در ميان جوانان برومند «بنىهاشم» مسلم، فرزند عقيل يكى از چهرههاى تابناك و شخصيتهاى بارز، به شمار مىرفت. «عقيل» برادر حضرت على(علیه السلام) و دومين فرزند ابوطالب بود. در ترسيم زير رابطه نسبى مسلم، آشكارتر است:
ابوطالب= (عقيل = مسلم) - (على = حسين بن على)
مسلمبن عقيل، برادرزاده اميرالمؤمنين و پسر عموى حسينبن على بود. دودمانى كه مسلم در آن رشد يافت، دودمان علم و فضيلت و شرف بود و خاندانى كه شخصيت انسانى و اسلامى مسلم در آن شكل گرفت، بهترين زمينه را براى تربيت و تكامل معنوى و حماسى مسلم فراهم كرد. از آغاز كودكى، در ميان جوانان بنىهاشم بخصوص در كنار امام حسن و امام حسين -عليهما السلام بزرگ شد و كمالات اخلاقى و بنيان ولايت و درسهاى حماسه و ايثار و شجاعت را بخوبى فرا گرفت. اجداد مسلم كسانى، چون «ابوطالب» و «فاطمه بنت اسد» بودند كه در فرزندان خويش، شجاعت و ايمان و دلاورى را به ارث مىگذاشتند و مسلم، شاخهاى پربار از اين اصل و تبار بود;و بنا به اصل وراثت،خصلتهاى برجسته را از نياكان خود به ارث برده بود.1
مسلم در زمان حضرت امير(ع) نوجوانى رشيد و پاك بود كه به افتخار دامادى آن حضرت نايل شد و با يكى از دختران امام به نام «رقيه» ازدواج كرد. اين وصلتبر ميزان فضيلتهاى مسلم افزود و او را بيشتر در محور «حق» و در خدمت نظام الهى آن حضرت در دوران خلافتش قرار داد.
به نقل مورخان، در زمان حكومت آن حضرت (بين سالهاى 36 تا 40 هجرى) از جانب آن امام، متصدى برخى از منصبهاى نظامى در لشگر بوده است، از جمله در جنگ صفين، وقتى كه اميرالمؤمنين(ع) لشگر خود را صفآرايى مىكرد، امام حسن و امام حسين(ع) و عبداللهبن جعفر و مسلمبن عقيل را بر جناح راستسپاه، مامور كرد و بر جناح چپ لشگر، محمدبن حنفيه و محمدبن ابىبكر و هاشمبن عتبه (مرقال) را گماشت و مسؤوليت قلب لشگر را به عبداللهبن عباس و عباسبن ربيعه و مالك اشتر سپرد.2
پس از شهادت حضرت على(ع)
شناسنامه مسلم را، پيش از آن كه از نياكان و سرزمين وقبيله جستجو كنيم، بايد در فكر، عمل و زندگانىاش بيابيم; اين بهترين معرف مسلم است. مسلم، در دوران خلافت على(ع) در خدمت آن حضرت، مدافع حق بود و پساز شهادت آن امام، هرگز از حق كه در خاندان او و امامتدو فرزندش، حسنين -عليهما السلام تجسم پيدا كرده بود جدا نشد و عاقبت هم، جان پاكش را بر اين آستان فدا كرد.
در دوران امامت دهساله امام حسن مجتبى(ع) كه از سختترين دورههاى تاريخ اسلام نسبتبه پيروان اهلبيت و طرفداران حق بود،مسلم با خلوص هر چه تمام در مسير حق بود و از باوفاترين ياران و از خواص اصحاب امام حسن محسوب مىشد. پس از شهادت امام مجتبى(ع) كه امامتبه حسينبن على(ع) رسيد تا مرگ معاويه كه يك دوره دهساله بود;باز مسلم را در كنار امام حسين(ع) مىبينيم. در اين دوره بيستساله -يعنى از شهادت على(ع) تا حادثه كربلا بسيارى از كسان يا مرعوب تهديدها شدند يا مجذوب زر و سيم و فريفته دنيا و صحنه حق را رها كردند و يا به معاويه پيوستند و يا انزواى بىدردسر را برگزيدند، ولى آنان كه قلبى سرشار از ايمان و دلى سوخته در راه حق داشتند و مسلمانى را در صبر و مقاومت و مبارزه در شرايط دشوار مىدانستند، امامان حق را تنها نگذاشتند و با زبان و مال و جان و فرزند، به فداكارى در راه خدا و جهاد فى سبيل الله پرداختند. ارزش و فضيلت پيروان حق در آن دوره، بخصوص وقتى آشكارتر مىشود كه به شرايط دشوار ديندارى و حقپرستى در روزگار سلطه امويان آگاه باشيم.
ارجمندى و فضيلت ومقام مسلم، در اينجاست كه براى ما روشنتر مىگردد، و همچنان كه در فصلهاى آينده خواهيم ديد، مسلمبن عقيل دست از محبت و ولايت و حمايت امام زمان خويش -حسينبن على(ع)- بر نداشت تا اين كه به عنوان پيشاهنگ نهضت كربلا در كوفه به شهادت رسيد و افتخار اولين شهيد كاروان عاشورا را به خود اختصاص داد و اولين شهيد از اصحاب امام حسين بود. از اولاد عقيل كه به همراهى حسينبن على(ع) و در ركاب او قيام كردند، تعداد 9 نفر، به شهادت رسيدند،كه مسلم شجاعترين آنان بود. اين فضيلتبزرگ، از زبان پيامبر اسلام هم بيان شده است. حضرت على(ع) از پيامبر اسلام حديثى را در مدح «عقيل» نقل مىكند كه آن حضرت فرمودند: «من او را (عقيل را) به دو جهت دوست دارم: يكى، به خاطر خودش، و يكى هم به خاطر اين كه پدرش ابوطالب او را دوست مىداشت.» و در آخر، خطاب به على(ع) فرمود:
«فرزند او -مسلم كشته راه محبت فرزند تو خواهد شد. چشم مؤمنان بر او اشك مىريزد و فرشتگان مقرب پروردگار بر او درود مىفرستند.» آن گاه پيامبر اسلام گريست تا آن كه اشكهايش بر سينهاش ريخت و فرمود: «به سوى خدا شكايت مىبرم، از آنچه كه خاندانم پس از من مىبينند».3
حمايتهاى اين خانواده از اهل حق موقعيت و اعتبارى خاص براى آنان فراهم كرده بود و فضايلشان همواره مورد تقدير امامان(ع) قرار داشت. امام سجاد -عليه السلام نسبتبه خاندان عقيل عطوفت و محبتبيشترى از ديگران نشان مىداد و مىفرمود: من هر گاه خاطره آن روزى را كه اينان با حسين -عليه السلام بودند به ياد مىآورم، اندوهگين مىشوم.
خانواده شهيد پرور
قبلا هم اشاره شد كه از فرزندان عقيل 9 نفر قربانى راه حسين(ع) كه راه خدا بود شدند و مسلم تابندهترين اين چهرهها بود. اين خاندان با استقبال از شهادت در راه قرآن افتخار ويژهاى براى خود كسب كردند و فرزندان مسلم هم در ادامه خط سرخ پدر شهيدشان در صحنه كربلا حضور يافتند تا وفادارى خويش را به خاندان پيامبر كه تعهد اسلامى هر مؤمن راستين به حساب مىآمد نشان دهند.
صحنه شورانگيز شب عاشورا سند زندهاى بر اين وفا و تعهد و اخلاص است. در آن شب شگفت و عظيم، كه سالار شهيدان، حسينبن على(ع) با اهلبيت و بستگان و ياران خويش، از ماجراهاى فرداى خونين سخن مىگفت و وفادارى اصحابش را مىستود و از نيكى و حقشناسى اهلبيتخويش تقدير مىكرد و از خدا براى همه، پاداش نيك مىطلبيد، آرى در آن شب كه بيعت را از ياران خود برداشت تا هر كه مىخواهد برود خطاب به عموزادگانش; يعنى فرزندان عقيل كرده و فرمود: شما شهيد دادهايد، شهادت مسلم شما را بس است، اجازه مىدهم كه شما برويد. در پاسخ گفتند: اگر ما، بزرگ و سرور و پسر عموى والا مقام خود را رها كنيم و در ركابش نه تيرى بيندازيم و نه شمشير و نيزهاى بزنيم،آن گاه مردم چه خواهند گفت و جواب مردم را چه خواهيم داد؟ نه! به خدا سوگند،ما نخواهيم رفت و جان و مال و خانواده خويش را فداى تو مىكنيم و در كنار تو مىمانيم و مىجنگيم تا با تو وارد بهشتشويم; زشت و ناگوار باد، زنده ماندن پس از تو!» 4 و اين گونه فرزندان مسلم و اولاد عقيل، در كنار امام حسين ماندند و از حق دفاع كردند. در ماجراى كربلا دو تن از فرزندان مسلمبن عقيل به شهادت رسيدند و دو فرزند ديگر در كربلا به اسارت نيروهاى دشمن درآمدند كه آنها را به كوفه برده و تحويل «ابنزياد» دادند. نزديك به يك سال در زندان بودند كه پس از فرار به شهادت رسيدند. (در اين باره، توضيحى خواهيم داشت).
اين اجمالى بود از خانواده مسلم، نياكانش، فرزندانش و شهادتطلبى اين دودمان پاك و وفادارىشان نسبتبه اهلبيت پيامبر و خط امامت و ولايت و دفاعشان از حق و ستيزشان با باطل پس از آن كه مولا اميرالمؤمنين(ع) به شهادت رسيد و جبهه حق و عدل، يارانى مخلصتر و سربازانى فداكارتر مىطلبيد. قسمت عمده تلاش و جهاد «مسلمبن عقيل» در دوره امامتحسينبن على(ع) و زمينهسازى براى نهضت آن امام شهيد، در كوفه بود، كه در فصل آينده، آن را مىخوانيم.
سفير انقلاب كربلا
مىدانيم كه «مسلمبن عقيل» پيشاهنگ نهضت كربلا و سفير امام حسين به سوى مردم كوفه بود. براى آشنايى با پيوستگى حوادث كوفه و كربلا لازم است كه خيلى كوتاه و فشرده به حوادث مقدماتى اعزام مسلم به كوفه جهت گرفتن بيعتبه نفع امام حسين(ع) اشاره كنيم:
معاويه، پس از بيستسال سلطنت استبدادى مرد. يزيد، پس از معاويه بر سر كار آمد و با تهديد و تطميع بر اوضاع مسلط شد. مىخواست اباعبدالله الحسين(ع) را هم به بيعت وادار كند،كه سيدالشهدا، نپذيرفت و به طور مخفيانه، همراه با جمعى از خانواده خود، شبانه از مدينه بيرون آمد و به حرم خدا در مكه پناهنده شد، تا در ضمن آن، از فرصت مناسب ايام حج در جهت آگاهانيدن مردم، بهره بردارى كند.
سال شصت هجرى بود. اقامت چهار ماهه امام حسين(ع) در مكه و برخورد با مردم و تشكيل اجتماعات و گفتگوها، مردم را با انگيزه و اهداف امام، از امتناع از بيعتبا يزيد، آشنا كرد;بخصوص مردم كوفه از اقدام انقلابى امام حسين(ع) خوشحال و اميد وار شدند. مردم كوفه، خاطره حكومت چهارساله علوى را به ياد داشتند و در اين شهر، شخصيتهاى برجسته و چهرههاى درخشانى از مسلمانان متعهد و ياران اهلبيتبودند. از اين رو نامهها و طومارهاى مفصلى با امضاى چهرههاى معروف شيعه در كوفه و بصره به امام حسين(ع) نوشتند، كه تعداد اين نامهها به هزاران مىرسيد. كوفيان،گروهى را هم به نمايندگى از طرف خود به سركردگى «ابوعبدالله جدلى» به نزد آن حضرت فرستادند و نامههايى همراه آنان ارسال كردند.
در ميان نامهها و امضاها، نام شخصيتهاى بزرگى از كوفه همچون «شبثبن ربعى» و «سليمانبن صرد» و «مسيببن نجبه» و... به چشم مىخورد كه از آن حضرت مىخواستند مردم را به بيعتبا خود دعوت كند و به كوفه بيايد و يزيد را از خلافتخلع كند.5
امام، تصميم گرفت در مقابل اصرار و دعوتهاى مكرر مردم كوفه، عكسالعمل نشان داده و اقدامى كند. براى ارزيابى دقيق اوضاع كوفه و ميزان علاقه و استقبال مردم و تهيه مقدمات لازم و شناسايى و سازماندهى و تشكل نيروهاى انقلابى، ضرورى بود كه كسى قبلا به كوفه رفته و اين ماموريت را انجام دهد و گزارشى دقيق از وضعيتشهر و مردم، به او بدهد.
حضرت حسينبن على(ع) مناسبترين فرد براى اين ماموريت محرمانه را «مسلمبن عقيل» ديد، كه هم آگاهى سياسى و درايت كافى داشت،و هم تقوا و ديانت،و هم خويشاوند نزديك امام بود. به نمايندگانى كه از كوفه آمده بودند، فرمود:من، برادر و پسر عمويم (مسلم) را با شما به كوفه مىفرستم، اگر مردم با او بيعت كردند;من نيز خواهم آمد. اين كه امام از مسلم به عنوان «برادرم» و «فرد مورد اعتمادم» نام مىبرد، ميزان اعتبار و لياقت و كفايت مسلمبن عقيل را مىرساند. آن گاه مسلم را طلبيد و به او فرمود: به كوفه مىروى، اگر ديدى كه دل وزبان مردم يكى است و آنچنان كه در اين نامهها نوشتهاند متفقند و مىتوان به وسيله آنان اقدامى كرد،نظر خودت را بر من بنويس و مسلم را وصيت و سفارش كرد، به اين كه:
پرهيزكار و با تقوا باش;نرمش و مهربانى به كار ببر; فعاليتهاى خود را پوشيدهدار; اگر مردم، يكدل و يكجان بودند و در ميانشان اختلافى نبود، مرا خبر كن.6
امام حسين(ع) طى نامه و پيامى جداگانه كه خطاب به مردم كوفه نوشت، تكليف مردم و ماموريت مسلم را روشن ساخت. متن نامه امام چنين بود: بسم الله الرحمن الرحيم از حسين بن على، به جماعت مؤمنان و مسلمانان;
اما بعد،
سعيد و هانى، با نامههايتان نزد من آمدند. آنان آخرين كسانى بودند از فرستادگانتان كه نزد من آمدند. من تمام مقصود و هدفى را كه ذكر كرده بوديد فهميدم. بيشتر سخن شما اين بود كه: ما را امام و پيشوايى نيست، پس بشتاب! شايد خدا ما را به واسطه تو بر هدايت، هماهنگ و مجتمع كند. اينك، من برادرم،عموزادهام و شخص مورد اعتمادم از خانوادهخويش «مسلمبن عقيل» را به سوى شما فرستادم و او را مامور كردم كه از حال شما و از كار و نظرتان به من گزارش بفرستد. اگر به من چنين گزارش دهد كه راى بزرگان و صاحبان فضل و خرد شما،همانند چيزى است كه قاصدان شما گفتند و در نامههاى شما نوشته شده استبه خواستخدا بزودى به سويتان خواهم آمد.
به جانم سوگند پيشوا و امام، تنها و تنها كسى است كه به كتاب خدا حكم و عمل كند و به قسط رفتار نمايد و به حق، گردن بنهد و خود را وقف و پايبند فرمان خدا سازد، والسلام7.
اعزام مسلم و فرستادن اين پيام به كوفه، پاسخى به همه نامهها و دعوتها و طومارها بود. محتواى پيام امام، در اين چند محور، خلاصه مىشود:
1-تاييد كامل از مسلم به عنوان برادر، پسر عمو و نمايندهاى مورد اطمينان.
2-محدوده مسؤوليت مسلم در كوفه نسبتبه ارزيابى وحدت كلمه و صداقت مردم.
3-پاسخى به دعوتهاى مكرر، به عنوان اتمام حجت.
4-درخواست از مردم براى حمايت و اطاعت از مسلم.
مسلم با گرفتن دو راهنما از مكه به سوى كوفه حركت كرد. روزهاى متوالى راه طى كرد. آن دو راهنما در راه، از تشنگى جان سپردند. مسلم، همراه با «قيسبن مسهر صيداوى» و «عمارة بن عبدالله ارحبى» با تحمل مشقتهاى توانفرساى راه، پس از بيست روز، خود را به كوفه رساند و مسافتسىروزه را با همه سختيها در بيست روز پشتسرگذاشت.8
اينك، مسلم، با شهرى رو به روست، حادثهخيز و پرماجرا و با گرايشهاى مختلف; شهرى با افكار گوناگون كه اگر چه بظاهر آرام است،اما آرامش قبل از طوفان را مىگذراند.
مسلم، وارد كوفه شد و به خانه مختار ثقفى، كه از شيعيان خالصحضرت على(ع) وعلاقهمندان به اهلبيتبود، رفت. 9
مسلم، در كوفه
فلق با تيغ آذر،خيمه شب را زهم بدريد و... شب، دامان خود برچيد خبر در گوشهاى كوفيان پيچيد كه مسلم، افسر جانباز و پيشاهنگ اين نهضت پيام انقلاب عدل را با خويش آورده است. و مشتاقان،بسان موج خشم آلود اما طالب و مشتاق به سوى خانه مسلم، روان گشتند. درون چشمهاشان اشگهاى شوق و جانها، تشنه آزادى و دلها پر از شادى هزاران دست گرم شيعيان در دست مسلم بود و بيعت تا غروب، آن روز بر پا بود. طرفداران حق، چون حلقه، پيرامون اين رهبر شعور و شور، اندر سينه و در سر و گاهى ديدگان از اشگ شوق ياوران، تر بود.
شيعيان، دسته دسته به خانه مختار مىآمدند و با مسلم ديدار و بيعت مىكردند و مسلم هم نامه امام حسين(ع) را خطاب به مؤمنان و مسلمانان كوفه براى هر جماعتى از آنان مىخواند.
در يكى از همين ديدارها «عابس بن شبيب شاكرى» برخاست و پس از ستايش خداوند، خطاب به مسلم گفت:
من از مردم چيزى نمىگويم و نمىدانم كه در دلها چه دارند و تو را به آنها مغرور نمىكنم. من از خود و آمادگى خودم به تو خبر مىدهم. به خدا سوگند! اگر بخوانيد، شما را اجابت مىكنم و در ركابتان با دشمنانتان مىستيزم و در راه شما با شمشيرم كارزار مىكنم تا با شهادت، خدا را ملاقات كنم; و از اين كار،فقط پاداش الهى را مىطلبم.
پس از او دلير مردى ديگر، كهنسال و جوان دل برخاست، به نام «حبيببن مظاهر» و گفت: (خطاب به عباس)
رحمتخدا بر تو باد! آنچه را در دل داشتى با سخنى كوتاه و گويا بيان كردى. به خداى يكتا سوگند، عقيده و موضع من نيز همچون تو است. 10 و كسان ديگر هم برخاسته و اعلام وفادارى و آمادگى براى فداكارى كردند.
از آن پس، دستبود و دست كه پيمان با سخنگوى «حسينبن على» مىبست.
روز به روز بر تعداد هواداران امام حسين(ع) كه با نمايندهاش مسلم،بيعت مىكردند افزوده مىشد تا اين كه پس از چند روز، به هزاران نفر مىرسيد.11
با وجود اين همه بيعتگرانجان بر كف و انقلابيهاى آماده براى هرگونه فداكارى در راه حمايتحسين(ع) و بر انداختن كومتيزيد، مسلمبن عقيل، طى نامهاى اوضاع را به امام گزارش داد و با بيان شرايط و زمينه مساعد براى نهضت از امام خواست كه به سوى كوفه بشتابد. در نامهاى كه به امام نوشت،چنين بيان كرد:
نامههاى فرستاده شده، راستبوده و سخن فرستادگان هم درست است. مردم كوفه آماده جهاد و جانبازى در راه خدايند. هم اكنون هيجده هزار نفر، با من بيعت كردهاند و آماده فداكارى در ركاب تو هستند. هر چه زودتر به سوى كوفه حركت كن!»اين نامه را كه مسلم،بيستو هفت روز پيش از شهادتش به امام حسين(ع) نوشت، توسط «عابسبن شبيب شاكرى» براى آن حضرت فرستاد. همراه او،نامههاى ديگرى هم كوفيان به امام نوشتند و با گزارش اين كه صدهزار شمشير براى يارى تو آماده است،از آن حضرت خواستند كه در آمدن به كوفه شتاب كند.12
كنون مسلم، نگينى در ميان حلقه انبوه ياران است حضورش مايه دلگرمى اميدواران است شكوه و هيبتى دارد، ميان كوفيان جايى و محبوبيتى دارد، و هر شب، صحبت از جنگ است، سخن از شستشوى لكههاى ذلت و ننگ است كلام از شور جانسوز حقيقتهاست، ز «رفتن» ها و «ماندن» هاست. ولى دوران آن كم بود و كم پاييد، تمام شعلهها ناگه فرو خوابيد...
والى كوفه «نعمان بن بشير» بود كه از جانب معاويه و پس از او از سوى يزيد به اين سمت،گماشته شده بود. وقتى از تجمعمردم كوفه، پيرامون مسلم و بيعتبا او آگاه شد، در يك سخنرانى مردم را تهديد كرد و آنها را از رفتوآمد پيش مسلمبن عقيل و شنيدن حرفهايش اكيدا نهى كرد; اما انقلابيون كوفه كه دل به مهر حسين(ع) سپرده و دستبيعتبا نمايندهاش مسلم داده بودند براى سخنان تهديدآميز او ارزشى قائل نشدند.
يكى از همپيمانان بنىاميه به نام عبداللهبن مسلم بن ربيعه حضرمى پس از او برخاست و با سخنانى خواستار آن شد كه با مخالفان با شدت عمل بيشترى برخورد كند، چرا كه برخوردى اينگونه كه از موضع ناتوانى و ضعف است فتنه مسلم را نمىتواند بخواباند. با اوجگيرى نهضت نيمه مخفى مسلم در كوفه گزارشهاى تندى به شام و نزد «يزيد» فرستاده مىشد. از جمله همان عبدالله حضرمى، كه از او ياد شد،طى نامهاى براى يزيد اين گونه نوشت: «مسلمبن عقيل به كوفه آمده و شيعه به نفع حسينبن على با او بيعت كردهاند. اگر به كوفه نياز دارى، مرد نيرومندى براى سركوبى شورشيان و اجراى فرمانتبفرست، چرا كه نعمانبن بشير، مردى ناتوان استيا خود را ضعيف مىنماياند....»
يزيد براى حفظ سلطه و حاكميتبر كوفه عنصر ناپاك و سفاك و خشنى همچون «عبيدالله بن زياد» را كه حاكم بصره بود، انتخاب كرد. «ابنزياد» با حفظ سمت، والى كوفه نيز شد. ماموريت ابنزياد آن بود كه به كوفه برود و مسلم را دستگير كند و سپس او را محبوس يا تبعيد كند، يا به قتل برساند. 13
ابن زياد،با اجازه و اختيارهاى نامحدودى براى قلعوقمع و كشتار و فرونشاندن آتش مبارزات، مخفيانه و با قيافهاى مبدل و نقابدار به هنگام شب وارد كوفه شد و مراكز قدرت را، با عملياتى شبيه كودتا به دست گرفت.
ابن زياد قبل از آمدن به كوفه در بصره سخنرانى كرد و براى اين كه در غياب او هيچگونه حادثه و شورشى پيش نيايد،ضمن تهديداتى كه نسبتبه مردم نمود، برادر خودش را كه عثمان نام داشت، به جاى خود گماشت و خود به كوفه رفت.14
مردمى كه با مسلم بيعت كرده و در انتظار آمدن حسين بن على(ع) به كوفه بودند، با ورود ابنزياد به كوفه، وضعى ديگر پيدا كردند. فردا صبح كه مردم براى نماز جماعتبه مسجد آمدند،ابنزياد از دارالاماره بيرون آمد و در سخنان خود، خطاب به مردم گفت: «... اميرالمؤمنين يزيد، مرا فرمانرواى شهر و اين مرز و بوم و حاكم بر شما و بيتالمال قرار داده است و به من دستور داده كه با ستمديدگان،انصاف و با محرومان بخشش داشته باشم و به فرمانبرداران نيكى كنم و با متهمان به مخالفت و نافرمانى با شدت و با شمشير و تازيانه رفتار كنم. پس هر كس بايد بر خويش بترسد. راستى گفتارم هنگام عملروشن مىشود; به آن مرد هاشمى (مسلمبن عقيل) هم برسانيد كه از خشم و غضب من بترسد15.
از اين پس، مجراى بسيارى از حوادث، دگرگون شد و اوضاع برگشت. ابنزياد، رؤساى قبايل و محلهها را طلبيد و برايشان صحبتهاى تهديدآميز كرد و از آنان خواست كه نام مخالفان يزيد را به او گزارش دهند،و گرنه خون و مال و جانشان به هدر خواهد رفت.16
حزب اموى، كه مىرفتبساطش نابود و برچيده گردد،ديگر بار، جان گرفت و آن تهديدها و تطميعها و فريبكاريها و تبليغهاى دامنهدار، تاثير خود را بخشيد و والى جديد، توانستبا قدرت و قوت و با تمام امكانات جاسوسى و خبرگيرى و خبررسانى، جوى از وحشت و ارعاب را فراهم آورد. با دستگيريها و خشونتها و برخوردهاى تندى كه انجام داد، بر اوضاع مسلط شد و ورق برگشت.
دوران اختفا
مسلم بن عقيل، در خانه «مختار» بود كه صحنه حوادث به صورتى كه ياد شد، پيش آمد. از آن جا كه ابنزياد، براى سركوبى انقلابيها به دنبال رهبر اين نهضت; يعنى مسلم مىگشت، مسلم مىبايست جاى امنتر و مطمئنترى انتخاب كند. اين بود كه مقر و مخفيگاه خود را تغيير داد و به خانه «هانى» رفت.
هانىبن عروه،از بزرگان كوفه و چهرههاى معروف و پرنفوذ شيعه در اين شهر بود كه هواداران و نيروهاى مسلح و سوارهاى كه تعدادشان به هزاران نفر مىرسيد در اختيار داشت. هانى، در آن هنگام حدود نود سال داشت و افتخار حضور پيامبر را هم درك كرده بود و در زمان اميرالمؤمنين(ع) هم در جنگهاى جمل و صفين و نهروان ملازم ركاب آن حضرت بود و از اخلاصى والا و وفايى شايسته در حق اهلبيت پيامبر برخوردار بود. 17 اينك، بار ديگر موقعيتى پيش آمده بود كه هانى، صداقت و ايمان و تعهد خويش را نسبتبه حق نشان دهد و در اين شرايط خطرناك و اوضاع بحرانى، پذيراى «مسلم» گردد كه در راس نيروهاى شيعى است و تحت تعقيب از سوى حاكم كوفه.
هانى، مسلم را در خانه خود در موقعيتى مطمئن جا داد. از آن پس، شيعيان دوباره رفتوآمدهاى پنهانى خود را به خانه هانى شروع كردند و ديدارها با مسلم، در آن جا انجام مىگرفت و هنوز «عبيدالله زياد» از مخفيگاه جديد مسلم بىاطلاع بود18.
يكى از وقايع مربوط به دوران مخفى بودن مسلم در خانه هانى نقشه ترور «ابنزياد» است كه انجام نشد. قضيه از اين قرار بود :
يكى از بزرگان بصره، كه از شيعيان خالص اميرالمؤمنين(ع) محسوب مىشد، «شريكبن اعور» بود. شريك از كسانى بود كه در ركاب على(ع) و همراه عمار ياسر، در جنگ صفين با معاويه جنگيده بود. هنگام آمدن «عبيدالله زياد» به كوفه او هم همراه جمعى اجبارا از بصره به طرف كوفه مىآمد كه در راه، از قافله عقب ماند و چون بيمار هم شده بود، پس از رسيدن به كوفه به خانه «هانى» وارد شد. ابنزياد كه از بيمارى شريك مطلع شد، تصميم گرفتبراى عيادت او به خانه هانى برود.
به پيشنهاد شريك، تصميم بر آن شد كه «مسلم» در پستوى خانه و پشت پرده، كمين كند و در وقتحضور ابنزياد با علامتى كه به مسلم مىدهند (آب خواستن شريك) بيرون آمده و او را به قتل برساند. طبق برخى از نقلها، در اجراى اين طرح، بنا بود كه سىتن از شيعيان هم حضرت مسلم را يارى كنند.
«ابن زياد» آمد و نشست و صحبتهايى كردند، ولى وقتى شريك، آب طلبيد، مسلم براى اجراى طرح، بيرون نيامد و با تكرار علامت، باز هم از مسلم خبرى نشد. ابن زياد كه احتمال خطرى مىداد، از هانى پرسيد: او چه مىگويد؟ گفتند: تب كرده و هذيان مىگويد. اما عبيدالله زياد، زود از آن جا رفت.
پس از رفتن او از مسلم پرسيدند چرا نقشه را عملى نكردى؟ گفت: به دو جهت، يكى به خاطر سخنى كه على(ع) از پيامبر اسلام(ص) نقل كرده كه: «ايمان، مانع كشتن غافلگيرانه است» ديگرى به خاطر اصرار همراه با گريه همسر هانى كه از من خواست در خانه او چنين كارى نكنم. هانى گفت: واى بر آن زن كه هم خودش و هم مرا از بين برد و از آنچه كه مىترسيد، در آن واقع شد. شريك گفت: اگر او را كشته بودى،فاسق فاجر و مكارى را از بين برده بودى .19
نفوذ دشمن به تشكيلات نهضت
نهضت مسلم و هوادارانش، صورت مخفيترى گرفت و ارتباطها پنهانتر انجام مىشد. با تغيير شرايط،كوفه به كانون خطرى براى انقلابيهاى شيعه تبديل شده بود كه با كمترين غفلتى ممكن بود خطرات بزرگى پيش بيايد. سياست كلى «ابنزياد» نابودى مسلم و شكست اين نهضتبود و براى اين كار، دو نقشه كلى را در دست اجرا داشت:
1-جستجو و تعقيب مسلم و طرفدارانش.
2-خريدن سران شهر و چهرههاى با نفوذ.
براى پىبردن به مخفيگاه مسلم و اطلاع از قرارها و برنامهها و شناختن عوامل مؤثر در نهضت مسلم، راهى كه از سوى ابنزياد پيش گرفته شد، استفاده از يك عامل نفوذى بود كه با جاسوسى، اخبار نهضت مسلم را به حكومتبرساند. اين عامل نفوذى ابنزياد كسى جز «معقل» نبود. معقل كه از سرسپردگانحكومتبود، با دريافتسههزار درهم، ماموريتيافت كه به عنوان يك هوادار مسلم و طرفدار نهضتبا طرفداران مسلم تماس بگيرد و به عنوان يك انقلابى،كه مىخواهد اين پولها را براى صرف در راهانقلاب و تهيه سلاح و امكانات مبارزه به مسلم تحويل دهد، كمكم به پيش مسلم راه يافته و از خانه او و تشكيلات و افراد مؤثر، گزارش تهيه كرده و به ابنزياد خبر دهد.
معقل، به مسجد آمد و نماز خواند و با عدهاى صحبت كرد تا اين كه او را به «مسلمبن عوسجه» راهنمايى كردند، كه مردى شريف و از شخصيتهاى بارز شيعه در تشكيلات مسلمبن عقيل بود. معقل صبر كرد تا نماز «مسلمبن عوسجه» تمام شد. آن گاه پيش رفت و طبق برنامه از پيش ديكته شده،خود را چنين معرفى كرد: مردى از اهل شام و از قبيله «ذىالكلاع» هستم كه خداوند، نعمت محبت و دوستى اهلبيت را به من عطا كرده است. شنيدهام كه مردى از اين خاندان به كوفه آمده و مردم را به يارى پسردختر پيامبر دعوت كرده و از آنان بيعت مىگيرد. پولى دارم كه مىخواهم به او برسانم و نيز دوست دارم كه او را از نزديك ديدار كنم. مردم تو را به من معرفى كردهاند. اين پولها را از من بگير و مرا نزد آن مرد ببر تا با او بيعت كنم.
مسلمبن عوسجه كه سخنان او را باور كرده بود،ضمن ابراز خوشحالى از ديدن آن مرد كه خود را دوستدار خاندان پيامبر معرفى كرده بود،از «معقل» قولها و پيمانهاى استوار گرفت كه قدمى از راه خيرخواهى فراتر نگذارد و جريان را پوشيده نگه دارد. معقل هم هر قول و پيمانى را كه وى مىخواستبه او داد.
مسلمبن عوسجه كه به سخنان او اطمينان پيدا كرده بود، به او گفت: چند روزى به خانه من بيا، تا من مقدمات و اجازهديدار تو را با آن مرد كه در جستجوى او هستى فراهم كنم.
به اين صورت، كمكم اين جاسوس ابنزياد، به خانه هانى هم كه پناهگاه مسلمبن عقيل بود راه پيدا كرد و با مسلم ملاقات نمود و پولها را به او تحويل داد و بتدريجخود را يكى از طرفداران نهضت، جا زد. صبحها زودتر از همه مىآمد و ديرتر از همه مىرفت و اخبار درونى نهضت را به عبيدالله زياد،گزارش مىداد.20
اين از يكسو، اخبار نهضت را به دشمن انتقال داده بود و از سوى ديگر، نامهاى را كه مسلمبن عقيل توسط «عبدالله يقطر» 21 براى حسينبن على(ع) نوشته و از اوضاع جارى به امام گزارش داده بود، به دست گشتيهاى عبيدالله زياد افتاد. حامل نامه را پيش عبيدالله زياد بردند. 22 وقتى كه آن مرد، حاضر نشد نويسنده نامه را معرفى كند و مقاومت كرد، به دست ماموران و به دستور ابنزياد، به شهادت رسيد اما خيانت نكرد.
با پى بردن به مخفيگاه مسلم و مركزيت نهضت و افراد مؤثر در جريان مبارزه، ابن زياد، بيشتر احساس خطر كرد و تصميم گرفت كه هر چه زودتر دستبه كار شود و انقلاب را قبل از آن كه به مرحله غيرقابل كنترلى برسد، درهم شكسته و سران نهضت و مقاومت انقلابيها را درهم شكند. اين بود كه نقشه حمله گسترده به نهضت و پيشگامان آن و چهرههاى سرشناس تشكيلات مسلم كشيده شد و اولين گام،دستگيرى «هانى» بود.
نهضت در خطر
نقش «هانى» در نهضت، بسيار بود; از اين رو والى كوفه به فكر دستگيرى هانى افتاد تا از اين طريق به مسلم هم دسترسى پيدا كند، زيرا مىدانست تا وقتى كه هانى، در محل خود مستقر باشد، بازداشت مسلمبن عقيل عملى نيست و نيروهاى زيادى كه در اختيار و در فرمان هانى هستند،مقاومت و دفاع خواهند كرد. پس بايد با نقشهاى پاى هانى را به «دارالاماره» بكشد و او را در همان جا زندانى كند تا بين او و مسلم جدايى بيفتد.
هانى به بهانه مريضى پيش «عبيدالله زياد» نمىرفت، تا اين كه ابنزياد، چند نفر را در پى او فرستاد و با اين بهانه كه والى كوفه مىخواهد تو را ببيند، او را به دارالاماره بردند.23
«عبيدالله بن زياد» والى كوفه در اولين برخورد، سخنان تندى به او گفت، از جمله اين كه هنگام ورود هانى گفت: «خيانتكار، با پاى خود آمد!»
سخنان نيشدار ابنزياد و گوشه و كنايههاى او سبب شد كه هانى بپرسد: مگر چه شده است؟
ابن زياد گفت: اين چه غوغايى است كه در خانه خود،عليه اميرالمؤمنين يزيد،بر پا كردهاى؟! مسلم را در خانه خود جا داده و براى او افراد جنگى و سلاح، جمع مىكنى و گمان كردهاى كه اينها بر من پوشيده است؟
هانى انكار كرد، اما ابنزياد، هانى را با «معقل» روبهرو كرد. اين جا بود كه هانى فهميد كه معقل،جاسوس ابنزياد بوده است 24 و خود را به عنوان يك انقلابى هوادار اهلبيت و بيعت كننده با مسلم به نفع حسينبن على(ع) در درون تشكيلات نهضت، جا زده است.
آن ديدار به جر و بحث كشيده شد و پس از گفتگوهاى تندى كه رد و بدل شد،ابنزياد عصاى غلام خويش (مهران) را گرفت،و در حالى كه مهران، از موهاى سر هانى گرفته بود،با عصا آن قدر بر سر و صورت او زد تا اين كه دماغ و پيشانى هانى شكست. در اين لحظه هانى دستبرد تا شمشير نگهبانى را كه نزديكش بود بكشد و... كه جلوى دستش را گرفتند، و به فرمان عبيدالله زياد او را به زندان انداختند. 25
دستگيرى هانى، كه براى حكومت، يك موفقيتبه حساب مىآمد و از اين طريق ابنزياد توانسته بود مانعى بزرگ را از پيش پاى خود بردارد، در وضع روحى بعضى از انقلابيها تاثير منفى گذاشت.
انفجار پيش از موعد
هانى در بازداشت «عبيداللهبن زياد» بود. سربازان والى در انديشه حمله به خانه هانى و مسلم، در فكر دفاع و مقابله بود. برنامه انقلاب، به صورتى كه از پيش طرحريزى شده بود، عملى نبود، مسلم تصميم گرفت وقتحمله را جلو بيندازد.
عدهاى زياد از نيروها كه در خارج شهر بودند و انتظار رسيدن وقت موعود را مىكشيدند،از تصميم جديد، بىخبر بودند. مسلم به يكى از ياران خود دستور داد تا رمز حمله و شروع نهضتحقطلبانه را در قالب درگيرى با نيروهاى دشمن در شهر اعلام كند. شعار پرشور و حماسى «يامنصور، امت» 26 طنين افكند. دلها به هم پيوست و پنجهها بر قبضه شمشيرها فشرده شد و پيروان حق و سربازان دين و بيعت كنندگان با مسلم از هر سو براى يارى او گرد آمدند. قلب تپنده اين حركت، خانه هانى بود كه مسلم را در خود جاى داده بود. در خانههاى اطراف هم، حدود چهارهزار نفر، نيروى مسلح براى كارهاى ضرورى و برنامههاى پيشبينى نشده، به عنوان ذخيره، آماده بودند. نيروهاى موجود، مىبايستبه شكلى سازماندهى مىشدند تا با سپاه مهاجم دشمن، مقابله كنند. گرچه نيروها خيلى زياد نبودند، اما مسلمبن عقيل، همين تعداد را هم به صورت زير، جناحبندى و سازماندهى كرد:
«عبدالرحمن بن عزيز كندى» و امير «ربيعه» و فرمانده سواركاران و گروه پيشاهنگ.
«مسلمبن عوسجه» امير قبايل مذحج و بنىاسد و فرمانده نيروهاى پياده.
«ابو ثمامه صاعدى» امير قبيله تميم و همدان.
«عباس بن جعده جدلى» فرمانرواى نيروهاى مدينه.
با اين آرايش نظامى دستور حمله به طرف قصر و مركز فرماندهى«عبيدالله زياد» را صادر كرد.27
در اين لحظهها مسلمبن عقيل، فقط به «حق» مىانديشيد و به مظلوميت هميشگى پيروان حق. مبارزه با ستم و مجسمههاى فسق و ظلم را وظيفهاى مقدس و مسؤوليتى عظيم و الهى مىديد. عمل به وظيفه سبب شده بود كه مسلم، «خود» را فراموش كند و به «خدا» بينديشد.
آمده بود، تا صداى حق را جايگزين همه همهمهها و هياهوهاى عربدهجويان دنياخواه و زرپرست و قدرت طلب قرار دهد; آمده بود تا ارادهها و بازوها و شمشيرهاى آزادگان مؤمن را در راه خدا و در خط رهبرى حسين بن على(ع) متحد و منسجم سازد، و اينك در شرايط دشوارى كه پيش آمده است، جهادى عظيم و فداكارى خونرنگ و حماسهاى جاويد و ماندگار و لازم است; و... مسلم،قدم در اين ميدان گذاشت.
ابنزياد كه به دنبال دستگير كردن «هانى» احساس خطر مىكرد، براى پيشگيرى از بروز هرگونه عكسالعمل تند مردم، در مسجد، مشغول سخنرانى براى مردم بود و كسانى را كه در مقام مخالفتبا حكومتباشند، تهديد مىكرد... كه خبر دادند،مسلم و هوادارانش قيام را آغاز كردهاند. از منبر فرود آمد و بسرعتبه قصر رفت و دستور داد درها را ببندند و خود در قصر، پناهنده شد. چيزى نگذشت كه قصر در محاصره نيروهاى طرفدار مسلم قرار گرفت و مسجد كوفه از ياران مسلم پر شد و هر ساعتبر تعدادشان افزوده مىگشت.28
عبيدالله، براى نجات از اين بحران از شيوه به كارگيرى مزدوران خود فروخته استفاده كرد. از سويى جمعى را به بيرون فرستاد تا ضمن تشكيل يك گروه مقاومتبراى مبارزه با ياران مسلم از طريق پخش شايعات، در صفوف سربازان مسلم دودستگى ايجاد كنند، و از طرفى هم،كسانى را مامور ساخت كه با گفتههاى خود،مردم را از اطراف مسلمبن عقيل متفرق سازند تا به اين طريق، هم حلقه محاصره قصر، شكسته شود و هم مسلم تنها بماند.
خائنانى خودفروخته حاضر شدند براى رضاى خاطر عبيدالله كه در داخل قصر محاصره شده و چيزى به نابودىاش نمانده بود،به ميان جمع مردم آيند و از آنان بخواهند كه پراكنده شوند و جان خود و سرنوشتخانواده خويش را به خطر نيندازند. كثيربن شهاب يكى از اين مزدوران بود كه خطاب به مردم گفت:
«شتاب نكنيد! به سوى خانه و خانواده خود برگرديد و خود را به كشتن ندهيد. هم اكنون سپاه مجهز يزيد از شام فرا مىرسد....
امير شما عبيدالله تصميم گرفته است كه:هر يك از شما، تا شب به خانه خود نرود و مقاومت كند، حقوقش قطع شود و جنگجويانتان را نيز بدون حقوق به جنگ در مرز شام بفرستد و بىگناهان را به جاى گناهكاران،و حاضران را به جاى غايبان بگيرد و در بند كشد،تا احدى از شما نماند....»
اين سخن و امثال آن، باعثشد كه وحشتى در دلها پيدا شود جمعى از سست ايمانان بتدريج از اطراف مسلم پراكنده شدند 29 ; طايفه و عشيره مسلمبن عوسجه و حبيببن مظاهر نيز براى حفاظت آنان، آنها را گرفته و در جائى حبس كردند. 30
شروع پيش از موعد مقرر عمليات كه به مسلمبن عقيل تحميل شد،از يكسو،و تبليغات مسموم و شايعهپراكنيها و تهديدها و ارعابهاى دشمنان و منافقان از سوى ديگر و عدم آمادگى همه نيروهاى مسلم براى برنامه طرحريزى شده از طرف ديگر، امكان موفقيت مسلم را ضعيف كرده بود.فقط چهارهزار نيرو، از جمع سىهزار نفرى بيعت كننده، حضور داشتند و مسلم نمىتوانستبا اين تعداد از افراد، هم محاصره را داشته باشد و هم در جبهه ديگرى كه به دنبال اين تبليغات و تهديدها، پديد آمده بود به مبارزه بپردازد، زيرا شهر بزرگ كوفه شاهد صحنههاى درگيرى متعددى بود كه بين هواداران دو جناح به وجود آمده بود.
مسلم، در اين اوضاع وخيم همراه نيروهاى تحت فرمان خود با قلبى سرشار از ايمان به خدا و حقانيت راه و جهاد خويش دلاورانه مىجنگيد. مسلم،آن روز، كربلايى در درون كوفه به وجود آورد! تعدادى از يارانش به شهادت رسيدند و خود نيز پس از آن همه درگيرى و جنگ،مجروح شده بود. 31 آن روز به پايان رسيد. سختى مبارزه، عدهاى را به خانههاى خود كشاند. تهديدهاى حكومت، عدهاى ديگر را از ميدان جهاد و تعهدات «بيعت» به خانه و زندگى آسوده كشاند. تبليغات گسترده هم در روحيه عدهاى ديگر تزلزل و ضعف پديد آورد. در نتيجه، شب هنگام، مسلمبن عقيل در مسجد، نماز مغرب را فقط با حضور سىنفر اقامه كرد. پس از نماز،آن عده كمتر شده بودند (ده نفر) از مسجد كه بيرون آمد،حتى يك نفر هم همراهش نبود كه او را به جايى راهنمايى كند. 32
تمام آن هزاران مرد كه با او عهدها بستند به هنگام «بلا» هنگامه سختى شگفتا! عهد بشكستند. يكى از قطع نان ترسيد يكى مرعوب قدرت بود يكى مجذوب زر، مغلوب درهم، عاشق دينار چه شد آن عهدهاى سخت؟ چه شد آن دستهاى گرم بيعتگر؟ كجا ماندند؟... كجا رفتند؟... كه مسلم ماند و شهرى بىوفا مردم؟... .
غربت مظلومانه مسلم
كوفه كه به خاطر نهضتبراى مسلم «وطن» شده بود، اينك به غربت تبديل شده است و مسلم، غريبى در وطن! مسلم براى يافتن خانهاى كه شب را به روز آورد و در پناه آن، مصون بماند، در كوچهها غريبانه مىگشت و نمىدانستبه كجا مىرود.
سر از محله «بنىبجيله» درآورد. همه درها بسته بود و هر كس، سوداى سلامت و آسايش خويش را در سر داشت.
زنى به نام «طوعه»، جلوى خانهاش ايستاده، نگران و منتظر پسرش بود. طوعه شيعه و هوادار مسلم بود، اما اين غريب را نمىشناخت. مسلم، جلو رفت و سلام داد و آب خواست....
زن آب آورد. مسلم نوشيد و ظرف را به طوعه باز پس داد. زن ظرف را در خانه گذاشت و برگشت. ديد كه اين مرد،همچنان ايستاده است. زن پرسيد:
- مگر آب نخوردى؟
-چرا.
- پس به خانهات و نزد خانواده خودت برو!
- ... .
- گفتم برخيز و به خانه خويش برو! بودن تو در اين جا براى من خوب نيست،من راضى نيستم.
- من كه در اين شهر خانه و كسى را ندارم!
- مگر تو كيستى و از كجايى و... .؟
- من مسلمبن عقيلم... آيا ممكن است نيكى كنى؟ شايد روزى بتوانم جبران كنم! «طوعه» وقتى مسلم را شناخت، او را به درون منزل دعوت كرد و با نهايتاحترام و خضوع،از او پذيرايى كرد.33
اين زن فداكار، كه به مردان پيمانشكن و سست عنصر و ترسو درس شهامت و وفا مىآموزد، دين خويش را به مكتب و راه حسين(ع) ادا كرد و به وظيفهاش در قبال سفير و نماينده آن حضرت در نهضت، عمل نمود و در خدمتگزارى مسلم از هيچ چيز كوتاهى نكرد. اما مسلم، شورى ديگر در سر داشت. از سويى به بىوفايى مردم مىانديشيد و از سويى به نامه و گزارشى فكر مىكرد كه به حسينبن على(ع) فرستاده و از وى خواسته بود كه بسرعت،خود را به كوفه برساند كه زمينه از هر جهت آماده است، و از ديگر سو سرنوشتخويش را در «شهادت» مىيافت و در انديشه پايان كار و سرانجام اين نهضت و فرداى حوادث بود.
و... غذا نخورد. شب را به عبادت و تهجد پرداخت و نخوابيد. فقط سحرگاهان اندكى خواب چشمانش را فرا گرفت و اميرالمؤمنين را ديد و خواب شهادت را و مهمان على شدن را. 34
لحظههاى آن شب براى مسلم معناى ديگرى داشت. شب قدر بود. شب آخر بود. انتظار آن را مىكشيد كه در همان جا به سراغش بيايند تا دستگيرش كنند.
پسر طوعه، بر خلاف مادرش از هواداران «ابنزياد» بود. شب كه به خانه آمد، از حركات و رفتار مادر، متوجه اوضاع غيرعادى شد. با كنجكاوى فراوان بالاخره فهميد كه مهمان خانهشان كسى جز مسلمبن عقيل نيست. بسيار خوشحال شد، كه اگر به والى شهر خبر دهد، جايزه خواهد گرفت. گرچه به مادرش قول داد و تعهد سپرد كه به كسى نگويد 35 ، ولى صبح زود،خبر را به وابستگان عبيدالله بن زياد رسانده بود. اين به دنبال حوادث همان شب در كوفه و مسجد بود.
آن شب، خانه گردى وسيع در كوفه شروع شد. راههاى خروجى شهر زير كنترل قرار گرفت و عدهاى هم دستگير شدند. عبيدالله، مطمئن شد كه كسى از ياران مسلم نمانده و مراكز مقاومت نهضت،درهم شكسته است. همان شب، اعلام كرد كه همه در مسجد جامع، جمع شوند. مسجد پر از جمعيتشد.
ابنزياد، با جوش و خروش، براى مردم، سخنانى تهديدآميز، همراه با تطميع، بيان كرد. قساوت و خشونت از گفتارش مىباريد. بيشترين تهديد، نسبتبه كسانى بود كه به مسلم پناه دهند و مژده جايزه به كسى داد كه مسلم را -يا خبرى از او را نزد او بياورد. به «حصينبن نمير»،رئيس پليس شهر، دستور اكيد داد تا شهر را دقيقا زير نظر و كنترل خود بگيرد و براى يافتن مسلم، خانهها را بگردد. پس از اين سخنان، از منبر به زير آمد و به قصر بازگشت. 36
فرداى آن شب، ابنزياد، ديدار عمومى داشت. محمدبن اشعث 37 را هم در مجلس، كنار خود نشانده بود و از خدماتش تعريف مىكرد و ديگران هم حاضر بودند. پسر طوعه،كه از بودن مسلم در خانه خودشان، خبر داشت، ماجراى شب گذشته را به پسر محمدبن اشعث نقل كرد. او هم خبر را آهسته در گوش محمدبن اشعث گفت. وقتى ابنزياد،از ماجرا مطلع شد، به او ماموريت داد كه مسلم را نزد وى حاضر سازد. 38
اما دستگيرى مسلم و آوردنش پيش عبيدالله زياد، كار آسانى نبود. از اين رو ابنزياد، شصت، هفتاد نفر از قبيله قيس را، همراه و تحت فرمان محمد اشعث قرارداد تا براى گرفتن و آوردن مسلم به خانه طوعه بروند.
كربلايى درون كوفه
سپاه آلسفيان، در پى آيينهدار آفتاب عدل تمام خانهها را سخت مىگرديد. نگهبانان شهر شب طرفداران قصر ظلم روان در جستجوى مسلم از هر سوى، مىرفتند و باطل در پى حق بود «غسق» در جستجوى فجر سياهى در پى خورشيد!
صداى پاى اسبها،خبر از تهاجم ماموران ابنزياد مىداد. هدف،خانه طوعه بود و نقشه، دستگيرى مسلم. مسلم كه پرورده سايه سلاح و بزرگ شده صحنههاى كارزار بود، از شجاعتخويش براى درهم شكستن حلقه محاصره استفاده كرد و پس از به پايان رساندن عبادت خويش، زره پوشيد و سلاح برگرفت و بر مهاجمان حمله كرد و آنان را از خانه بيرون راند. 39
براى اين كه خانه آن شير زن متعهد، در اين ميان، آسيب نبيند، مبارزه را به بيرون از خانه كشيد و با ديدن انبوهماموران مهاجم كه آماده آتش زدن و سنگباران كردن خانه بودند،گفت:
اين همه سر و صدا براى كشتن فرزند عقيل است؟
اى نفس!
به سوى مرگى كه از آن، گريزى نيست، بيرون شو! 40
شمشيرى آخته بر كف، ارادهاى استوار در سر، قوتى كمنظير در دل و بازو، خون شرف و غيرت در رگها، بىهراس و ترس، بر آنان تاخت و براى دومين مرحله، آنان را پراكنده ساخت.
مسلم نايب و نماينده حسين بود. نسخهاى برابر با اصل. تصميم گرفته بود كربلايى در كوفه بر پا سازد، و حماسهاى به ياد ماندنى و درسى عظيم از قدرت رزمى و روحى يك «مؤمن» در تاريخ، بر جاى بگذارد. يك تنه در برابر انبوهى از سپاهيان ابنزياد ايستاده بود و دليرانه مقاومت و جنگ مىكرد. هر هجومى را با شمشير دفع مىكرد و هر مهاجمى را ضربتى كارى مىزد.
عاشورايى بود و نبرد حق و باطل در رزم مسلمبن عقيل با آن گروه، تجلى يافته بود. نيروهاى حكومت كه خود را از مقابله با آن قهرمان، ناتوان ديدند، عدهاى به پشتبامها رفته و بر سرش سنگ و آتش ريختند،ولى حماسه مسلم،همچنان جريان داشت و آن بزدلان بىايمان از مقابل حملههايش مىگريختند. 41
و در هنگام حمله رجز مىخواند 42 و مىگفت: (خطاب به خود)
«اين مرگ است، هر چه مىخواهى بكن!
بىشك،جام مرگ را خواهى نوشيد.
براى فرمان خدا شكيبا باش!
كه حكم خدا در ميان بندگان،جارى است»44
گرچه والى كوفه نمىخواستخود را تسليم اين واقعيت كند كه مسلم، شجاع است و مامورانش حريف رزم او نيستند، ولى تلفات سنگين نيروهايش به دست مسلمبن عقيل گوياتر از هر گزارش و سندى بود كه مىتوانستبه آن، اعتماد كند.
و... مسلم، همچنان درگير با سپاه ابنزياد بود و اين حماسه را بر لب داشت كه:
«سوگند خوردهام كه جز آزاد مرد، كشته نشوم، هر چند كه مرگ را چيز ناخوشايندى ببينم.
بيم از آن دارم كه به من دروغ گفته، يا فريبم داده باشند. بالاخره اين آب خنك با آب گرم درياى تلخ، آميخته مىشود.
پراكندگى خاطر را بزداى و با تمركز و استقرار بجنگ! هر كس، روزى بدى را ملاقات خواهد كرد»45.
گرچه قواى كمكى به تعداد 500 نفر به سربازان ابنزياد پيوستند، ولى مسلم،اين حماسهآفرين شجاع، همچنان به تنهايى به جنگ با آنان مشغول بود و از آنان مىكشت. 46 تلاش محمد اشعث و نيروهايش براى زنده دستگير كردن مسلم بود و چون درگيريها به طول انجاميد و به اين هدف نرسيدند، ابنزياد،از اين تاخير بسيار در دستگيرى يك نفر ناراحتشد و به محمد اشعث، پيغام فرستاد.
او، در جواب ابنزياد گفت: «اى امير» خيال مىكنى كه مرا به سراغ يكى از بقالهاى كوفه فرستادهاى؟! تو مرا به مقابله با شمشيرى از شمشيرهاى محمدبن عبدالله فرستادهاى!...» سپس، باز هم برايش نيروى امدادى فرستاد.47
ابن زياد، پيغام داد كه به مسلم، امان بدهند. مىخواست كه از اين طريق، مسلم را به تسليم وادارد، ولى مسلمبن عقيل،امان آن عهدشكنان را باور نمىكرد و زير بار آن نمىرفت. اين بود كه به مبارزه ادامه داد.
آن قدر ضربه و جراحتبر او وارد شده بود كه به ديوارى تكيه داد و گفت:
«چرا سنگبارانم مىكنيد؟ كارى كه با كافران مىكنند،در حالى كه من از خاندان پيامبران و ابرارم. آيا حق پيامبر(ص) را درباره خاندان و عترتش مراعات نمىكنيد؟»48
جنگ طولانى و سختبا آن همه دشمن،او را به شدت مجروح و ناتوان و تشنه كرده بود. پيكر و چهره خون گرفتهاش شاهد جهاد عظيم او بود. مسلم، تصميم داشت كه تا آخرين قطره خون و تا واپسين دم و تا شهادت بجنگد، اما اطرافش را گرفتند و در يك حلقه محاصره از پشتسر، نيزهاى بر او زده و او را به زمين افكندند و بدين گونه، اسيرش كردند. 49 طبق برخى از نقلها سر راهش گودالى كندند و مسلم در آن افتاد و اسير شد.
مسلم را گرفتند; آزادهاى كه در انديشه نجات آن اسيران بود، خود، در دست آنان گرفتار شد. او را به سوى دارالاماره بردند و ورقى ديگر از حماسه در پيش ديدگان تاريخ، نمودار شد.
اسير آزاد
قهرمان، گرفتار دشمن شد و به سوى قصر والى روان گرديد. زخمهاى جانكاه،خستگى شديد،خونهاى سر و صورت، مسلم قهرمان را از توان و قدرت انداخته بود. شهادت را بروشنى احساس مىكرد و از آن خرسند بود. گويا با خود مىگفت:
من،امروز، از خم خون، مىچشم شهد شهادت را ولى خرسند و خشنودم كه مرگم جز به راه حق و قرآن نيست. از اين مردن سرافرازم كه پيش باطل و بيداد نياوردم فرود، اين سر نكردم سجده بر دينار نسودم لحظهاى پيشانىام،بر زر كنون در چنگ اين دشمن، شرافتمند مىميرم نگريد مادرم بر من نريزد خواهرم در سوگ من، اشكى زجام ديده بر دامن بگوييدش كه من، مردانه جنگيدم و بر مرگ دليران و جوانمردان نمىبايست گرييدن.
ولى... مسلم را گريه فرا گرفت،و گفت: «انا لله وانا اليه راجعون» يكى از سران سپاه ابنزياد، از روى طعنه، گفت: كسى كه در پى اين كارها باشد، بر اين پيشامدها نبايد گريه كند. مسلم گفت: «به خدا سوگند! گريهام براى خويش و به خاطر ترس از مرگ نيست، بلكه گريه من براى خانوادهام و براى حسين بن على و خانواده اوست، كه به سوى شما مىآيند».50
سواران بسيار او را به قصر آوردند. تشنگى زياد و خونريزيهاى شديد، ضعف فراوانى در مسلم پديد آورده بود،بحدى كه به ديوار تكيه داد. با ديدن ظرف آبى در آن جا،آب طلبيد. يكى از وابستگان پست و فرومايه، علاوه بر اين كه به مسلم گفتبه تو آب نخواهيم داد،زخم زبان هم بر او زد و مسلم،از اين همه پستى و سنگدلى و بىعاطفگى آن مرد،تعجب كرد و او را نفرين نمود. 51
يكى از حاضران به نام عمارةبن عقبه، با ديدن اين صحنه از ناجوانمردى دلش سوخت و به غلامش گفت كه براى مسلم آب بياورد. آب را در ظرفى ريختند،همين كه مسلم آن را به لبهاى خويش نزديك كرد كه بياشامد، ظرف آب، از خون، رنگين شد و نياشاميد. بار ديگر هم همين صحنه تكرار شد.
مرتبه سوم كاسه را پر از آب كردند. اين بار كه خواستبنوشد، دندانهاى جلوى مسلم در كاسه ريخت. مسلم از نوشيدن آب، صرفنظر كرد و گفت:
الحمد لله!
اگر اين آب، قسمتم بود، مىخوردم! 52
در زير برق سرنيزهها،آن اسير آزاد، و آن آزاده گرفتار را نگهداشته بودند. هم به سرنوشت افتخارآميز خويش مىانديشيد و هم به فكر كاروانى بود كه به سوى همين كوفه در حركتبود و سالار آن قافله، كسى جز اباعبدالله الحسين(ع) نبود.
مسلم، هنگام ورود بر ابنزياد سلام نكرده بود و همين، سبب خشم و ناراحتى او و اطرافيانش شده بود. گفتگوهاى خشونتآميزى بينشان رد و بدل شد.
او را تهديد به مرگ كردند. مرگى كه مسلم از آن نمىهراسيد، بلكه به آن افتخار مىكرد. معلوم بود كه او را خواهند كشت. از حاضران، عمر سعد را براى وصيت انتخاب كرد. سه موضوع را در وصيتهاى خود،مطرح كرد: «قرضهايم را در كوفه با فروختن زره و شمشيرم بپرداز! جسد مرا از ابن زياد تحويل بگير و به خاك بسپار! كسى را پيش حسينبن على(ع) بفرست تا به كوفه نيايد».53
گرچه مسلم از او قول گرفته بود كه وصيتهايش به عنوان راز، نزد او پنهان بماند، ولى عمر سعد كه خبث و خيانتبا وجودش آميخته بود، در همان مجلس، خيانت كرد و وصيتهاى سهگانه مسلم را، براى ابنزياد،فاش ساخت و در واقع، ماهيت پليد خود را آشكار نمود.
از جمله گفتگوهاى ابنزياد و مسلمبن عقيل اين بود كه آن ناپاك، به مسلم گفت:
اى فرزند عقيل! آمدى تا اتحاد مردم را بر هم بزنى. از كار مردم تفتيش كردى و جمعشان را متفرق ساختى و بعضى را بر ضدبرخى ديگر شوراندى.
مسلم: خير، هرگز چنين نكردم، بلكه مردم اين شهر ديدند كه پدرت نيكان را كشت و خونها ريخت و همچون سلاطين ايران و روم پادشاهى كرد. ما آمديم تا آنان را به عدالت امر كنيم و به قانون خدا دعوت نماييم. ابنزياد: تو را به اين كارها چه كار؟! اى فاسق،آيا در آن هنگام كه تو در مدينه،شراب مى خوردى، ما كار نيك و عمل به كتاب خدا نمىكرديم؟
مسلم: آيا من شراب مى خوردم؟! خدا مىداند كه تو دروغ مىگويى و بدون آگاهى، سخن مىگويى. من آن گونه كه گفتى نيستم. شراب خوردن براى كسى رواست كه خون بىگناهان را مىخورد و به ناحق، خون مىريزد و براساس خشم و دشمنى و سوءظن، انسان مىكشد و در عين حال،از اين كار زشتخرم و شاداب است،گويى كه كارى نكرده است!
ابن زياد: گويا مىپندارى كه براى شما هم در امرحكومت، بهرهاى است!
مسلم:به خدا سوگند! گمان نيست، بلكه يقين است.
ابن زياد: خدا مرا بكشد اگر تو را نكشم! آن هم كشتنى كه در اسلام، كسى را آن گونه نكشتهاند.
مسلم: آرى، تو به ايجاد بدعت در ميان مسلمانان و مثلهكردن و بدطينتى سزاوارترى! 54
جوابهاى كوبنده و منطقى و دندانشكن مسلم، ابنزياد را به ستوه آورد،تا آن جا كه آن خائن، به على(ع) و حسين(ع) و عقيل، ناسزا گفت. راستى، چه شگفت است كه ستم، به محاكمه عدالتبپردازد!
مسلم، كه صبرش تمام شده بود،گفت: اى دشمن خدا! هر چه مىخواهى بكن! 55 ابن زياد هم دستور كشتن «مسلمبن عقيل» را داد.
تنها اسلحه دشمنان حق، كشتن است; و اگر يك انسان حقپرست و با ايمان،شهادتطلب باشد و از مرگ نترسد، در واقع، دشمن را خلع سلاح كرده است. مسلم نيز، آرزويش شهادت در راه خدا به دستشقىترين افراد است. و... طبيعى است كه مسلم، به عبيدالله بن زياد بگويد:
چه باك از كشته شدن;
بدتر از تو،بهتر از مرا كشته است... .
فرمان قتل مسلم براى او كه آرزومند اين سرنوشت مقدس و مبارك است،بشارتى است و اين لحظههاى آخر پيش از شهادت، عزيزترين لحظهها و پربارترين دقايق، و زيباترين حالات روح را داراست. اشتياق قبل از ديدار است.
مرگ سرخ
كشتن مسلم را به «بكربن حمران احمرى» سپردند، كسى كه در درگيريها از ناحيه سر و شانه با شمشير مسلمبن عقيل مجروح شده بود. مامور شد كه مسلم را به بام «دارالاماره» ببرد و گردنش را بزند و پيكرش را بر زمين اندازد.
مسلم را به بالاى دارالاماره مىبردند، در حالى كه نام خدا بر زبانش بود، تكبير مىگفت، خدا را تسبيح مىكرد و بر پيامبر خدا و فرشتگان الهى درود مىفرستاد و مىگفت: خدايا! تو خود ميان ما و اين فريبكاران نيرنگباز كه دست از يارى ما كشيدند، حكم كن!
جمعيتى فراوان، بيرون كاخ، در انتظار فرجام اين برنامه بودند. مسلم، چون كوهى استوار،مصمم و مطمئن، دريا دل و شكيبا، بر فرار قصر خيانت و ستم بود. نگاهش به افق حقيقتبود، و به راه پاك و خونينى كه هزاران شهيد، جان خود را در آن راه به خداوند هديه كردهاند.
شكوه و عظمت مسلم در آن اوج و بر فراز آن سكوى شهادت و معراج، ديدنى بود. گرچه آنان، اين قهرمان اسير و دستبسته را با تحقير و توهين براى كشتن به آن بالا برده بودند، ليكن عزت مرگ شرافتمندانه در راه حق، چيز ديگرى است كه ديدههاى بصير و دلهاى آگاه، شكوهش را مىيابند. مسلم را رو به بازار كفاشان نشاندند. با ضربتشمشير، سر از بدنش جدا كردند، و... پيكر خونين اين شهيد آزاده و شجاع را از آن بالا به پايين انداختند و مردم نيز هلهله و سروصداى زيادى به پا كردند. 56
پس از شهادت
مسلم، شهيد شد و به ابديت و ملكوت پيوست.
چند صفحهاى هم از حوادث پس از شهادتش و قضاياى مربوط به آن را يادآورى كنيم:
قاتل مسلم پس از آن جنايت، پايين آمد و پيش ابنزياد رفت. ابنزياد پرسيد: وقتى كه مسلم را از پلههاى قصر، به بالا مىبرديد چه عكسالعملى داشت و چه مىگفت؟
گفت: خدا را مرتب، تسبيح مىگفت و از او مغفرت و بخشش مىطلبيد....57
وقتى پيكر مطهر آن شهيد را از فراز دارالاماره به پايين و به ميان مردم انداختند، دستور داده شد تا بر آن بدن، طناب بسته و سرطناب را بكشند. و.... چنان كردند، تا آن كه بدن بىسر را برده و به دار كشيدند.
پس از شهادت مسلم، به سراغ «هانى» رفتند.
هانى در زندان بود. دستهايش را از پشتبسته بودند كه براى كشتن آوردند. هانى هنگام آمدن، هواداران خود از قبيله مذحج را به يارى مىطلبيد، ولى كسى او را يارى نكرد. با قدرت،دستخود را كشيد و از بند،بيرون آورد و در پى سلاح و ابزارى مىگشت كه به دست گرفته و بر آنان حمله كند،كه ماموران دوباره گرفتند و دستانش را محكم از عقب بستند و با دو ضربت، سر اين انسان والا و حامى بزرگ مسلم را از بدن،جدا كردند.
هانى، در زير ضربات جلاد مىگفت: «بازگشتبه سوى خداست. خدايا مرا به سوى رحمت و رضوان خويش ببر!» 58
آن فرومايگان،بدن هانى را هم به طنابى بستند و در كوچهها و گذرها بر خاك كشيدند. خبر اين بىحرمتى به مذحجيان رسيد. اسب سوارانشان حمله كردند و پس از درگيرى با نيروهاى ابنزياد بدن هانى و مسلم را گرفتند و غسل دادند و بر آنها نماز خواندند و دفن كردند، در حالى كه جسد مسلم، بىسر بود. 59 آن روز، تنى چند از سرداران اسلام هم دستگير شده و به شهادت رسيدند و اجساد مطهرشان در كنار آن دو قهرمان رشيد به خاك سپرده شد و در روز نهم ذيحجه،كربلاى كوچكى در كوفه بر پا شد و يادشان به جاودانگى پيوست.
از صداى سخن عشق، نديدم خوشتر يادگارى كه در اين گنبد دوار بماند خرقهپوشان همگى مست گذشتند و گذشت قصه ماست كه بر هر سر بازار بماند در پى اين شهادتها كه وضع كوفه اين گونه بحرانى و اوضاع نامساعد بود، كاروان امام حسين(ع) هم كه از مكه به سوى كوفه حركت كرده بود به سوى اين شهر مىآمد.
حسينبن على(ع) در يكى از منازل ميان راه، خبر شهادت اين سه يار وفادار خويش را شنيد. شهادت مسلمبن عقيل، هانىبن عروه و عبدالله يقطر، امام را ناراحت كرد و امام فرمود: «انا لله و انا اليه راجعون» و اشك در چشمانش حلقه زد.و چندين بار، براى مسلم و هانى از خداوند رحمت طلبيد و گفت: «خدايا براى ما و پيروانمان منزلتى والا قرار بده و ما را در قرارگاه رحمتخويش جمع گردان، كه تو بر هر چيز، توانايى!»آن گاه نامهاى را كه محتوايش گزارش شهادت آنان و دگرگونى اوضاع كوفه بود بيرون آورد و براى همراهان خود،خواند و گفت: هر كس از شما مىخواهد برگردد، برگردد، از جانب ما بر عهده او پيمان و عهدى نيست. 60
سخنان امام حسين(ع) پس از شهادت آن بزرگان،نشانه موقعيت والا و وظيفهشناسى و عمل به تعهد و رسالت از سوى مسلم بود. درباره مسلم،فرمود:
خدا مسلم را رحمت كند كه او به رحمت و رضوان خدا شتافت و تكليفش را ادا نمود و آنچه كه به دوش ماست مانده است61.
امام، آن گاه خبر شهادت مسلم را به زنان كاروان خويش هم داد و دختر كوچك مسلمبن عقيل را طلبيد و دست محبتبر سرش كشيد. دختر متوجه شهادت پدر شد. امام فرمود:
من به جاى پدرت... دختر گريست، زنان گريستند. امام هم اشك در چشمانش حلقه زد. 62 پس از شهادت اينان وقتى بعضى از رهگذران كه از اوضاع كوفه به امام گزارش مى دادند و از آن حضرت مىخواستند كه برگردد و به كوفه نرود، امام جواب مىداد: «بعد از آنان در زندگى خيرى نيست.» و به همه مىفهماند كه تصميم به رفتن دارد. 63
فرزندان مسلم بن عقيل
قبلا گفتيم كه تنى چند از فرزندان مسلم در واقعه عاشورا در ركاب سالار شهيدان جنگيدند و به شهادت رسيدند. دو فرزند كوچك ديگر او كه در كاروان اسراى اهلبيتبودند، به دستور عبيدالله زياد، زندانى شدند. در زندان به آن دو كودك، سخت مىگرفتند. يك سال در زندان ماندند. عاقبت، خود را به پيرمردى كه متصدى زندانشان بود، معرفى كردند. پيرمرد كه از علاقهمندان به اهلبيت پيامبر بود به شدت متاسف شد و در زندان را به روى آنان گشود. آن دو كودك از زندان گريختند. شب، خود را به منزلى رسانده و مهمان پيرزنى شدند كه خود را علاقهمند به خاندان رسول معرفى مىكرد.
داماد نابكار آن زن، كه از هواداران ابنزياد بود و براى دريافت جايزه براى پيدا كردن اين دو زندانى فرارى، بسيار گشته و خسته شده بود، آن شب عبورش به خانه زن افتاد و پس از سخنهاى بسيار، تصميم گرفت كه شب را همان جا بخوابد. نيمه شب، متوجه حضور آن دو كودك در خانه شد،برخاست و جستجو كرد. وقتى شناخت كه آن دو فرارى اززندان،همين هايند، با بىرحمى تمام، دستهايشان را بست و سحرگاه به همراه غلامش آن دو كودك را برداشت و به كنار فرات برد. نه غلام و نه پسر آن مرد،هيچ يك حاضر نشدند فرمان او را در كشتن اين دو كودك بىگناه مسلمبن عقيل اجرا كنند و خود را به آب زدند و شناكنان از چنگ او گريختند. اما اين دو فرزند معصوم ماندند و آن سنگدل زرپرست و دنيا زده.
كودكان برخاستند و به درگاه خدا چهار ركعت نماز خواندند و با پروردگار مناجات كردند و گفتند:«ياحى يا حكيم. يا احكم الحاكمين. احكم بيننا و بينه بالحق» آن جلاد، سر آن كودكان را بريد و بدنشان را در فرات انداخت و سرهاى مطهرشان را براى گرفتن جايزه نزد عبيدالله زياد برد. 64 آرى،وقتى دنيا و ثروت، چشم دنياخواهان را كور كند، براى درهم و دينار و مقام و قدرت، غيرانسانىترين كارها را هم انجام مىدهند.
سلام خدا و فرشتگان و پاكان بر روح بلند «مسلم بن عقيل» باد، كه شرط وفا و جوانمردى را ادا نمود و جان خويش را فداى رهبر و مولايش سيدالشهدا«ع» كرد.
و... درود بر همه ادامه دهندگان راه او، كه راه «حق» و «آزادى» است.
ارسال سفير از جانب امام (علیه السلام)
مسلم داراى اختيارات تام در امور دينى و دنيوى بود، با صلاحيتى گسترده و مسؤ ليتى چندگانه طبق اقتضاى شرايط اين مرحله و ماجرا.
فرزانگى و حكمت امام و ريحانه رسول خدا- صلى الله عليه و آله - در اين مرحله دشوار در اين نكته تجلى پيدا كرد كه براى حل مشكلات اين موقعيت ، خود شخصا به كوفه نرود و از پاسخ دادن نهايى به كوفيان اجتناب ورزد.بينش سياسى امام ، او را به تاءنى و آرامش و بدون شتاب و تندروى در گام نهادن در اين راه طولانى فرا خواند.
تصميم امام بر آن قرار مى گيرد تا يكى از مردان خود را به عنوان نماينده براى تحقق مقدماتى اهداف و خواسته هاى مظلومين ، به سوى آنان روانه سازد.
اما اين كه امام - عليه السلام - نماينده اى از خود كوفيان تعيين كند خلاف غرض و هدف مى باشد؛ زيرا اين دو موقعيت و شخصيت ، با يكديگر بسيار تفاوت خواهند داشت ؛ مخصوصا كه اهل كوفه رسولانى فضيلت دارد در جهاد و اعتماد و راست كردار فرستاده بودند و آنان نسبتا تصوير واضحى را از اهل كوفه و آمادگى آنان نشان مى دادند؛ جز آنكه نماينده شخص امام حسين - عليه السلام - اهليت انجام كارهاى مهمى را دارد كه غير او را يارى انجام آنها نيست ؛ مثلا برخى از كارهاى مربوط به جنبش و قيام ، تنها از يكى از افراد خاندان سبط رسول ساخته است مانند بيعت گرفتن از مردم براى امام و ديگر امور مربوط به نهضت كه نيازمند فردى است تحرك بخشنده ، با آگاهى كامل از مبانى و خواسته هاى امام - عليه السلام .
اين نوع آگاهى نسبت به ديد رهبر، كمتر در افرادى خارج از جو رهبر يا افراد غير خواص تحقق پيدا مى كند؛ زيرا نزديكان امام داراى ويژگيهايى هستند كه آنان را از افراد مخلص و مورد تاءييد ديگر نيز متمايز مى سازد.
ويژگيهاى نماينده عادى
پيش از پرداختن به شخص نماينده سبط رسول خدا - صلى الله عليه و آله - و قبل از آنكه ويژگيهاى والاى اين سفير فوق العاده و ويژه را درك كنيم ، لازم مى دانم مهمترين شرايط فرستادن يك نماينده معمولى و ويژگيهاى موجود در او را براى ايفاى كامل نقش خود بيان داريم .
ما اين نكته را براى احاطه به عظمت شخص سفير حسينى ، سودمند مى دانيم ملل ، اقوام و پادشاهان عرب و عجم ، برداشتن ويژگيهايى در نماينده عادى كه به سوى پادشاهان ، اقوام و شهرهاى ديگر، براى امور مهم نظامى و سياسى فرستاده مى شود؛ اتفاق نظر دارند؛ مثلا مى گويند:
نماينده و فرستاده ، نيازمند بردبارى و فروبردن خشم خود است ، تا آنجا كه بتواند دير به دست آمدن فرصت و موقعيت را تحمل كند و درمقام ركود امور، صبر پيشه سازد؛ چه بسا كه نماينده به پيش شخص سبك عقلى فرستاده مى شود و از او حرف ناهنجارى مى شنود، آتش خشم او را تباه مى سازد و او را از استيفاى حجت ها و ايفاى وظايف خود(و همه آنچه كه بخاطر آن به عنوان پيك آمده است ) باز دارد. در صورتى كه او با بردبارى و فرو بردن خشم خود به پيروزى و به دست آوردن مراد خود، تواناتر مى باشد.
فرستاده اگر اهل درنگ ، صبر و خرد سنجيده نباشد و اختياردار عقل خود نگردد، حزم راپيشه نسازد و در امور، به خرد خود مراجعه نكند و تنها آراى صائب و مورد تاءييد عقل را دنبال نكند، اين چنين فرستاده اى را عجله و پيچيدگى شرايط تنها به دو نتيجه مى رساند و او امكان انتخاب راه سومى را نخواهد داشت ؛ يا آن كه وى بخاطر عجله و تندى نقص غرض كرده ، آنان را كه او را فرستاده اند مغبون ساخته با سران كشور ميزبان خود هم آوا شده و سود آنان را مد نظر قرار مى دهد؛ و يا آنكه وظايف خود را انجام نداده ، بدون حصول به مقصود و حل مشكل - همانطور كه آمده باز خواهد گشت و موفق به انجام كارى نخواهد شد (1)
ديگرى نيز درباره كارهاى سياسى و نامه هاى ديپلماتيك مى گويد: در زمينه صلح و آتس بس و كارهاى مهم و گفتگوهاى سياسى از طرف خود، مردى را انتخاب كن كه داراى خصوصيات ذيل باشد:
فرزانه ، سخنور، آبديده ، سرد و گرم چشيده ، هوشيار، آماده استفاده از فرصت ، داراى راءى استوار و سخن قاطع ، زبانى توانا و قلبى آهنين ، زيرك در استفاده از تدبيرهاى ظريف و حساس ، پذيرنده دورانديشى و راءى صائب تو، و آنچه از وى در اين مورد خواسته باشى ، و آنچه درباره هوشيارى و تفكيك امور به او گفته باشى ؛ اگر خواستار جلب خوبى به سوى تو باشد، به بهترين شيوه از عهده كار برآيد و در هنگام دفع شرى از تو، اين كار را به خوبى انجام دهد.
براى سفارت مردى رابرگزين با فصاحتى آماده استفاده حاضر جواب ، خوش سيما، دست يابنده بر حجت ها، كه بافته هاى دشمنت را پنبه كند، و آنچه را كه دشمن خراب كرده است ، استوار سازد.
فرستاده تو بايستى از خانواده هاى محترم و دودمانى با همت والا باشد، زيرا چنين كسى ناگزير گام در راه بزرگان خاندان خود گذاشته ، ارزشهاى مقبول دودمان خود را حفظ خواهد كرد و خود را همطراز بزرگان خاندان خود قرار خواهد داد.
اگر كسى را با اين خصوصيات به دست آوردى ، او را از نزديكان خود قرار ده و هر چه را كه در انديشه ات مى شكفد - چه كوچك و چه بزرگ - با او در ميان بگذارد و در آراء و نظرات خرد وكلان خو با وى به مشورت بپرداز...(2).
اهميت مساءله انتخاب نماينده و پيك ، تا جايى مى رسد كه يكى از موضوعات شعر قرار گرفته و شعرا در قصايد متعددى به اهميت اين ويژگيها در عرصه سياست مى پردازند مثلا:
رسول و فرستاده ، محل اسرار و نظرات تو مى باشد، پس براى استوارى راءى خود امين ترين و ناصحترين فردى را كه به دست مى آورى انتخاب كن
كارها بر كودن ، دشوار مى گردد ليكن اگر شخص تيزهوشى به همان امور بپردازد آن كارها را شايسته تر به سامان خواهد رساند.
اگر فرستاده اى را بر مى گزينى در انتخاب وى مسامحه و ظاهربينى را روا مدار.
در انتخاب نام نيك و خوش منظرى رسول ، سخن پيامبر را براى تيمن و پيروزى در كارت ، مد نظر قرار ده .
رسولى را انتخاب كن كه يا پى گيريا با نفوذيا قدرت ريسك را داشته باشد و يا در كارهاى خود رستگار و پيروز گردد(3)
و شاعر ديگرى مى گويد:
اگر رسولى و پيكى را به جايى فرستادى ، وظايف او را مشخص كرده به اوبفهمان و آگاه و بينا كن .
از گفتن هيچ نكته و پندى به وى كوتاهى نكن ، اگر چه خردمند و فرزانه باشد
اگر از گفتن مساءله اى خوددارى كردى ، وى را بخاطر نداشتن علم غيب به اسرارت ملامت مكن (4)
شاعر، بيان جزئيات وظايف سفير را اساس كار مى داند، هرچند شاعر ديگرى با اين اصل مخالفت كرده مى گويد:
اذا كنت فى حاجة مرسلا فارسل حكيما ولاتوصه
اگر رسولى را به سفارت فرستادى ،فرزانه اى را بدين كار گسيل دار و ديگر كارها را به او سپرده به وى دستور نده .
فرستاده ات را خوب انتخاب كن ،چرا كه فرستاده ،نشانه خرد و درجه فرزانگى فرستنده است .
اگر اين فرستاده حكيم باشد ،رسالت خود را به بهترين وجه انجام مى دهد و كارهاى سست را استوار كرده ،درهاى بسته و قفل زده را با خرد خود مى گشايد.
و اگر فرستاده ات مغرور و فريب خورده باشد ،آنچه را كه به نفع خودش است عليه خود ،مبدل خواهد كرد(5)
و بالاءخره ابيات ذيل نيز تراويده ذهن شاعرى ديگر است :
من تو را به نمايندگى از جانب خودم ، پس از انديشه هاى مكرر انتخاب كردم بدان كه اگر خلاف دستورات من عمل كنى و در عين حال به مطلوب برسى و مقصود مرا برآورده سازى ، بخاطر اين كار تو را ستايش نخواهم كرد و اگر طبق دستورات من عملى كنى ، ليكن موانعى در برابر تو پيدا شوند و تو را از وصول به مطلوب باز دارند، عذرت را خواهم پذيرفت .
اگر فرستاده نظرات خود را مستقلا و بدون نظرخواهى از فرستنده خود به كار گيرد و با مافوق ، مخالفت كند، در حقيقت او دشمن است (6)
در بيت دوم از ابيات فوق ، بر اطاعت و رعايت دستورات ، آنچنان تاءكيد شده است كه اگر به فرض فرستاده از راه ديگرى - عاجز رعايت دستورات صادره ، موفق به انجام وظايف خود گردد و مقصود مافوق را برآورد، باز كارش قابل ستايش و تمجيد نيست ؛بلكه حتى بخاطر زيرپا نهادن دستورات مافوق ، توبيخ خواهد شد.
نمونه هاى بالا گوشه هايى بود از تجربيات ملتها و دستورات عقل و رسوم متعارف ، تعيين شده باشد، آن هنگام مى توان ويژگيهاى سفير شخصى سبط گرامى پيامبر اكرم - صلى الله عليه و آله - را تصور كرد. سفير امام نه به سوى سلطانى يا براى ماءموريتى محدود- كه به سوى ملتى محروم ، گرد آمده با انگيزه هاى متضاد، در شهرى كه پايتختى است در بردارنده انواع تناقضات و مشكلات ، اين سفير بايستى آيينه تمام نماى امام باشد، و تبلور انديشه آن حضرت ؛چرا كه مام اميرالمؤمنين على - عليه السلام - در اين مورد مى فرمايد:
رسولك ترجمان عقلك ، و كتابك ابلغ ما ينطق عنك (7)
سفير تو بازگو كننده خردت مى باشد و نامه ات گوياترين سخنورى است كه از تو سخن مى گويد.
تشخيص شايسته ترين مرد
انتخاب شخص مناسبى براى سفارت ، نه كارى است خرد يا مبتنى بر گرايشى سياسى و تاءملى زود گذر از طرف رهبر، بلكه تعيين فردى شايسته در اين شرايط دشوار، بيانگر كامل موضع امام در برابر بحران كوفه و استوارى حضرتش در پيگيرى خواست محرومين آن ديار است لذا قرعه به يكى از والاترين اقطاب خاندان ابواطالب و يكى از درخشنده ترين ستارگان بيت نبوت و رسالت ، اصابت مى كند و امام حسين - عليه السلام - پس از انباشته شدن نامه هاى اهل كوفه در برابر حضرتش با استعانت از پروردگارش و الهام گرفتن از عالم بالا، مسلم را بر مى گزيند:
در آن حال امام حسين - عليه السلام - برخاست ، و مابين ركن و مقام دو ركعت نماز بجا آورد، سپس در اينكار از خداوند خير و ميمنت طلبيده ، مسلم بن عقيل - قدس الله روحه - را نزد خود خواند، و او را از قضايا مطلع ساخته ، جواب نامه هاى اهل كوفه را نوشته ، همره وى گسيل داشت (8)
بنابراين ، گزينش مجاهد بزرگ مسلم بن عقيل به عنوان نماينده شخص امام و نايب خاص وى و سفير آن حضرت ، روشنگر سيرت و سياست امام حسين - عليه السلام - مى باشد. و اميتازات مخفى مسلم را در زمينه هاى روحى ، علمى پشتكار، شجاعت و باقى صلاحيت هاى مهم - كه جوانان بنى هاشم با آن نمو كرده اند - بخوبى آشكار مى كند.
نقش مسلم محدود نيست و او فرستاده اى معمولى ، مقيد در محدوده خاصى و يا نايبى دنيوى نمى باشد، بلكه مسؤ وليت وى در تمام امور دينى و دنيوى ، مطلق و تام است ؛با صلاحيت هاى گسترده و مسؤ وليت هاى چندگانه ، آن چنان كه شرايط اين مرحله و عمل ايجاب مى كند.
سفير حسين - عليه السلام - به دليل داشتن فضايل فقهى ، پرهيزكارى ، بيدارى ، ورع ، عزت ، عمل و ديگر مظاهر عظمت و اصول مجد و بزرگى ، از اختيارات تام در سفارت خود برخوردار است و اين اختيارات رهين صفات والاى وى است .
عجيب نيست كه مردى بار مسؤ وليت تعيين مسير آينده حركت را بكشد كه توانايى هاى مختلفى را داشته باشد و شايستگى كامل را براى نيابت سبط گرامى پيامبر اكرم در او جمع باشد او در حدى از لياقت و پشتكارى قرار دارد كه با اختيار تام و توانايى كم نظيرى جنبش كوفه را اداره كند؛زيرا اين مرد از واقعيت تلخ آگاه است و از نزديك ، شاهد آلام و رنجهاى ملتهاى مسلمان آن روز مى باشد.
وى پابپاى حوادث و رويدادها پيش مى رود و درهاى امت را لمس مى كند چهار چوب حركت و مسير سياسى آينده خود را به خوبى مى داند و در جهت حل مشكلات امت و چاره جويى معضلات آنان با امام همكار است و شيوه امام را براى حل اين مشكلات به كار بسته است .
با اين اوصاف است كه وى بازوى پسر عم خود و رايزن و مشاور وى محسوب مى گردد، و در مسائل مربوط به آينده نهضت ، مورد مشاوره قرار دارد، مظالم و مشكلات مسلمانان با وى در ميان گذاشته مى شود. رسالت و شايسته ترين مردمان براى نگهبانى از دين حنيف اسلام ، به دفاع از آرمانهاى اصيل اين دين برانگيزد.
اما اين كه چرا مسلم بدين كار مهم برگزيده مى شود نه شخص ديگرى از رادمردان بنى هاشم ، به شايستگى و گوى سبقت بردنهاى متعدد اين بزرگ مرد در عرصه هاى مختلف برمى گردد.
ما بخاطر فاصله زمانى و فقدان گزارشهاى مفصل در اين زمينه ، نمى توانيم ويژگيهاى شخصيتى بزرگان بنى هاشم را مورد تطبيق و بررسى قرار دهيم ، ليكن همينقدر روشن و مسلم است كه مسلم بن عقيل از علما وفقهاى بزرگ بنى هاشم بوده است و يك هاشمى نمونه در عرصه جهاد و اجتهاد و جلالت شاءن محسوب مى گردد
دليل ما در اين قضاوت ، راءى صريح امام درباره اوست كه وى را بر ديگر اعضاى اين خاندان پاك مقدم مى دارد.
امام با كلماتى از مسلم ياد مى كند كه گوياى نظر ماست ؛مثلا اين تعابير را از امام ملاحظه كنيد:
... برادرم ، پسر عمويم مورد اعتمادم از خاندانم (9)
و در روايت ديگرى در نامه اى كه امام ، همراه مسلم به كوفه روانه مى كند، درباره او مى گويد:... وى از ديگر افراد اهل بيت ، نزد من برتر و افضل است (10)
شكى نيست كه تقدس و پاكى روح مسلم برگرفته از روح مقدس سبط گرامى فرستاده خدا و پيام آور آسمان است كه به نماز مابين ركن و مقام مى ايستد و از خداى خود كمك مى خواهد تا نماينده اى براى دردهاى امت ، بدرستى انتخاب كند.
دستورات و نامه
او را به :تقواى خدا، پنهانكارى و نرمش ، دستور داد(11)
آنچه ذكر شد تمام آن چيزى است كه منابع تاريخى ثبت كرده اند. گويا امام به سفير خود دستورى نداده است و يا آن كه در حقيقت وى را به همه چيز دستور داده است و اين دستورات كوتاه ، در بردارنده تمام وظايف سفير است .
حقيقتا چقدر اين دستورات مختصر و در عين حال عظيم و والاست . و شايد مختصرترين دستور با جوهره اى باشد كه طى تاريخ ، در پى فشارهاى سياسى و در مراحل سرنوشت ساز براى چاره جويى مشكلات صادر شده باشد.
خردمند بينادل ، از پس اين متن كوتاه درمى يابد كه :فرستنده و فرستاده پيشاپيش درباره ديگر مسائل مسلمين اتفاق نظر دارند، و درباره تمام حوادث و رويدادهاى قبلى ، يكسان مى انديشد و موافقت كامل با يكديگر دارند و لذا خود را بى نياز از پرگويى پيرامون امور مختلف مى يابند.
و اين استنباط كاملا منطقى است ؛زيرا فراموش نمى كنيم كه امام ، مسلم را از جايى دور به نزد خود خوانده است و او حاشيه نشين نبوده و قبلا فاصله اى ميان اين دو نبوده است تا با اين انتخاب ، اين خلاء پرگردد... بلكه پيوند آنان از محبت خويشى گذشته به ميثاقى استوار درباره مسؤ وليت هاى آنان درباره اسلام و آينده بدل شده است .
كسى كه روزگارى با امام بسر برده و همدرد وى بوده است ، مى تواند در برنامه ريزى حركت كوفه تصميم بگيرد و متصدى درمان جراحت هاى خونين آنان گردد.
وى از تمام آراى مخفى و علنى امام ، باخبر است و پيچ و خم سياسيت حسينى را درك كرده است لذا وى را نيازى به دستورات اساسى مرسوم بين مردم در اين گونه مسائل نيست ، و احتياجى نمى باشد تا از او عهد گرفته شود، يا پيمانى استوار گردد و يا سوگند خورد؛زيرا او مورد اعتماد مطلق و امانتدار برنامه هاى سرنوشت ساز حسينى است .
او را به تقواى خدا دستور داد؛نيرويى كه با تلاش ، توانمندتر مى گردد و مهمترين معيار حركت بر اساس اعتقادات پيكارگران در راه خداست .
تقواى خداچونان ضمانى براى هر گفتار و كردار، چه كوچك و چه بزرگ .
تقواى خدابر تمام زواياى نفس انسانى و انگيزه هاى ناخودآگاه وى سايه مى افكند و آنها را در جهت دوستى براى خدا و دشمنى براى خدا به حركت درمى آورد.
تقواى خداانسان را بر آن مى دارد تا جنگ ، صلح ، به حركت درآمدن و ايستادن وى با انگيزه هايى پاك ، اهدافى والا و مقاصدى صالح باشد.
تقواى خدا در همه چيز؛چه سلامت شخصيتى و چه پيروزى آينده دنيوى زودگذر.
مهم به دست آوردن رياست ، يا رهبرى ، و يا تسلط بر مقدورات مردم و يا گسترش نفوذ در برخى ولايات نمى باشد، بلكه آنچنان كه مهم و مهمتر است انجام رسالت الهى و نشر دين و شريعت خدايى و يارى امت مظلوم و مغلوب پيامبر خدا، و به دست آوردن رضاى الهى كه بدون تقوا هرگز به دست نخواهد آمد.
او را به پنهانكارى دستور داد؛براى ريشه كن ساختن فريبكارى و سياست شيطانى ، بايستى در برابر مقتضاى حكمت و اصول سياست خضوع كرد از جمله اصول برجسته و مهم كار سياسى پنهانكارى است هر عمل پيروز و تلاش هوشيارانه در تمام مراحل و قضايا، نيازمند به كار گرفتن اصل پنهانكارى مى باشد.
و به نظر مى رسد كه انتخاب و فرستادن مسلم به كوفه در منطقه حجاز و مدينه ، مكتوم و مخفى ماند، تا فرصت طلبان و منافقان كه پيوسته مترصد استفاده از چنين فرصت هايى مى باشند، از واقع مطلب بى خبر باشند و نتوانند از آن سوء استفاده كنند.
يكى از ديگر از اهداف پنهان نگهداشتن سفارت مسلم در آن منطقه ؛منتفى ساختن خطر ارسال اخبار به كوفه و حكام آن قبل سفارت از رسيدن سفير به آن ديار، توسط اين منافقين و فرصت طلبان بوده است .
قضيه مسلم مدت قليلى نيز در كوفه مخفى بود، ليكن با گسترش عمليات پرشور ولى غير منضبط توده ها، برملا گشت .
او را به نرمش دستور داد براى رعايت گروههاى اجتماعى ، و مدارا با طبقات مختلف اين ملت ستمديده ، محور تجمع همه مردم واقع شدن ، اين خصيصه (نرمش ) ضرورى است .
بايستى شايسته ترين روش درباره آنان به كار گرفته شود با خفض جناح ، برخورد ملايم ، مهربانى و شفقت است كه توده محروم ، براه مى آيد:
و لو كنت فظا غليظ القلب لانفضوا من حولك (12)
اى پيامبر! اگر تو درشت سخن و سخت دل بودى ، هرآينه مردم از گرد تو پراكنده مى شدند.
روحيات مختلف ، سطوح زندگى و تربيتى گوناگون ، خواستهاى اجتماعى غيرمنتظره و عوامل ديگر، بكارگيرى نرمش ، ملايمت و گذشت را اجتناب ناپذير مى سازند:
خذالعفو وامر بالعرف و اعرض عن الجاهلين (13)
گذشت را شعار خود قرار ده ، و معروف امر كن و از جاهلين ، روى گردان .
اين اشاره كوتاه در اين جا ما را بس است ؛زيرا در صدد بررسى متن نفيس و والاى دستورات حسينى نمى باشيم .
و اما نامه اى كه امام ؛سبط گرامى پيامبر اكرم آن را مى نگارد، بهترين چيزى كه مى توانيم درباره آن بگوييم ، خود تعابير حسينى است كه پرده ها را از انديشه اصيل اسلامى مخصوص به ولايت و امامت ، كنار مى زند و دور مى كند اين تعابير با دقت و روشنى مشخص مى كند كه : امام همان دستى است كه به كتاب خدا عمل مى كند و مجراى دستورات كتاب آسمانى مى باشد. اين مجرا تنها در اختيار امام است و لاغير.
امام كسى است كه هستى خود را وقف راه خدا كرده ، و ماءمور آن ذات مقدس است وى نه اسير خود است و نه اسير ديگران از واليان و طاغيان . كمتر امكان دارد به تعبير دقيقتر و بليغتر - از وظيفه امام و بيان جهات آن بهتر از پايان نامه معروف حضرت بر بخوريم ما در ذيل ، متن كامل نامه جاويد تاريخى امام را ذكر مى كنيم :
بسم الله الرحمن الرحيم
از حسين بن على ، به بزرگان و انبوه مؤمنان و مسلمانان اما بعد:هانى و سعيد، نامه هاى شما را نزد من آوردند آنان آخرين فرستادگان شما بودند كه بر من وارد شدند همه آنچه را كه گفتگو ذكر كرده بوديد دريافتم ، و خواسته همگى شما را دانستم كه :
بر ما امامى نيست ، پس به سوى ما بيا، چه بسا كه خداوند به وسيله تو ما را برحق و هدايت جمع كند
و من برادر، پسر عم و فرد مورد وثوق از خانواده ام را به سوى شما فرستادم و به او دستور دادم تا احوال آراء و خواسته هاى شما را برايم بنويسد پس اگر برايم نوشت كه راءى انبوه و بزرگان شما، و صاحبان فضل و خرد همان است كه نمايندگان شما مرا از آن با خبر ساخته اند و در نامه هايتان خوانده ام بزودى به سوى شما خواهم آمد - انشاءالله .
به جانم قسم ! كه تنها كسى امام است كه :عامل به كتاب ، پاينده به قسط و عدالت ، متدين بحق و واقف نفس خود در ذات پروردگار باشد و السلام (14)
لازم به تذكر است كه - آنچنان كه روايت متعدد مى گويند - اين نامه را طبق روايت - هانى و سعيد با خود به كوفه نياورند، بلكه حامل آن شخص سفير بود، به دليل آنكه خود مسلم ، متن نامه را بر اهل كوفه خواند.
و خوارزمى هم چنين نقل مى كند:سپس امام نامه را در پيچيد و بر آن مهر زد و مسلم بن عقيل را خواسته ، نامه را به او داد (15)
امام حسين - عليه السلام - پس از سپردن نامه خطى خود به مسلم ، با كلامى گرانبها و نفيس به سفير بزرگ خود اين ديدار را به پايان برد؛سخنان عبيرآميز، سرشار از زهد، عرفان ، و يقين ، با اشاره به هدفى دوردست و آرمانى والا، در پيچيده با احساسى از شهيدان قدسى و پيكارگران بزرگ .
در آخرين لحظات ، امام حسين - عليه السلام - چنين سفير خود را مخاطب قرار مى دهد:
من تو را به سوى اهل كوفه مى فرستم و خداوند آنچه را كه درباره تو دوست مى دارد و مورد رضايت اوست انجام خواهد داد اميداوارم كه من و تو در درجه شهدا قرار گيريم . پس با بركت و يارى خداوند براه بيفت ... وبعد امام چنين فرمود:پس از ورود به كوفه نزد معتمدترين افراد، منزل اختيار كن (16)
روشنى هايى در راه كوفه
مسلم بن عقيل در انجام دادن تكليف حسينى خود در بالاترين مراتب يقين قرار داشت ؛نه اضطرارى در خروج خود داشت و نه كمترين ترديدى براى پيش رفتن ... (برخلاف روايتى كه از ترديد وى در ميان راه سخن ، مى گويد).
سفير پس از وداع با سبط گرامى پيامبر؛امام حسين - عليه السلام - عموزادگان ، برادران ، خانواده ، دوستان مؤمن خود، با تهيه وسائل لازم براى قطع مسافت ميان مكه و كوفه مجهز گشته ، براه افتاد در اين سفر افراد جليل القدر و برگزيدگان از طرف شيعيان كوفه على الخصوص عامه مسلمانان آن ديار، همراه نامه هاى آنان نزد امام آمده بودند، مسلم را همراهى مى كردند.
اين همراهان عبارت بودند از:مجاهدان راه خدا، قيس بن مسهر صيداوى ، عمارة بن عبدالله سلولى و عبدالرحمن بن عبدالله ارحبى .
زمان حركت از كوفه ، شب نيمه ماه مبارك رمضان سال 59 هجرى به شكل مخفيانه و شبانه بود، تا كسى از بنى اميه او را نبيند.(17)
مسلم همراه سه يار خود، در مدينه فرود آمد و نزد مرقد شريف پيامبر اكرم - صلى الله عليه و آله - رفت ...
خوارزمى مى گويد:همين كه مسلم به مدينه درآمد، نخست به مسجد پيامبر اكرم - صلى الله عليه و آله - داخل شده دو ركعت نماز بجا آورد سپس در دل شب خارج شد و با اهل بيت (ساكن در مدينه ) خداحافظى نمود(18)
مسلم سپس از مدينه خارج شده ، با ياران ، سيرشتابان ، خود را در پى هدف مطلوب پيش گرفتند.
در اينجا لازم مى دانيم اندكى تاءمل كنيم و قبل از پى درگرفتن سفر؛اين دلاوران رسالت ، به آنچه كه درباره دو راهنماى به استخدام درآمده توسط مسلم در مدينه براى نشان دادن راه و گم شدن و مردن آن دو از تشنگى و فال بد مسلم از اين حادثه - آن طور كه پنداشته اند - بپردازيم ، و نادرستى اين ادعا را نشان داده ، نظر خود را بيان داريم .
داستان دو راهنما
روايتى ، داستان را چنين نقل مى كند:مسلم دو راهنما را در مدينه به استخدام خود درآورد... آن دو راهنما، در شبى از جاده منحرف شدند، صبحگاهان راه گم كرده تشنگى و گرمان برايشان فشار وارد كرد و ديگر قدرت ادامه راه را نيافتند در آن هنگام نشانه هاى راه را ديدند به مسلم گفتند:اين راه را بگير و در آن پيش برو شايد نجات پيدا كنى ، مسلم آنان را ترك كرده همان مسير را دنبال كرد و آن دو راهنما پس از اندك مدتى از تشنگى مردند(19)
در داستان بالا از منحرف شدن در شبى سخن به ميان آمده است ؛يعنى آنكه اين حادثه نتيجه تاريكى شب بوده است در حالى كه روايت ديگرى اين انحراف از جاده را آگاهانه از طرف آن دو راهنما از ترس تعقيب (20) نقل مى كند؛يعنى ، آن دو براى آنكه سفير، توسط دشمنان تحت تعقيب قرار نگيرد، عامدانه راه را گم مى كنند و از جاده خارج مى گردند.
در اين جا كافى است اين نكته را متذكر گرديم كه آن دو راهنما - به فرض وجود چنين كسانى - از هدف حركت مسلم خبرى نداشتند و سزاوار در جريان قرار گرفتن ماءموريت هم نبودند.
به هر حال ، طبق داستان فوق ، نتيجه هلاكت راهنمايان - آن چنان كه اين داستان ادعا مى كند - توقف حركت است و عدم ادامه آن . راوى اين داستان مى گويد:مسلم از رفتن بازماند، و نامه اى به امام نوشته و اين حادثه را شوم دانست و آن را به فال بد گرفت .
ما در اينجا متن نامه را- به ادعاى راوى و نقل وى - مى آوريم :
اما بعد:من از مدينه با دو راهنما خارج شدم ؛آن دو از جاده خارج شده راه را گم كردند، تشنگى بر ما سخت گشت و آن دو راهنما از پا درآمده مردند و ما آمديم تا به آب رسيديم و باقى مانده جانهاى خود را نجات داديم .
آن آب در محلى است كه :المضيق من بطن الخبت (21) ناميده مى شود و من اين را به فال بد گرفتم لذا اگر صلاح بدانى مرا از ادامه اين ماءمورت معذور داشته ، ديگرى را بدين كار گسيل دارى . و السلام (22)
مسلم اين نامه را به وسيله مجاهد عظيم الشاءن ؛قيس بن مسهر صيداوى - باز طبق نقل راوى - براى امام فرستاد و امام هم پاسخ نامه را به وسيله همان پيك به نزد مسلم باز فرستاد كه مى گفت :
اما بعد:از آن بيمناكم كه تنها انگيزه تو از ارسال نامه استعفا از ادامه اين ماءموريت كه تو را بدان گماشته ام ، بزدلى و ترس باشد؛پس راهى را كه تو را بدان روانه ساخته ام دنبال كن . والسلام (23)
مسلم به خواننده نامه گفت :من از اين حادثه بر جان خود ترسان (24) نيستم - اين عبارت را بعدا طرح خواهيم كرد.
اما باقى داستان به نقل راوى :مسلم همچنان پيش مى رفت تا به آبى متعلق به قبيله طى رسيد و در آنجا فرود آمد سپس آنجا را ترك كرده در هنگام حركت مردى را ديد كه به شكار مشغول بود مسلم به وى نگريست و ديد كه آن مردم به آهويى تيرانداخت كه به سوى وى مى آمد،و آن را از پا درآورد. مسلم گفت :دشمن ما - ان شاء الله -كشته خواهد شد(25)
نپذيرفتن داستان روايت گونه بالا، به دليل به كار گرفته شدن الفاظ تطير؛ فال بد و شوم دانستن يا: جبن ؛ترس و بزدلى در لابلاى داستان نيست ، بلكه به دلايل متعدد ديگرى است كه نمى توان روايت فوق را قبول كرد.
تطيرو مانند آن را مفاهيمى نيست كه در بنياد اعتقادى خاندان نبوت جايى داشته باشد، تا بشود آن را به يكى از علما و مبرزترين فقها و مشهورترين شجاعان اين خاندان كه بى باكانه با ترس رو در رو مى شود و مرگ را از پا درمى آورد نسبت داد...(26)
اما كلمه جبن با آنكه در پاره اى استعمالات ، نقشى ادبى و مقبول دارد (27) در پاره اى از روايات اساسا اين كلمه نقل نشده است ؛مثلا امام در روايتى چنين پاسخى مى دهد:
از خاندان ما كسى به تطير معتقد نيست (28)
يا كسى كه به تطير بپردازد از اين خاندان نمى باشد.
و در روايت ديگرى نامه امام چنين نقل شده است :
اما بعد:از آن بيمناكم كه نوشتن اين نامه و درخواست استعفا، انگيزه ديگرى جز آنكه مى گويى باشد. پس همان راهى كه تا كنون آمده اى دنبال كن و به پيش برو والسلام (29)
به هر صورت ما نقاط ضعفى را مشاهد مى كنيم كه از اهميت اين روايت و مانند آن كاسته و آن را تخطئه مى كند.
رد همه اين روايت
به دلايل ذيل ، ما روايت بالا را نادرست مى دانيم :
1 - امام حسين - عليه السلام - خود اين مجاهدان سه گانه را همراه مسلم گسيل مى دارد(30) پس مساءله راه و راهيابى در چنين امر مهمى فراموش نمى گردد، مخصوصا آنكه همراهان مسلم اهل مكه يا حجاز نيستند، بلكه از اهالى كوفه مى باشند كه راه آمدن به مكه و بازگشت از آن برايشان پنهان نيست ، پس اينان مى توانند نقش راهنما را نيز ايفا كنند و به ويژه آنكه اين نمايندگان طبق سفارش امام بر پنهانكارى اصرار فراوانى دارند.
2 - به حكم شغلى راهنما در مسافتهاى طولانى ، چنين به نظر مى رسد كه راهنما تمام لوازم يك سفر طولانى را با خود داشته باشد و به طريق اولى داراى صبر اكتسابى ناشى از تجارب و محيط مناطق حاره باشد و بتواند در برابر سختى ها و فشار تشنگى از خود مقاومت نشان بدهد.
حال اگر اين دو راهنما - طبق نقل الاخبار الطوال - در شب راه گم كرده باشند، آيا نمى توانستند تا فرداى آن شب تشنگى را تحمل كنند؟!
3 - درجه ارتباط ارگانيك و پيوند مادى اين دو راهنما تا چه حد است كه اين گونه آنان را تا پايان زندگى دهشتناك خود به يكديگر پيوسته نگه مى دارد؟! زيرا اين دو با هم گم مى شوند! همزمان شدت تشنگى آنان تا سرحد مرگ مى رسد! و حقيقتا با هم مى ميرند! و مرگ آنان در يك زمان و يك مكان اتفاق مى افتد! واقعا چه پيوند و علقه اى آنان را تا پايان اين تراژدى وابسته به هم كرده است !؟
4 - چرا مسلم آنان را از مدينه به خدمت مى گيرد و نه از مكه ؟ و بعد كه تشنگى پيش مى آيد چرا هيچ يك از اين چهار تن - مسلم و سه يار همراهش - را تهديد نمى كند. در حالى كه آنان نيز دچار همين مشكل شدند و در همان راه و زير تابشهاى يك خورشيد و هواى دم كرده يك منطقه قرار گرفتند! آيا معقول است كه بپنداريم آنان با خود آب داشتند، ليكن از سيراب كردن هر دو يا يكى از اين دو راهنما دريغ ورزيدند؟!
5 - اين چه توانايى حيرت انگيزى است كه اين دو راهنما در خود دارند؛زيرا آنان تا آستانه مرگ نيز از ارائه خدمات به مسلم خوددارى نمى كنند، و راه و نشانه هاى آن را به وى نشان مى دهند.
آيا كسى كه در سكرات موت دست و پا مى زند و نسبت به اطراف خود آگاهى دارد؟ و آيا چنين كسى معقول است كه به هوش آمده راه زندگى را به ديگرى نشان دهد؟
اين چه توانايى است و يا اين چه جفا و سنگدلى است كه از سوى اين چهار تن مى بينيم كه كمترين حركتى در جهت نجات آن دو يا يكى از آنها از خود نشان نمى دهند؟.
ايرادهايى چند بر دو نامه
1 - چگونه نامه رسان - قيس بن مسهر صيداوى حامل نامه مسلم و پاسخ امام - به مكه رفت و سپس بازگشت ؟ و چگونه فرستاده و فرستنده با اطمينان ، خواستار طى طريقى شدند كه راهنمايان حرفه اى در آن راه جان باخته بودند؟
2 - با توجه به اين كه امام حسين - عليه السلام - آن دو راهنما را براى تعيين مسير با هياءت نمايندگى همراه نساخته بود و از وجود آنان در ضمن سفر نيز بى خبر بود، انگيزه در ميان گذاشتن رويداد مرگ آن دو و ماجراى گم شدن آنها با امام چه بود؟ مخصوصا كه ادامه اين سفر مشروط به سلامتى كسى از همراهان يا راهنمايان نبود.
3 - لحن نگارنده نامه (مسلم ) در نامه خود، به علاقه و گرايش شديد وى به بازگشت از اين سفر و جايگزين شدن ديگرى به جاى خود اشعار دارد و صاحب چنين لحنى - طبق اشعار خود نامه - بايستى شخصا به مكه مراجعت مى كرد و موضوع را با امام در ميان مى گذاشت ؛و اين حركت شايسته اين موقعيت است ، نه ارسال نامه و پيك .
4 - اين آن چيزى نيست كه از آن بر جان خود ترسان باشم .
اين جمله اى است كه - طبق روايت دو راهنما- پس از قراءت نامه امام بيان كرد پس وى از چه بيمناك بود و چه چيز او را مطمئن ساخت ؟
اگر مسلم با دريافت پاسخ امام حسين - عليه السلام - بر درستى راه خود مطمئن گشت قبلا خود امام - نه ديگرى - بود كه وى را بدين سفارت گماشته بود و نيازى به نظر خواهى مجدد از حضرت نبود.
به هر حال اين جمله منسوب به مسلم ، غامض باقى مى ماند مخصوصا كه توقف و از حركت باز ايستادن وى براى استعفا از اين مسؤ وليت بود، نه نظرخواهى .
5 - چگونه اين هياءت بقيه راه را طى كردند و از كجا مى دانستند كه چقدر مسافت ديگر بايد طى شود؟ در حالى كه باقى مانده مسير، طولانى تر از فاصله مكه تا حادثه مرگ آن دو راهنما بوده است ؟ آيا شايسته تر نبود كه آنان راهنماى جديدى برگزينند؟ و يا آنكه خود امام يك راهنماى حرفه اى آگاه به تمام كوره راهها را براى تضمين سلامت رسيدن آنان به كوفه معين سازد؟ ولى اين انتخاب اتفاق نمى افتد.
و اگر همراهى اين سه يار سفير را كافى بدانيم ، ما پيشاپيش از ارزش حضور اين سه تن دلاور ياد كرديم .
6 - اما محل وقوع حادثه ؛يعنى تنگه الخبت كه بايستى طبق داستان ، ميان مدينه و كوفه باشد، خلاف واقع است ؛زيرا حموى تصريح مى كند كه :خبت ، دشتى است در منطقه حره ، و نام صحرايى است ميان مكه و مدينه (31)
7 - درباره مدت زمان قطع اين مرحله بايد گفت :مسافرت بطور معمول ، بيست روز بطول مى انجاميده است و با فرض سحت داستان - هلاكت دو راهنما - زمان طى مسافت ، طولانى تر شده است ،(32) به زمان فوق بايستى مدت زمان توقف مسلم براى دريافت پاسخ نامه را نيز بيفزاييم .
ليكن روايات تاريخى تاءكيد دارند بر اينكه اين مسافت همان مدت زمان معمول آن روز به طول كشيده است و اين مطلبى اجماعى است .(33)
8 - اين داستان در صدد تصوير سفير به عنوان مردى پايبند به فال نيك و بد زدن است و اين تصوير با مفاهيم بنيادى ريشه دار در خاندان نبوت متضاد است و خلاف گفتارهاى پيامبر- صلى الله عليه و آله - به مسلمانان ، در جهت بازداشتن آنان از اعتقاد به شوم بودن اشيا و حوادث ، و تلاش در راستاى درك مفهوم قضا و قدر مى باشد.
خاندان نبوت نه تنها ديگران را از اعتقادات نادرست ، نهى مى كردند بلكه خود آنان مثل اعلاى ثبات شخصيت و درك روشن قضا و قدر و بى اعتقادى كامل به تطير و مانند آن بودند.
9- اين داستان بطور ضمنى حركت سفير، (مسلم ) را اسير عواطف و انفعالات نفسانى وى معرفى مى كند و انگيزه وى را آميخته اى از ترس ، ترديد و تلاش در جهت دست به كارى زدن و اقدام كردن مى نماياند.
مسلم گاهى فال بد مى زند و گاهى فال نيك و به هنگام فال بد زدن ظاهرا احساسش به وى راست مى گويد و او ديگر امكان ادامه سفر و پيش روى را ندارد.
و هنگامى كه فال نيك مى زند و با ديدن مردى كه آهويى را مى كشد، دشمن خود را از پاى درآمده فرض مى كند، در احساس خود دچار اشتباه مى گردد - آن چنانكه عامه از اين فال زدن درك مى كنند - زيرا اين دشمن است كه مسلم را مى كشد، نه آنكه مسلم دشمن خود را از پا در مى آورد.
و اين چنين است كه به صرف يك داستان برخاسته در ضمن انديشه اى ناصواب با مفاهيم بنيادى و اعتقادى بازى مى شود و در اذهان مسلمانان كوهى از شك و ترديد سست انديشى مى آفريند و با القاى گمانهاى واهى ، و از كار انداختن يقين در جهت از ميان برداشتن تكليف آنهم تكليف اصيل از آبشخورى پاكيزه از منبعى معصوم و آلوده نشده ، تلاش ناجوانمردانه اى آغاز مى كند.(34)
اما حقيقت امر آن است كه اين گروه مكتبى محمدى ، به درستى كار خود يقين داشت و سرشار از ايمان و خير ديدن تمام امور بود؛زيرا پايبندى حيرت انگيزى به تكليف الهى داشت ، و هراسى از كشته شدن و مردن در راه خدا، مبداء و امت مسلمان نداشت .
مسلم نيز در تكليف حسينى خود در بالاترين درجه هاى يقين بود و در خروج خود كمترين اضطرابى از خود نشان نمى داد، و در پيش رفتن استوار بود؛زيرا او از خاندان مكتب است و از گروه معتقدان كه براى عظمت هستى ، پديد آمدند و از كسانى است كه زندگى و شهادتشان هر دو پيروزى و رستگارى مى باشد.
ليكن متاءسفانه اين داستان بدون توجه به نتايج آن ، ورد زبان بسيارى از خطيبان و مسطور در كتب اكثر نويسندگان مى باشد و اهل قلم و بيان - آگاهانه يا با ناآگاهانه -به مردم و جوانانى كه ذهنى بكر و دست نخورده دارند تلقين مى كنند كه :بعضى از فال بد زدن ها به حقيقت مى پيوندد و برخى از به فال نيك گرفتن ها نادرست از آب درمى آيد! و مردم گمان مى كنند مسلم اين سفير بزرگ ، به اتكاى اين فال زدن ها راه مى سپرد و با اين چراغ ظلمانى مسير خود را روشن مى كرد!
ما فكر مى كنيم اين داستان از ثمرات و دستاوردهاى بزرگان دروغ پرداز و پيشوايان فريب و نيرنگ ساز بوده است ؛ زيرا مى دانيم كه اين داستان و مشابه آن در دوران سياستهاى آميخته با تزوير و نيرنگ ، و رطب و يابس بهم پيوستن ساخته شده است .
كوفه در التهاب
قهرمان خاندان ابواطالب و سواران همراه وى ، بر پشت اسبهاى راهوار خود به سوى كوفه در شمال عربستان مى تازند، و شتابان به شهرى نزديك مى گردند كه در اشتياق ديدار رهبر قيام مى سوزد.
كوفه همچنان نگران نتيجه نامه هاى خود است ، و توده هاى شهر منتظر قدوم منجى بزرگ خود؛سبط پيامبر اكرم - صلى الله عليه و آله - نفسها را در سينه حبس كرده اند.
انتظار توده مظلوم له شده و ستمديده به طول انجاميده است چه چيز مانع از اجابت درخواست آنان توسط فرزند رسول خدا گشته است ؟
مگر مردم شهر واقعيت موجود را انكار نكرده اند؟ آنان براى آمدن شخص رهبر به شهرشان لحظه شمارى مى كنند و اين آرزو همه وجودشان را تسخير كرده است پس چرا قهرمان و پيشاهنگ ابدى انكار نظام سياسى اموى ، سبط گرامى ، امام حسين ، روى گردان از تن دادن به حكومت بنى اميه ، به نداى اين محرومين پاسخ نمى دهد؟
در اين لحظات حساس و دردناك انتظار است كه نويد اجابت امام حسين - عليه السلام - گوشهاى آنان را نوازش مى كند و خبردار مى گردند كه سفير شخصى امام ، در راستاى پاسخ مثبت به اهل شهر به سوى آنان پيش مى آيد و مردم مشتاقانه به كوى و بر زن ريخته ، خود را آماده استقبال نماينده بيت محمدى مى كنند و فرستاده امام - قهرمان انكار بنيادى نظام باطل سفيانى - را با اشكهاى گرم شادى در آغوش مى كشند.
پی نوشت :
1- رسل الملوك /ابن فراء، ص 40 و 41 به تحقيق : دكتر صلاح الدين منحد، ط دوم سال 1972 م .
2- رسل الملوك ، ص 33 و 34.
3- رسل الملوك ، ص 89:
ان الرسول مكان راءيك فالتمس للراءى آمن من وجدت اءنصحا
تاءبى الامور على الغبى فان سعى فيهاالذكى ، فبالحرا اءن تصلحا
فاذا تخيرت الرسول فلاتكن متجوزا فى امره متسمحا
و توخ فى حسن اسمه و روائه قول النبى تيمنا و تنجحا
واجعله اما ماضيا اونافذا او ياسرا او منجحا او مفلحا
4- رسل الملوك ، ص 90:
اذا ارسلت فى امر رسولا فافهمه و ارسله اديبا
ولاتترك وصيته بشى ء و ان هوكان ذا عقل لبيبا
فان ضيعت ذاك فلا تلمه على ان لم يكن حفظ الغيوبا
5- رسل الملوك ، ص 38.
تخير رسولك ان الرسول يدل على عقل من اءرسله
تراه اذا كان داحكمة يبلغ احسن ما حمله
فيبرم منتقصات الامور و يفتح ابوابها المقفله
و يرجع ان كان ذاغره عليه الامور التى هن له
6- رسل الملوك ، ص 32:
انى انتدبتك للرسالة بعدما دبرت امرى مبديا و معاودا
اعلم بانك ان اضعت وصيتى واصبت ، لم اك للاصابة حامدا
و اذا اجدت بها فعاقك عائق عما اردت بسطت عذرك جاهدا
ان الرسول اذا استبد براءية و عصى ولى الامر كان معاندا
7- نهج البلاغه فيض ، كلمات قصار، 293، ص 1231، ط بيروت ، سال 1963 م .
8- نفس المهموم / قمى ، ص 51.
9- تاريخ طبرى ، ج 4، ص 262، الارشاد، ص 204، و ديگران .
10- منتخب / طريحى ، ج 2، ص 83.
11- الارشاد، ص 204، تاريخ طبرى ، ج 4، ص 263. تاريخ ابن اثير، ج 3، ص 267. بحار الانوار، ج 44 ص 335 و اعيان الشيعه ، ج 4، ق 1 ص 161.
12- سوره آل عمران ، آيه 159.
13- سوره اعراف ، آيه 199.
14- تاريخ طبرى ، 4، ص 262، و ارشاد /مفيد، ص 204.
15- مقتل الحسين / خوارزمى ، ج 1، ص 196.
16- همان مدر؟
17- مقتل الحسين / خوارزمى ، ج 1 ص 196.
18- همان مدر؟
19- الاخبار الطوال / دينورى ، ص 244، ط ليدن .
20- حياة الامام الحسين / شيخ قرشى ، ج 2، ص 341.
21- تنگه چشمه پنهان .
22- تاريخ طبرى ، ج 4، ص 263 و 264. الارشاد، ص 204 و ابن اثير ج 3، ص 267.
23- تاريخ طبرى ، ج 4، ص 263 و 264. الارشاد، ص 204 وابن اثير ج 3، ص 267.
24- تاريخ طبرى ج ، ص 264.
25- همان مدر؟
26- مرحوم محقق مقرم بخاطر بودن كلمه تطيردر روايت فوق و صحت آن ، ترديد مى كند، ليكن وى همچنان از بقيه روايت درباره مشاهده شكارچى آهو و فال نيك گرفتن ، از اين حادثه دوم استفاده مى كند.
مرحوم سيد مقرم نسبت تطير را به مسلم ، و عموم خاندان نبوت را تخطئه مى كند وى چونان مردى دلير از چهارچوب مفاهيم و خاندان پيامبر و برى ء دانستن گفتار و كردار آنان از تناقض ، بحث مى كند و در بحث شورانگيزى طى حدود بيست صفحه تطيررا نقد و بررسى مى نمايد.(رك :شهيد مسلم بن عقيل ، ص 80 - 97).
27- مثلا:مرحوم شيخ محمد رضا مظفر مى گويد:بكار بردن كلمه جبن در اين جا براى برانگيختن روح سلحشورى و كوشش است ..تا آن كه روحيه دفاع از اصول مردانگى ، و آتش حفظ ارزشهاى انسانى و اثبات آنها در سينه ها زبانه بكشد...(رك :سفير الحسين ، ص 57) .
28- سفير الحسين ، ص 57.
29- وسيلة الدارين / زنجانى ، ص 235.
30- تاريخ طبرى ، ج 4 ص 263.
31- معجم البلدان / ياقوت حموى ، ج 2 ص 343.
32- حياة الامام الحسين ، ج 2، ص 343 و 344.
33- مسلم ، شب نيمه رمضان از مكه خارج گشت و پنجم شوال وارد كوفه شد(مروج الذهب / مسعودى ج 2، ص 64) .
34- در كنار اين داستان ، گفتگوى ذيل را نيز به مسلم نسبت مى دهند:مسلم از امام درخواست استعفا كرده مى گويد:
اى پسر عم ! مردم بسيارند، تو از زينهار مى دهم كه مبادا خدا را در حالى ملاقات كنى كه خون مرا به گردن داشته باشى ! امام به او مى گويد:چاره اى از رفتن ندارى ، و مسلم به راه مى افتد! (تذكرة الخواص ، 217).
فرقى نمى كند اين سخنان منسوب به مسلم در مكه شفاها گفته شده باشد و يا در راه ، به صورت نامه درآمده باشد به هر حال اين گفتار، مسلم را فردى مجبور از حركت و ترسان از انبوه مردم معرفى مى كند و خون خود را به گردن حسين - عليه السلام - مى اندازد! مثل اين كه تمام اين روابط و گزينشها طبق مصالح شخصى صورت گرفته است
1-ابن شهر آشوب،مناقب آلابى طالب، چهار جلد، انتشارات علامه، تهران.
2-ابن اثير، الكامل، انتشارات دار صادر، بيروت 1396ق.
3-ابوالفرج اصفهانى، مقاتل الطالبيين، ترجمه رسولى محلاتى، انتشارات صدوق، قمر 1390
4-خوارزمى، مقتل الحسين(ع)، مكتبة المفيد، قم 1383.
5-السماوى، محمد، ابصار العين فى انصار الحسين، مكتبة بصيرتى، قم.
6-قمى، شيخ عباس، منتهى الامال، انتشارات جاويدان، تهران.
7-قمى، شيخ عباس، نفس المهموم، ترجمه شعرانى، انتشارات اسلاميه، تهران 1374.
8- مفيد، ابوعبدالله، محمدبن محمدبن نعمان، ارشاد، دو جلد، كنگره شيخ مفيد، قم 1413 ق.
9-طبرى، محمدبن جرير ، تاريخ طبرى، شش جلد، انتشارات ليدن.
10-المقرم، عبدالرزاق، الشهيد مسلم بن عقيل، بىتا، بىنا.
11-المقرم، مقتل الحسين(ع)، مكتبة بصيرتى، قم 1367.
12-مجلسى، محمد باقر،بحارالانوار، مؤسسة الوفاء، بيروت1403.
پي نوشت :
1. اشاره استبه سخن پيامبر اسلام(ص) در فتح مكه -سال 8 هجرى كه فرمودند: «اگر همه مردم از نسل ابوطالب بودند، همه شجاع مىبودند.»
2. در بحار، ج8، طبع قديم،در مورد وقايع صفين و در بعضى از كتب تاريخ از جمله در «فتوح الشام» واقدى از حضور مسلمبن عقيل در فتوحات مصر و آفريقا و ارض صعيد و فتح شهرى به نام «بهنساء» كه در زمان خليفه دوم انجام شده،سخن به ميان آمده است و از شجاعتها و رزمآوريهاى مسلم در آن جنگها فراوان نقل شده است، ولى چون خيلى قابل اعتماد نيست از نقل آنها خوددارى مىشود.
3. تنقيح المقال، مامقانى، ج3، ص214.
4. تاريخ طبرى، ج6، ص238; مقرم، مقتل الحسين، ص258.
5. شيخ عباس قمى، نفس المهموم، ص36.
6. شيخ مفيد، ارشاد، ج2، ص39.
7. شيخ مفيد، ارشاد، ص204.
8. آغاز سفر در نيمه ماه رمضان و رسيدن به كوفه در 25 شوال بود. (مقتل الحسين مقرم، ص166).
9. شيخ مفيد،ارشاد، ج2، ص205. بعضى هم نقل مىكنند كه به خانه «مسلمبن عوسجه» وارد شد.
10. تاريخ طبرى،ج6، ص199.
11. در كتابهاى تاريخ، دوازده هزار، هجدههزار، بيست و پنجهزار تا چهل هزار نفر هم نقل شده است.
12. مقرم، مقتل الحسين،ص168.
13. نفس المهموم، ص39.
14. كامل ابن اثير، ج4، ص23.
15. شيخ مفيد، ارشاد، ج2، ص45.
16. مقرم، مقتل الحسين، ص172.
17. همان، ص173.
18. شيخ مفيد،ارشاد، ج2، ص45.
19. مقتل الحسين،مقرم ص175.
20. شيخ مفيد، ارشاد، ج2، ص46.
21. برادر رضاعى (شيرى) امام حسين -عليه السلام.
22. ابن شهر آشوب، مناقب آلابىطالب، ج4، ص92.
23. شيخ مفيد، ارشاد، ج2، ص47.
24. همان.
25. مقرم، مقتل الحسين، ص178.
26. اين جمله، شعار مسلمانان صدر اسلام به هنگام جهاد بود;يعنى «اى يارى شده و نصرت يافته! بميران و جانش را بگير....»
27. كامل ابناثير، ج4،ص30.
28. خوارزمى، مقتل الحسين، ج1، ص206.
29. بحارالانوار،ج44، ص349.
30. اعيان الشيعه، ده جلد، ج4، ص554; ابصار العين،ص57.
31. خوارزمى، مقتل الحسين،ج1، ص207.
32. بحار الانوار، ج44، ص350.
33. شيخ مفيد، ارشاد،ج2، ص55.
34. شيخ عباس قمى، نفس المهموم، ص50.
35. كامل ابناثير، ج4، ص31.
36. همان، ص32.
37. يكى از مهرههاى كثيف و سرسپرده به ابنزياد.
38. كامل ابن اثير، ج4، ص32.
39. بحارالانوار، ج44، ص352.
40. نفس المهموم،ص51.
41. شيخ مفيد،ارشاد ج2، ص56.
42. بحارالانوار، ج44،ص354; نفس المهموم، ص57.
43. رجز، شعرهاى حماسى و شعارهايى بود كه رزمندگان در ميدان نبرد مىخواندند.
44. هو الموت فاصنع ويك ما انت صانع فانتبكاس الموت لا شك جارع فصبرا لامر الله جل جلاله فحكم قضاء الله فى الخلق ذايع
«الشهيد مسلمبن عقيل، مقرم ص164.»
45. ابوالفرج اصفهانى، مقاتل الطالبيين، ترجمه، ص103.
46. نفس المهموم، ص51.
47. مقرم،مقتل الحسين، ص183.
48. نفس المهموم، ص52.
49. مقرم، مقتل الحسين، ص186.
50. نفس المهموم، ص52.
51. بحارالانوار،ج44، ص355.
52. نفس المهموم، ص53.
53. شيخ مفيد،ارشاد، ج2، ص61.
54. همان، ج2،ص63.
55. مقرم، مقتل الحسين، ص189، به نقل از لهوف.
56. شيخ مفيد، ارشاد، ج2، ص64.
57. نفس المهموم، ص54.
58. الى الله المعاد، اللهم الى رحمتك و رضوانك. «مقرم، مقتل الحسين» ص190.»
59. مقرم، مقتل الحسين، ص190.
61. شيخ مفيد، ارشاد،ج2، ص75. 1. رحم الله مسلما فلقد صار الى روح الله وريحانه و رضوانه اما انه قدقضى ما عليه وبقى ما علينا. «سيد عبدالله شبر، جلاء العيون، ج2، ص52.»
62. منتهى الامال، ج1، ص398.
63. نفس المهموم، ص91.
64. نقل به اختصار از «منتهى الآمال» شيخ عباس قمى، ص76 - 78
نظر خود را اضافه کنید.