلام ـ در کوفه
ابن نما گوید:
مردم برای تماشای اسرای آل پیامبر جمع شدند. زنی از کوفیان از بالا خانه آنان را دید و پرسید: شما از کدام اسرانید؟ گفتند: ما اسیران محمد ـ صلی الله علیه و آله وسلم ـ هستیم. وی پایین آمد و مقداری لباس و مقنعه جمع آوری کرد و به آنان داد تا خود را بپوشانند. امام سجاد ـ علیه السّلام ـ نیز با آنان بود؛ همچنین حسن بن حسن مثنی که از میدان او را آورده بودند، در حالی که رمقی در بدن داشت و زید و عمر پسران امام مجتبی ـ علیه السّلام ـ با او بودند. کوفیان میگریستند. [۱۵]
علامه مجلسی گوید:
در برخی کتابهای معتبر دیدم که از مسلم جصاص (گچکار) روایت شده است: ابن زیاد مرا برای تعمیر دارالاماره در کوفه خواسته بود. مشغول گچکاری درها بودم که سر و صداهایی از اطراف کوفه شنیدم. به خادمی که با ما کار میکرد گفتم: چرا کوفه پر سر و صداست؟ گفت: هم اینک سر یک شورشی را که بر ضد خلیفه خروج کرده آوردهاند. گفتم: آن خارجی کیست؟ گفت: حسین بن علی. او را واگذاشته، بیرون آمدم و چنان بر صورت خویش زدم که ترسیدم چشمانم نابینا شود. گچ دستهایم را شستم، از پشت قصر بیرون شدم، به میدانگاه آمدم. ایستاده بودم و مردم منتظر رسیدن اسیران و سرها بودند که چهل محمل آمد که بر چهل شتر بود و زنان اهل بیت و فرزندان فاطمه ـ علیها السّلام ـ در میان آنها بودند. امام زین العابدین هم بر شتر بی کجاوهای سوار بود که رگهای گردنش پر از خون بود و میگریست و این اشعار را میخواند:
ای امت بد که هرگز مباد سرزمینتان سیراب شود و ای امتی که حق پیامبر را درباره ما رعایت نکردید!
اگر روز قیامت، ما و رسول خدا را یکجا جمع کنند، چه میگویید؟
ما را بر شتران برهنه سوار کرده میچرخانید، گویا ما دین شما را استوار نکردهایم!
ای بنی امیّه! این چه وضعی است که بر این مصیبتهای ما آگاهید و کاری نمیکنید.
از خوشحالی کف میزنید و در روی زمین ما را به اسیری میبرید.
وای بر شما! مگر جدم رسول خدا ـ صلی الله علیه و آله و سلم ـ نیست که مردم را از راه گمراهان به حق هدایت کرد؟
ای واقعه عاشورا! مرا به غم نشاندی و خدا پرده بدکاران را خواهد درید.
گوید: کوفیان به کودکانی که بر محملها سوار بودند، نان و خرما و گردو میدادند. ام کلثوم بر سر آنان فریاد کشید: ای مردم کوفه! صدقه بر ما حرام است و آنها را از دست و دهان کودکان میگرفت و به زمین میانداخت. مردم همه گریان بودند. ام کلثوم سر از محمل بیرون کرد و گفت: ای کوفیان! مردانتان ما را میکشند و زنانتان بر ما میگریند؟ خدا بین ما و شما داوری خواهد کرد. در حالی که او مشغول سخن گفتن با زنان بود، صدایی شیونی برخاست. دیدند سرهای شهداست که میآورند و سر مطهر حسین ـ علیه السّلام ـ پیشاپیش سرهاست، تابان همچون ماه و شبیه به پیامبر خدا، محاسن او مشکی و خضاب زده و چهرهاش درخشان مثل ماه که باد، موهای حضرت را این سو و آن سو میزد. زینب ـ علیها السّلام ـ نگاه کرد و سر پر خون برادر را دید. پیشانی خود را به چوبه محمل زد. خون را دیدم که از زیر مقنعهاش بیرون میزد و با نوایی سوزناک، خطاب به آن سر میگفت:
ای هلالی که به کمال نرسیده! خسوف و غروب کردی.
ای پارهی دلم! فکر نمیکردم که این هم مقدر و مکتوب بود.
ای برادر! با این فاطمهی خردسال حرف بزن. نزدیک است دلش آب شود.
ای برادر! چرا دل مهربانت نسبت به ما نامهربان شده است؟
ای برادر! کاش «علی» را هنگام اسارت، همراه یتیمان میدیدی که طاقت نداشت؛
هر چه با تازیانه او را میزدند، با اشکی ریزان و مظلومانه تو را صدا میزد.
ای برادر! او را به خودت بچسبان و به آغوش گیر و دل ترسانش را آرامش بخش.
چه قدر خوار است یتیمی که پدرش را صدا میزند ولی جوابی از او نمیشنود.[۱۶]
بردن اهل بیت ـ علیهم السّلام ـ به شام
سید بن طاووس نقل میکند:
ابن زیاد نامهای به یزید بن معاویه نوشت و کشته شدن حسین ـ علیه السّلام ـ و وضع خاندانش را خبر داد. نامهای شبیه آن نیز به والی مدینه عمروبن سعید نوشت. اما والی مدینه چون خبر یافت، بر منبر رفت و خطبه خواند و به مردم خبر داد. ماتمهایشان عظیم شد، مجالس سوگ بر پا کردند. زینب دختر عقیل در سوک حسین ـ علیه السّلام ـ مرثیهای سرود، با این مضمون:
چه خواهید گفت اگر پیامبر به شما بگوید: شما که آخرین امتها هستید، با عترت و اهل بیت من پس از من چه کردید؟ گروهی اسیر و گروهی آغشته به خون. پاداش من نسبت به خویشاوندانم در برابر خیر خواهیهایم هرگز این نبود.
شب که شد، مردم مدینه هاتفی را شنیدند که چنین ندا میداد:
ای آنان که ظالمانه حسین ـ علیه السّلام ـ را کشتید! به عذاب و خواری بشارتتان باد!
هر که در آسمان است، از پیامبر و شهید و رسول، بر او میگرید.
شما از زبان پسر داوود و موسی و صاحب انجیل لعنت شدهاید!
اما یزید، چون نامه ابن زیاد به او رسید و از مضمونش آگاه شد پاسخی نوشت و دستور داد که سر امام حسین ـ علیه السّلام ـ را و سرهای شهدا را همراه زنان و کودکان بفرستد. ابن زیاد، محفر بن ثعلبه را خواست. سرها و اسیران و زنان را به او سپرد. وی آنان را مثل اسیران کفار، بی پوشش و نقاب حرکت داد و چرخاند.[۱۷]
طبری گوید:
ابن زیاد دستور داد زنان و فرزندان امام حسین ـ علیه السلام ـ را آماده سازند. علی بن الحسین ـ علیه السلام ـ را هم غل و زنجیر در گردن افکندند. محفر بن ثعلبه و شمر آنان را حرکت دادند تا نزد یزید آوردند. امام سجاد ـ علیه السلام ـ در طول راه با هیچ یک از آن دو حتی یک کلمه سخن نگفت تا به شام رسیدند.[۱۸]
طبری شیعی با سند خویش از حارث بن وکیده نقل میکند که گوید:
من در میان کسانی بودم که سر حسین ـ علیه السلام ـ را میبرند. شنیدم که سوره کهف میخواند. در خودم شک کردم که آیا من صدای ابا عبدالله را میشنوم؟ که شنیدم به من گفت: ای پسر وکیده! آیا نمیدانی که ما امامان زندهایم و نزد پروردگارمان روزی میخوریم؟ پیش خودم گفتم: سر او را میربایم. به من گفت: ای پسر وکیده! نمیتوانی چنین کنی. اینکه خونم را ریختند، نزد خدا بزرگتر از گرداندن سر من است. واگذارشان، «به زودی خواهند دانست، آنگاه که زنجیرها بر گردنهایشان خواهد بود و به سوی دوزخ میبرندشان».[۱۹]
خوارزمی گوید:
ابن زیاد، زهر بن قیس را فراخواند و سر امام حسین ـ علیه السلام ـ و سرهای برادران و خاندان و پیروانش را به او سپرد. علی بن الحسین ـ علیه السلام ـ و عمهها و خواهرانش و همه زنان را هم همراه او نزد یزید فرستاد. آنان اهل بیت ـ علیه السلام ـ را بر محملهای بی پرده و سایهبان، شهر به شهر و منزل به منزل از کوفه به شام بردند، آن گونه که ترک و دیلم را میبرند.[۲۰]
سید بن طاووس گوید:
در کتاب مصابیح دیدم که امام صادق ـ علیه السلام ـ از قول پدرش باقر العلوم ـ علیه السلام ـ نقل میکند: از پدرم زین العابدین ـ علیه السلام ـ درباره کوچاندن یزید او را پرسیدم، فرمود: مرا بر شتری بیکجاوه سوار کرد، سر حسین ـ علیه السلام ـ بر نیزهای بود، زنان ما پشت سرم سوار بر قاطران بودند، نیزه داران پشت سر و اطراف ما حرکت میکردند، اگر اشکی از چشم یکی از مادر میآمد با نیزه بر سرش میزدند، تا آنکه وارد شام شدیم، کسی نداد میداد: ای مردم شام! اینان اسیران اهل بیتند….[۲۱]
خوارزمی گوید:
چون سر امام حسین ـ علیه السلام ـ را به طرف شام میبردند، شب شد. مأموران نزدیک (دیر) یهودی فرود آمدند. خوردند و مست شدند و گفتند: سر حسین ـ علیه السلام ـ پیش ماست. گفت: نشانم دهید. نشانش دادند؛ در صندوقچهای بود که نور از آن به طرف آسمان میتابید. یهودی تعجب کرد و سر را به امانت از آنان گرفت. خطاب به سر مطهر گفت: پیش جدت از من شفاعت کن. خداوند سر مطهر را به زبان آورد و گفت: شفاعتم برای محمدیان است و تو از امت محمد نیستی. آن مرد یهودی بستگان خودرا جمع کرد، سر را در تشتی نهاد و گلاب بر آن ریخت و کافور و مشک و عنبر بر آن افشاند و به فرزندان و خویشاوندانش گفت: این سر پسر دختر پیامبر خدا محمد ـ صلی الله علیه و آله و سلم ـ است. آنگاه گفت: افسوس که جدت محمد را ندیدم که به دست او مسلمان شوم! افسوس که تو را زنده نیافتم تا به دست تو مسلمان شوم و در رکاب تو بجنگم! اگر هم اکنون مسلمان شوم آیا روز قیامت از من شفاعت میکنی؟ آن سر به قدرت الهی به سخن آمد و با زبانی آشکار گفت: اگر مسلمان شوی من شفیع تو خواهم بود. سه بار چنین گفت: و آن مرد و بستگانش ساکت بودند.[۲۲]
علامه مجلسی گوید: شاید این یهود همان قنسرین راهب باشد که به سبب سر مطهر مسلمان شد.
راوندی با سندهای متعدد از سلیمان بن مهران اعمش نقل میکند:
من در موسم حج مشغول طواف بودم که مردی را دیدم چنین دعا کرد: خدایا مرا ببخشای هر چند میدانم که نخواهی بخشود. از این سخن لرزیدم. نزدیکش رفتم و گفتم: تو در حرم خدا و حرم پیامبری. این ایام هم روزهای محرم در ماه حرام و بزرگ است. چرا از آمرزش الهی ناامیدی؟
گفت: گناهم بسی بزرگ است. گفتم بزرگتر از این دشتها و کوهها؟ گفت: اگر میخواهی بگویم. گفتم: بگو. گفت بیا از حرم بیرون برویم. از حرم بیرون رفتیم. گفت: من یکی از افراد سپاه شوم عمر سعد بودم. آنگاه که حسین ـ علیه السلام ـ کشته شد و یکی از چهل نفری بودم که سر مطهر را از کوفه نزد یزید بردند. درمسیر در دیر مسیحیان فرود آمدیدم. سر به نیزه بو و همراهش نگهبانان بودند. برای خوردن غذا نشستیم. ناگهان دستی را دیدم که بر دیوار آن دیر مینویسد:
آیا امتی که حسین را کشتند، روز قیامت شفاعت از جدش دارند؟
از آن حادثه بسیار بیمناک شدیم. یکی برخاست تا آن دست را بگیرد که ناپدید شد. دوباره سر سفره غذا برگشتند. دوباره همان دست را دیدیم که مینویسد:
نه به خدا قسم آنان شفیعی ندارند و روز قیامت در عذاب خواهند بود.
همراهان ما به طرف آن دست بلند شدند دوباره ناپدید شد. سرسفره غذا برگشتند. آن دست دوباره آشکار شد و چنین نوشت:
حسین ـ علیه السلام ـ را با فرمانی ستمگرانه کشتند و فرمانشان مخالف حکم قرآن بود.
دیگر نتوانستم غذا بخورم. راهبی از دیر وقتی به ما نگریست و دید که از آن سر نوری به بالا میتابد و نگاه کرد و لشکریانی را دید، به نگهبانان گفت: شما از کجا آمدهاید؟ گفتند: از عراق، از جنگ باحسین. پرسید حسین پسر فاطمه و پسر پیامبرتان و پسر عموزاده پیامبرتان؟ گفتند: آری. گفت: مرگتان باد به خدا اگر عیسی بن مریم پسری داشت. جایش روی چشمهای ما بود. از شما خواستهای دارم گفتند: چیست؟ گفت: به سر کرده خود بگویید من ده هزار دینار دارم که از پدرانم به ارث بردهام. آن را از من بگیرد و این سر را تا هنگام کوچ، دراختیار من بگذارد. موقع رفتن بر میگردانم. به عمر سعد گفتند، گفت: پولهارا بگیرید و تا وقت رفتن سر را به او بسپارید. پیش راهب رفتند و گفتند: پول را بیاور تاسر را بدهیم. دو کیسه که در هر کدام ۵۰۰۰ دینار بود به آنان داد. عمر سعد دستور داد آنها را وزن و شمارش کردند پولها را به کنیزش داد و دستور داد سر را به او بدهند. راهب آن سر را شست و تمیز کرد و با مشک و عنبر کافوری که داشت خشبو کرد. در حریری گذاشت و در دامان خود نهاد و پیوسته بر او گریه میکرد و اشک میریخت تا آنکه صدایش کردند و سر را از او طلبیدند. وی خطاب به سرمطهر گفت: ای سر! من جز خودم چیزی ندارم. فردای قیامت پیش جدت محمد ـ صلی الله علیه و اله و سلم ـگواهی بده که من شهادت میدهم جز خدای یکتا معبودی نیست و محمد ـ صل الله علیه و اله و سلم ـ بنده و فرستاده اوست. به دست تو مسلمان شدم و غلام توام. آنگاه گفت: من باید با رئیس شما حرف بزنم، آنگاه سر را بدهم.
عمر سعد نزدیک آمد. به وی گفت: تو را به خدا، به حق محمد ـ صلی الله علیه و اله و سلم ـ دیگر با این سر، آن گونه رفتار مکن. سر را از صندوق بیرون نیاور. گفت: چنین میکنم. سر را به آنان داد. از دیر فرود آمد و به کوه زد و به عبادت خدا پرداخت. عمر سعد هم رفت ولی با سرمثل گذشته رفتار کرد. چون نزدیک دمشق رسیدند به همراهانش گفت: فرود آیید. ازکنیزش خواست تا آن دو کیسه پول را بیاورد. آورد و جلو او گذاشت. نگاهی به مهر آن افکند و گفت کیسهها را بگشایند. دید پولها به سفال تبدیل شده است و در یک روی آن نوشته است «وَلا تَحسبنَّ الله غافِلاً عمّا یعمل الظالمون»[۲۳] و بر روی دیگرش نوشته « وسیعلم الذین ظلموا ای منقلب ینقلبون»[۲۴]
گفت: انالله و انا الیه راجعون. دنیا وآخرت را باختم. بعد به غلامانش گفت: آنها را در نهر آب بریزید. فردایش وارد دمشق شد و سرمطهر را پیش یزید ملعون برد.[۲۵]
ابن شهر آشوب از کتاب خصائص چنین نقل میکند:
چون سر امام حسین ـ علیه السلام ـ را آوردند و بر منزلگاهی به نام قنسرین فرود آمدند، نگاه راهبی از صومعهاش بر آن سر افتاد. دید نوری از دهان مبارکش به آسمان میرود. ده هزار درهم داد و سر را گرفته به صومعه برد. صدایی شنید بیآنکه کسی را ببیند، میگفت: خوشا به حال تو و خوشا به حال آنکه حرمت آنرا بشناسد. راهب سر بلند کرد و گفت: پروردگارا! به حق عیسی دستور بده این سر مطهر با من حرف بزند. سر به سخن آمد و گفت: ای راهب! چه میخواهی؟ پرسید. تو کیستی؟ گفت: من پسر محمد مصطفی و علی مرتضی و فاطمه زهرایم؛ من کشته کربلایم، منم مظلوم عطشان و ساکت شد. راهب صورتش را بر صورت او گذاشت و گفت: صورت خود را از صورتت بر نمیدارم تا بگویی که شفیع من در روز قیامتی. سر تکلم کرد و گفت: به دین جدم محمد ـ صلی الله علیه و اله و سلم ـ درآی راهب شهادتین را گفت، او هم عهدهدار شفاعتش شد. صبح سر و پولها را از او گرفتند، چون به وادی رسیدند. به پولها نگاه کردند به سنگ تبدیل شده بود.[۲۶]
سید بن طاووس از ابن لهیعه حدیثی نقل میکند که در بخشی از آن آمده است: مشغول طواف بودم، مردی را دیدم که میگفت: خدایا مرا بیامرز! گرچه فکر نمیکنم بیامرزی. گفتم: بنده خدا از خدا پروا کن و چنین مگو. اگر گناهانت به اندازه قطرات باران و برگ درختان هم باشد و استغفار کنی خدا میبخشد؛ او مهربان است. گفت: بیا نزدیک تا داستانم را برایت بگویم. ما پنجاه نفر بودیم که همراه سر امام حسین ـ علیه السّلام ـ به شام رفتیم. شب که میشد، سر را داخل جعبهای میگذاشتیم و دور آن بزم شراب به پا میکردیم. شبی همراهان خوردند و مست شدند ولی من شراب نخوردم. شب که تاریک شد رعد و برقی دیدم. درهای آسمان گشوده شد، آدم، نوح، ابراهیم، اسحاق، اسماعیل، و پیامبرمان محمد ـ صلی الله علیه و آله و سلم ـ و جبرئیل و جمعی از فرشتگان فرود آمدند. جبرئیل نزدیک صندوق آمد. سر را برداشت و بوسید. پیامبران همه چنین کردند. پیامبر خدا بر سر حسین ـ علیه السّلام ـ گریه کرد. پیامبران تسلیت گفتند. جبرئیل گفت: ای محمد! خداوند فرمان داده که درباره امتت فرمان تو را اطاعت کنم. اگر دستور دهی زمین را بر سرشان زیر و رو میکنم، آن گونه که نسبت به قوم لوط چنین کردم. پیامبر فرمود: نه، ای جبرئیل! آنان را با من در قیامت دیدار خواهد بود. فرشتگاه به طرف ما آمدند تا ما را بکشند. از پیامبر خدا امان خواستم، فرمود: برو! خدا نیامرزدت![۲۷]
نیز گوید:
سر مطهر امام را همراه زنان و اسیران حرکت دادند. نزدیک دمشق که رسیدند ام کلثوم که جزو اسیران بود، نزد شمر رفت و گفت: خواستهای دارم. گفت: چیست؟ گفت: وقتی ما را وارد شهر میکنی از دروازهای وارد کن که تماشاگران کمتری باشند و بگو این سرها را هم از بین محملها کنار ببرند. بس که ما را در این حال تماشا کردند، خوار شدیم. در پاسخ خواستهاش، شمر از روی دشمنی و طغیان دستور داد سرها را بر نیزهها وسط کجاوه قرار دهند و آنان را همان طور از میان تماشاچیان ببرند تا به دروازه دمشق رسیدند و در آستانه در مسجد جامع نگه داشته شدند؛ جایی که اسیران را نگه می داشتند. [۲۸]
اهل بیت ـ علیهم السّلام ـ در شام
خوارزمی با سند خویش از امام سجاد ـ علیه السّلام ـ روایت میکند:
سهل بن سعد گفت: به سوی بیت المقدس بیرون شدم. به شام رسیدم، به شهری پر آب و سر سبز و چراغانی شده با پردهها و مردمی خوشحال و خندان و زنانی که مشغول ساز و آواز بودند. پیش خودم گفتم: شاید شامیان عیدی دارند که ما بی خبریم. گروهی را دیدم که با هم حرف میزدند، از آنان پرسیدم: آیا در شام عیدی هست که ما نمیدانیم؟ گفت: به نظر غریبه میآیی مرد؟ گفتم: من سهل بن سعدم، صحابی پیامبر و راوی حدیث او. گفتند: ای سعد! آیا تعجب نمیکنی که آسمان خون نمیبارد و زمین مردم را به کام خود نمیبرد؟! گفتم: برای چه؟ گفتند: این سر امام حسین ـ علیه السّلام، عترت پیامبر است که از عراق به شام هدیه برده میشود و هم اینک میرسد. گفتم: شگفتا! سر امام حسین ـ علیه السّلام ـ را هدیه میبرند و مردم خوشحالند. از کدام دروازه وارد میشود؟ اشاره به دروازه ساعات کردند. آن طرف رفتم. همان جا بودم که پرچمهایی پی در پی آمد. اسب سواری را دیدم که نیزهای در دست داشت که پیکانش را در آورده سری را بر آن زده بودند. شبیهترین چهره به پیامبر خدا بود. در پی آن زنانی سوار بر شترهای بی کجاوهای بودند. نزدیک یکی رفتم و گفتم: خانم! شما کیستید؟ گفت: سکینه دختر حسین. گفتم: آیا خواستهای از من نداری؟ من سهل بن سعدم که جدت را دیده و از او حدیث شنیدهام. گفت: ای سهل! به نیزهداری که سر را دارد بگو سر را جلوما ببرد تا مردم مشغول نگاه به آن شوند و به ما نگاه نکنند. ما حرم رسول خداییم. گوید: نزدیک صاحب سرشدم و گفتم: آیا ممکن است با دریافت ۴۰۰ دینار خواستهام را انجام دهی؟ گفت: چه خواستهای؟ گفتم: سر را جلو این خانوادهها ببر. چنان کرد. من هم آنچه را وعده داده بودم پرداختم. آنگاه سر را در صندوقی گذاشته پیش یزید بردند. من نیز همراهشان بودم. یزید بر تخت نشسته بود. تاجی گهرنشان بر سر داشت. تعداد زیادی از بزرگان قریش اطرافش بودند. صاحب سر وارد شد و نزدیک او رفت و شعری خواند با این مضمون:
رکابم را پر از طلا کن که من سرور بزرگواری را کشتهام؛ کسی را که از نظر نسبت، پاکترین و بهترین پدر و مادر و دودمان را دارد.
یزید گفت: اگر میدانستی او بهترین مردم است، چرا او را کشتی؟ گفت: به امید جایزه. دستور داد گردنش را زدند. آنگاه سر را بر روی طبق طلایی جلو او گذاشتند. گفت: چگونه دیدی ای حسین! [۲۹]
راوندی از منهال بن عمرو نقل میکند:
به خدا من سر حسین ـ علیه السلام ـ را دیدم که میبرند. من در دمشق بودم، پیشاپیش سر مردی سوره کهف میخواند تا آنکه به آیه «ام حسبت ان اصحاب الکهف…» رسید. خدا آن سر را به زبانی فصیح و روشن گویا کرد و گفت: شگفتتر از اصحاب کهف، کشتن من و بردن سر من است.[۳۰]
ابن حمزه از منهال بن عمرو نقل میکند:
به خدا قسم سر امام حسین ـ علیه السلام ـ را بر نیزه دیدم که با زبانی فصیح و رسا سوره کهف میخواند تا به آیه «ام حسبت ان اصحاب الکهف….» رسید. مردی گفت: به خدا قسم یا ابا عبدالله! سر تو شگفتتر از شگفت است.[۳۱]
سید بن طاووس از قول راوی نقل میکند:
پیرمردی به نزدیکی اهل بیت امام حسین ـ علیه السلام ـ آمد و گفت: خدا را شکر که شما را کشت و کشور را از مردان شما راحت کرد و امیر المؤمنین را بر شما پیروز ساخت.
امام سجاد ـ علیه السّلام ـ به او فرمود: پیرمرد قرآن خواندهای؟ گفت آری. فرمود: آیا این آیه را میدانی « قل لا اسئلکم علیه اجراً الا الموده فی القربی»[۳۲] (بگو جز مودت خویشاوندان از شما مزدی نمیخواهم). گفت: آری، خواندهام فرمود: ای پیرمرد ما همان «ذوی القربی» هستیم. آیا این آیه را خواندهای: که «حق خویشاوندان را ادا کن.»[۳۳] گفت: خواندهام. فرمود: ما همان «ذوالقربی» هستیم. آیا این آیه را خواندهای: بدانید آنچه غنیمت به دست آوردید، خمس آن مال خدا و پیامبر و ذی القربی است.[۳۴] گفت: آری. حضرت فرمود: پیرمرد آن «ذی القربی» ماییم. آیا این آیه را خواندهای: «خداوند اراده کرده که پلیدی را از شما خاندان دور کند و شما را کاملاً پاک سازد.»[۳۵] پیرمرد گفت: خواندهام. حضرت فرمود: ما همان اهل بیتی هستیم که خداوند آیه پاکی را مخصوص ما ساخته است.
راوی گوید: آن مرد ساکت ماند و از حرفی که زده بود پشیمان شد و گفت: به خدا آیا شما همانهایید؟ امام سجاد ـ علیه السلام ـ فرمود: به خدا بیتردید ما همانهاییم. به حق جدمان پیامبر خدا ما همانهاییم. آن مرد گریست. عمامهاش را از سر افکند، سر به سوی آسمان گرفت و گفت: خدایا من از دشمنان خاندان پیامبر، از جن و انس به درگاهت بیزاری میجویم. آنگاه گفت: آیا برای من راه توبه باز است؟ فرمود: آری، اگر توبه کنی خدا میپذیرد و با مایی. گفت: توبه کردم. این خبر به یزید رسید، دستور داد او را کشتند.[۳۶]
دینوری گوید:
گفتهاند ابن زیاد، علی بن الحسین ـ علیه السلام ـ و اهل بیت همراه او را همراه زحر بن قیس و محقن بن ثعلبه و شمر، پیش یزید فرستاد. آمدند تا به شام رسیدند و در شهر دمشق بر یزید وارد شدند. سر امام حسین ـ علیه السلام ـ را نیز با آنان وارد کرده جلو یزید افکندند. شمر چنین سخن گفت: ای امیرمؤمنان! صاحب این سر همراه ۱۸مرد از خاندان و ۶۰ نفر از پیروان بر ما وارد شدند، نزدآنان رفتیم خواستیم تا به فرمان امیر عبیدالله بن زیاد فرود آیند یا آماده جنگ باشند. صبحگاهان از هر سو آنان را محاصره کردیم، شمشیرها به میان آمد و آنان به یکدیگر پناه میبردند، همچون کبوترانی که از باز شکاری میگریزند، چیزی طول نکشید که همه را کشتیم. اینک جسدهای آنان عریان وجامهها خونین و صورتها خاک آلود، در معرض وزش بادهایند و جز عقابها و کرکسها زائری ندارد.[۳۷]
سید بن طاووس گوید:
روای گوید: خانواده امام حسین ـ علیه السلام ـ و بازماندگان او را در حالی که به ریسمان بسته بودند، نزد یزید آوردند. چون در آن حال در برابر او ایستادند، علی بن حسین ـ علیه السلام ـ فرمود: ای یزید! تو را به خدا سوگند میدهم! چه گمان به پیامبر خدا داری اگر ما را در این حالت ببیند؟ یزید دستور داد تا ریسمانها را باز کردند. [۳۸]
خوارزمی گوید:
از فاطمه دختر امام حسین ـ علیه السلام نقل شده است: چون ما را بر یزید وارد کردند، حالت ناراحت کننده ما او را ناراحت کرد و ناراحتی در چهرهاش آشکار شد. گفت: خدا ابن زیاد را لعنت اگر بین او و شما خویشاوندی بود، با شما چنین نمیکرد و شما را این گونه نمیفرستاد. مردی سرخ رو از شامیان برخاست و گفت: ای امیرمؤمنان این دخترک را به من ببخش. (منظورش من بودم. من دختری خوش سیما بودم.) به خود لرزیدم و پنداشتم که مجازند چنین کنند. جامه خواهرم و عمهام زینب را گرفتم. عمهام گفت: به خدا دروغ گفتی و پست شدی. نه تو میتوانی چنین کنی، نه او. یزید خشمگین شد و گفت: تو دروغ میگویی من میتوانم چنین کنم. اگر بخواهم میکنم. فرمود: نه به خدا، خداوند چنین حقی برای تو نگذاشته است، مگر اینکه از دین ما بیرون روی و دین دیگری برگزینی. یزید گفت: آیا به من چنین جواب میدهی؟ پدر و برادرت از دین بیرون رفتهاند! زینب فرمود: اگر تو مسلمانی، به دین خدا و دین پدر و جدم هدایت شدهای. گفت: دروغ میگویی ای دشمن خدا! زینب فرمود: حاکمی است مسلط که ظالمانه دشنام میدهد و با قدرتش مقهور میسازد. خدایا فقط به درگاه تو شکایت میکنم نه دیگری! یزید پشیمان و شرمنده شد و سر به زیر افکند و ساکت ماند. آن مرد شامی خواسته خود را تکرار کرد. یزید گفت: لعنت خدا بر تو! از من دور شو! مرگت باد! وای بر تو! چنین مگو! این دختر علی و فاطمه است؛ آنان خاندانیاند که از دیر باز دشمن ما بودهاند.
گویند: امام سجاد ـ علیه السلام ـ جلو رفت تا در برابر یزید ایستاد و شعری با این مضمون خواند: طمع نداشته باشید که به ما اهانت کنید و ما احترامتان کنیم و ما را بیازارید و ما شما رانیازاریم.
خدا میداند که ما شما را دوست نداریم. شما را هم ملامت نمیکنیم اگر دوستدار ما نیستید. یزید گفت: راست میگویی، ولی پدر و جدت میخواستند امیر باشند. خدا را شکر که آن دو را کشت و خونشان را ریخت. ای علی پدرت با من قطع رحم کرد و حق مرا نشناخت و بر سر حکومت با من نزاع کرد، خدا هم با او همان کرد که دیدی. امام سجاد ـ علیه السلام ـ این آیه را خواند: «هیچ مصیبتی نیست در روی زمین یا در خودتان مگر آنکه درکتابی ثبت و مقدر است…»[۳۹] یزید به پسرش خالد گفت: پسرم جوابش را بده و او ندانست چه جواب دهد. یزید این آیه را خواند: «هر مصیبتی که به شما رسید، نتیجه کار خودتان بود و از بسیاری در میگذرد.[۴۰]» امام سجاد ـ علیه السلام ـ فرمود: ای پسر معاویه و هند و صخر! همواره نبوت و پیشوایی برای پدران و نیکان من بوده است، پیش از آنکه تو به دنیا بیایی. در روز جنگ بدر، اُحد و احزاب، پرچم پیامبر خدا در دست جدم علی بن الی طالب بود و در دست پدر و جد تو پرچم کافران بود. آنگاه امام سجاد ـ علیه السلام ـ این شعر را خواند:
چه خواهید گفت اگر پیامبر به شما گوید: شما آخرین امتهایید؛ پس از من با عترتم چه کردید؟
عدهای را به اسیری گرفتید و عدهای را به خون آغشتید.
آنگاه فرمود: وای بر تو ای یزید اگر میدانستی چه کردی و با کشتن پدرم و خاندان و عموهایم چه جرمی مرتکب شدی به کوهها پناه میبردی و بر ریگزارها مینشستی و پیوسته آه و فغان سر میدادی. آیا سر پدرم حسین بن علی که پسر فاطمه است و ودیعه پیامبر خدا در میان شما، بر دروازه شهرتان آویخته باشد؟! بشارتت باد ای یزید برخواری و پشیمانی در فردای قیامت که همه جمع خواهند بود![۴۱]
شیخ مفید گوید: آنگاه زنان و کودکان را فرا خواندند و آنان را در برابر یزید نشاندند و ی صحنه ناپسندی رادید، گفت: بدا بر ابن زیاد اگر میان شما و او خویشاوندی بود، با شما چنین نمیکرد و شما را این چنین نمیفرستاد.[۴۲]
طبرانی با سند خود از لیث چنین نقل میکند:
حسین بن علی ـ علیه السلام ـ زیر بار اسارت نرفت؛ با او جنگیدند و او و دو فرزند و یارانی را یکجا کشتند؛ در سرزمینی که « تف» نامیده میشد. علی بن الحسین و سکینه و فاطمه دختر حسین را نزد ابن زیاد بردند. علی آن روز جوانی بالغ بود. ابن زیاد آنان را نزد یزید بن معاویه فرستاد. دستور داد سکینه را پشت تخت او قرار دهند تا سر پدر و خویشاوندانش را نبیند. علی بن الحسین در غل و زنجیر بود. سر امام را آنجا نهادند. یزید بر لبهای امام میزد و بر کشتن آن مردان که نافرمانی خلیفه را کرده بودند میبالید.
امام سجاد ـ علیه السّلام ـ این آیه را خواند: «هر مصیبت و حادثهای که در زمین و در خود شما پیش آید در کتابی مقدر و ثبت شده است و این بر خدا آسان است.» [۴۳] بر یزید گران بود که در پاسخ، شعری بخواند؛ این آیه قرآن را خواند که «بلکه نتیجه کار خود شماست.»[۴۴] امام سجادـ علیه السّلام ـ فرمود: آگاه باش! اگر پیامبر خدا ما را در این حالت به زنجیر ببیند، دوست دارد که زنجیرهای ما بگشاید. گفت: راست میگویی، بازشان کنید. فرمود: و اگر پیامبر خدا ما را دور ببیند، دوست دارد که نزدیکمان آورد. گفت: راست میگویی، نزدیکشان سازید. فاطمه و سکینه سر میکشیدند تا سر مطهر پدرشان را ببینند. یزید هم در جای خود جا بجا میشد تا سر پدرشان را از دید آنان پنهان کند…[۴۵]
طبری میگوید:
چون یزید بر تخت نشست، بزرگان شام را هم پیرامون خود نشاند و دستور داد تا علی بن حسین و فرزندان و خانواده حسین ـ علیه السّلام ـ را وارد کنند. در حالی که مردم نگاه میکردند واردشان کردند. یزید به امام سجاد ـ علیه السّلام ـ گفت: ای علی! پدرت با من قطع رحم کرد و حق مرا نشناخت و با من بر سر حکومت نزاع کرد. خدا هم با او همان کرد که دیدی. امام سجاد ـ علیه السّلام، آیه «ما اصاب من مصیبهٍ…» را خواند. یزید به پسرش خالد گفت: جوابش را بده. خالد ندانست که چه بگوید. [۴۶]
طبری گوید:
در تفسیر قمی ذیل آیه «ما اصاب من مصیبهٍ…» آمده است که امام صادق ـ علیه السّلام ـ فرمود: چون سر امام حسین ـ علیه السّلام ـ را با امام سجاد و دختران علی ـ علیه السّلام ـ بر یزید ملعون وارد کردند و امام سجاد ـ علیه السّلام ـ به زنجیر بسته بود، یزید گفت: ای علی! سپاس خدایی را که پدرت را کشت. علی بن حسین ـ علیه السّلام ـ فرمود: لعنت خدا بر آنکه پدرم را کشت. یزید خشمگین شد و دستور داد او را گردن بزنند. امام فرمود: اگر مرا بکشی، دختران پیامبر محرمی جز من ندارند. چه کسی آنان را به خانههایشان میرساند؟ گفت: تو آنان را بر میگردانی. آنگاه سوهان آوردند و غل از گردنش برید و به دستانش بست. آنگاه گفت: ای علی بن حسین ـ علیه السّلام ـ میدانی چرا چنین کردم؟ فرمود: میخواستی جز خودت کسی را بر من منتی نباشد. یزید گفت: آری به خدا هدفم همین بود. آنگاه یزید آیه «ما اصابکم من مصیبه…» [۴۷] را خواند. امام سجاد ـ علیه السّلام ـ فرمود: نه، این آیه درباره ما نازل نشده، بلکه این آیه درباره ماست: « هر چه در زمین و بر شما پیش آید، در کتابی ثبت شده است، پیش از آنکه زمین را بیافرینم. این بر خدا آسان است. تا بر آنچه از دست میدهید اندوه نخورید و بر آنچه به دست آورید شادمان نشوید.»[۴۸] ما همانیم که بر آنچه از دستمان رفته غصه نمیخوریم و به آنچه به ما میرسد شادمان نمیشویم.[۴۹]
شبیه نقل پیشین است، ترجمه نشد.
راوندی گوید:
چون علی بن حسین ـ علیه السّلام ـ را نزد یزید آوردند، تصمیم گرفت او را به قتل برساند. او را در مقابل خود نگه داشت و با او به سخن گفتن پرداخت تا از زبان او حرفی بیرون بکشد که موجب کشتن او شود. حضرت سجاد ـ علیه السّلام ـ جواب میداد؛ در دستش هم تسبیح کوچکی بود که با انگشتانش آن را میچرخاند و حرف میزد. یزید گفت: من با تو سخن میگویم و تو در حالی که تسبیحی را با انگشتانت میچرخانی جوابم میدهی. چگونه این رواست؟ امام فرمود: پدرم از جدم پیامبر خدا روایت کرده که آن حضرت پس از نماز با کسی صحبت نمیکرد تا از مقابل خود تسبیحی بر میداشت و چنین دعا میخواند: اللهم انّی اصبحتُ اُسَبَّحُک و أحمدُک و أهَلِّلکُ و اُکبّرک و امجِّدک بِعَدَدِ ما اَدیرُ به سَبْحَتی» (خدایا! من صبح کردم، در حالی که به تعداد تسبیحی که میگردانم، تو را حمد و تسبیح و تمجید میکنم.) آنگاه تسبیح را به دست میگرفت و میچرخاند و با دیگران سخن میگفت بیآنکه تسبیح بگوید، و فرمود که این تسبیح پاداش دارد و تا به رختخواب برود، نگهبان اوست. و چون به رختخواب میرفت همان دعا را میخواند و تسبیح را زیر سر خود میگذاشت و این برای او تسبیح به شمار میآمد از آن وقت تا وقت دیگر. من نیز در اقتدا به جدم چنین کردم. یزید ملعون چند بار گفت: هرگز با یکی از شما سخنی نگفتهام که جوابی داده که او را غالب ساخته است. از او درگذشت و دستور داد از بنه آزادش کنند.[۵۰]
مسعودی گوید:
چون امام حسین ـ علیه السّلام ـ شهید شد. علی بن حسین ـ علیه السّلام ـ را همراه اهل بیت بر یزید ملعون وارد کردند. فرزندش امام باقر ـ علیه السّلام ـ دو سال و چند ماه داشت. او را هم وارد کردند. وقتی یزید آن حضرت را دید گفت: چگونه دیدی ای علی بن حسین؟! فرمود: آنچه را خداوند پیش از خلقت آسمانها و زمین مقدر کرده بود دیدم. یزید درباره وی با مشاورانش گفتگو کرد؛ نظر به قتل او دادند و گفتند: از سگ بد، بچهاش را نگه ندار! امام سجاد ـ علیه السّلام ـ سخن آغاز کرد و پس از حمد و ثنای الهی به یزید ملعون گفت: نظر مشورتی اینان برای تو بر خلاف نظری بود که همنشینان فرعون به او گفتند، آنگاه که درباره موسی و هارون نظر آنان را پرسید. آنان به وی گفتند: کار موسی و برادر را به تأخیر انداز. اینان به تو میگویند که ما را بکشی و این سببی دارد. یزید گفت: سبب چیست؟ فرمود: آنان به رشد رسیده بودند و اینان خیر خواه تو نیستند. پیامبران و فرزندان انبیا را جز فرومایگان حرامزاده نمیکشند. یزید سر به زیر افکند و دستور داد آنان را بیرون ببرند.[۵۱]
سید بن طاووس گوید:
آنگاه سر امام حسین ـ علیه السّلام ـ را مقابل او نهادند و زنان را پشت سرش نشاندند تا به سر نگاه نکنند. علی بن حسین ـ علیه السّلام ـ دید. وی از آن پس هرگز کله گوسفند نخورد. اما زینب، چون نگاهش به سر مطهر افتاد، گریبان چاک کرد و با صدایی جانخراش و سوزناک گفت: ای حسین من! ای حبیب رسول خدا! ای پسر مکه و منا! ای پسر فاطمه زهرا، سرور زنان جهان و دختر رسول الله!
راوی گوید: به خدا همه حاضران را به گریه انداخت. یزید ساکت بود. زنی از بنی هاشم که در خانه یزید بود، در ندبه بر حسین ـ علیه السّلام ـ چنین میگفت: ای حسین! حبیب من! سرورم و سرور اهل بیت! پسر پیامبر! ای بهار میوه زنان و یتیمان! ای کشته اولاد حرامزادگان!… و همه شنوندگان را به گریه انداخت.[۵۲]
طبرانی با سند خویش نقل میکند:
چون امام سجاد ـ علیه السّلام ـ را وارد مجلس یزید کردند و سر را مقابل یزید نهادند، گریست و گفت: «سرانی را از مردانی میشکافیم که دوستان بودند. آنان نافرمانتر و ظالمتر بودند.» به خدا اگر من با تو بودم تو را نمیکشتم. امام سجاد ـ علیه السّلام ـ فرمود: چنین نیست. یزید گفت: چرا فرزند مادر؟ فرمود: «هیچ حادثهای در زمین و در خود شما پیش نمیآید مگر آنکه پیش از آفریدن زمین در کتاب تقدیر الهی ثبت بوده است.[۵۳]»
عبدالرحمان بن حکم آنجا بود. شعری خواند با این مضمون که: نسل سمیه (مادر ابن زیاد) بیشمار است، اما نسل دختر پیامبر از بین رفته است. یزید دست بلند کرد و بر سینه عبدالرحمان زد و گفت: خاموش باش.[۵۴]
ابن اعثم گوید:
سر را آورده جلو یزید گذاشتند، در تشتی زرین. یزید به آن مینگریست و تفاخر میکرد. آنگاه رو به اهل مجلس کرد و گفت: این بود که بر من فخر میفروخت و میگفت پدرم بهتر از پدر یزید است و مادرم بهتر از مادرش و جدم بهتر از جد اوست و خودم بهتر از یزیدم. اینک یزید است که او را کشته است. اما اینکه میگفت پدرم بهتر از پدر یزید است، پدرم با پدرش به مخاصمه برخاست، خداوند به سود پدرم و علیه پدرش حکم کرد. و اما این سخن که مادرش بهتر از مادر یزید است، این را راست میگوید؛ فاطمه دختر پیامبر از مادرم بهتر است. اما اینکه جدش بهتر از جد یزید است، هیچ کس نیست که به خدا و قیامت مؤمن باشد و بگوید که جدم بهتر از پیامبر است. اما اینکه خودش بهتر از من است، شاید این آیه را نخوانده است که: «خداوند مالک پادشاهی است؛ به هر کس بخواهد میدهد و از هر کس بخواهد پادشاهی را میگیرد و خدا بر هر چیز تواناست.»[۵۵]
آنگاه چوب خیزران را خواست و آن را بر دندانهای حسین ـ علیه السّلام ـ میزد و میگفت: ابا عبدالله خوش گفتار بود! ابو برزه اسلمی یا دیگری گفت: وای بر تو یزید! آیا با چوب خود بر لب و دندان حسین میزنی؟ گواهی میدهم که دیدم پیامبر خدا لبهای او و برادرش را میبوسید و میفرمود: شما سرور جوانان بهشتید. خدا بکشد کشندگان شما را و لعنتشان کند و دوزخ را جایگاهشان قرار دهد! اما تو ای یزید روز قیامت میآیی و شفیع تو ابن زیاد است و این میآید و شفیعش محمد ـ صلی الله علیه و آله و سلم ـ است.
یزید خشمگین شد و دستور داد بیرونش کردند. آنگاه یزید شعرهای عبدالله بن زبعری را خواند، با این مضمون که: کاش نیاکانم که در بدر کشته شدند بودند، و به من میگفتند: یزید، دستت درد نکند. آنچه انجام دادیم در پاسخ بدر بود. آنگاه این بیت را از خودش افزود: اگر از فرزندان پیامبر انتقام نگیرم، از نسل عتبه نیستم.[۵۶]
——————————————————————————–
[۱] . مقتل الحسین، ج۲، ص۳۹.
[۲] . نفس المهوم، ص ۳۸۶.
[۳] . مقاتل الطابیین، ص ۱۱۹.
[۴] . طبقات، شرح حال امام حسین ـ علیه السلام ـ ص ۷۷.
[۵] . مثیر الاحزان، ص ۸۳.
[۶] . لهوف، ص ۱۸۰.
[۷] . مناقب، ج ۴، ص ۱۱۳.
[۸] . طبقات، شرح حال امام حسین، ص ۷۹.
[۹] . لهوف، ص ۱۸۰.
[۱۰] . المصباح، ص ۹۶۷.
[۱۱] . الدمعه اساکیه، ج۴، ص ۳۷۴.
[۱۲] . کامل الزیارات، ۴۴۴
[۱۳] . امالی، ص۷۶.
[۱۴] . طبقات، شرح حال امام حسین ـ علیه السلام ـ ص۷۷.
[۱۵] . مثیر الأحزان، ص۸۰.
[۱۶] . بحارالانوار، ج۴۵، ص۱۱۴.
[۱۷] . لهوف، ص ۲۰۷.
[۱۸] . تاریخ طبری، ج ۳، ص ۲۳۸.
[۱۹] . سوره غافر، آیه ۷۱.
[۲۰] . مقتل الحسین، ج ۲، ص ۵۵.
[۲۱] . اقبال، ص ۵۸۳.
[۲۲] . مقتل خوارزمی، ج۲، ص ۱۰۲.
[۲۳] . سوره ابراهیم آیه ۴۲.
[۲۴] . سوره شعرا، آیه ۲۲۷.
[۲۵] . الخرائج و الجوائج، ج ۲، ص ۵۷۷.
[۲۶] . مناقب، ج۴، ص۶۰.
[۲۷] . لهوف ص۲۰۸.
[۲۸] . همان، ص۲۱۰.
[۲۹] . مقتل الحسین، ج ۲، ص ۶۰.
[۳۰] . الخرائج و الجرائح، ج ۲۷، ص ۵۵۷.
[۳۱] . الثاقب فی المناقب، ص ۳۳۳.
[۳۲] . سوره شوری، آیه ۲۳.
[۳۳] . فات ذا القربی حقه (سوره روم، آیه ۳۸.)
[۳۴] . و اعملوا انما غنمتم …. (سوره انفال، آیه ۴۱).
[۳۵] . انما یرید الله لیذهب عنکم الرجس اهل بیت … ( سوره احزاب، آیه ۳۳)
[۳۶] . لهوف، ص ۲۱۱.
[۳۷] . الاخبار الطوال، ص ۲۶۰.
[۳۸] . لهوف، ص ۲۱۳.
[۳۹] . ما اصاب من مصیبه … ( سوره حدید، آیه ۲۲)
[۴۰] . ما اصابکم من مصیبتهٍ … (سوره شوری، آیه ۳۰)
[۴۱] . مقتل الحسین، ج ۲، ص ۶۲.
[۴۲] . ارشاد، ص ۲۴۶.
[۴۳] . سوره حدید، آیه ۲۲.
[۴۴] . سوره شوری، آیه ۳۰.
[۴۵] . المعجم الکبیر، ج۳، ص۱۰۴.
[۴۶] . تاریخ طبری، ج۳، ص۳۳۸.
[۴۷] . سوره شوری، آیه ۳۰.
[۴۸] . سوره حدید، آیه ۲۲ و ۲۳.
[۴۹] . تفسیر قمی،ج۲، ص۳۵۳.
[۵۰] . دعوات، ص۶۱.
[۵۱] . اثبات الوصیّه، ص ۱۶۷.
[۵۲] . لهوف، ص ۲۱۳.
[۵۳] . ما اصاب من مصیبه… (سوره حدید، آیه ۲۲).
[۵۴] . المعجم الکبیر، ج۳، ص۱۱۶.
[۵۵] . سوره آل عمران، آیه ۲۶.
[۵۶] . الفتوح، ج۵، ص۱۴۹
ماجرای اسیران اهل بیت(ع) در کربلا
نظرات
- هیچ نظری یافت نشد
نظر خود را اضافه کنید.