قحطي شده بود. مردم در تنگنا بودند. آسمان حتي از قطره آبي دريغ ميورزيد. جويبارها و رودها خشك شده بود. گياهي توان روييدن نداشت. گرسنگي و تشنگي، امان مردم را بريده بود. براي لقمة غذايي، براي تكّه ناني، مردم حتي به جان هم ميافتادند. آنقدر قحطي سخت بود كه خبر آن به كاخ معتمد عباسي هم رسيد، تا جايي كه خليفه دستور داد مردم به نماز استسقا برخيزند. مردم جمع شدند و براي طلب باران به مصلّيٰ رفتند، نماز خواندند و دعا كردند، امّا باران نيامد. روز ديگر هم رفتند، باز هم نماز خواندند، اين بار هم از باران خبري نبود و زمين در حسرت قطرة آبي ميسوخت. روز سوم باز هم مردم جمع شدند و نماز خواندند. ديگر از انتظار خسته شده بودند. زن و مرد، پير و جوان، چشمانشان را به آسمان دوخته بودند و دعا ميكردند، امّا اين بار هم باران نيامد.
در چهارمين روز، جاثليق، پيشواي اسقفان مسيحي، همراه مسيحيان و راهبان به صحرا رفت. در ميانشان راهبي بود كه هر گاه دست خود را به سوي آسمان بلند ميكرد، باراني درشت فرو ميريخت. زمين پس از عطشي طولاني، لب تر كرد. فرداي آن روز نيز جاثليق همان كار را كرد. باران شروع به باريدن كرد؛ آنقدر باريد كه زمين سيراب شد. آب در هر جويباري جاري گشت و رودهاي خشك پر آب شدند. دانهها سر از خاك برداشتند، شادي و شور به ميان مردم بازگشت و ديگر نياز به باران نداشتند.
اين امر موجب شگفتي شده بود. مردم دچار شك و ترديد شدند. حتي بسياري از مسلمانان به مسيحيت متمايل شدند و با خود ميگفتند: «اگر ما بر حق هستيم، پس چرا با نماز خواندن ما، خداوند درِ رحمتش را نگشود، امّا همين كه مسيحيان دست به دعا برداشتند، اينگونه باراني آمد؟»
وضعيت بر خليفه ناگوار آمد، از خشم به خود ميپيچيد. هر چه فكر كرد راه به جايي نبرد. درمانده شده بود. نميدانست چه بايد بكند. پس به دنبال امام حسن عسكري(ع) فرستاد. آن گرامي در زندان بود. ايشان را از زندان آوردند. ابّهت امام(ع) در دل خليفه هراس انداخته بود. دست و پايش را گم كرده بود. به سختي به زبان آمد و عرض كرد: «اي ابومحمد! امت جدّت را درياب كه گمراه شدند». امام با آرامش فرمود: «از جاثليق و راهبان بخواه كه فردا، سهشنبه، به صحرا بروند». خليفه گفت: مردم ديگر باران نميخواهند؛ چون به قدر كافي باران آمده است، بنابراين به صحرا رفتن چه فايدهاي دارد؟» امام فرمود مگر نميخواهيد شك و شبهه را برطرف سازم؟ انشاءالله فردا اين كار را خواهم كرد».
خليفه فرمان داد و پيشواي اسقفان همراه راهبان روز سهشنبه به صحرا رفتند. امام عسكري(ع) در ميان جمعيت عظيمي از مردم به صحرا آمد. گروه جاثليق براي طلب باران دست به سوي آسمان برداشتند. به سرعت آسمان ابري شد و باران آمد. در اين هنگام امام به يكي از ملازمانش فرمان داد: «دست آن راهب را بگير و آنچه در ميان انگشتان اوست، بيرون بياور».
مردم شگفتزده نگاه ميكردند. همه ميخواستند از سرّ اين استخوان باخبر شوند. صداي همهمه ميانشان پيچيده بود. هر كس سخني ميگفت. خليفه هم مانند ديگران سردرگم شده بود و مبهوت اين ماجرا. او هم ميخواست هر چه زودتر از حقيقت ماجرا باخبر شود. از امام عسكري(ع) پرسيد: «اين استخوان چيست؟» امام فرمود: «اين استخوان پيامبري است كه به دست اين راهب افتاده و استخوان پيامبري ظاهر نميشود مگر آنكه باران ببارد». مردم غرق شادي شدند و امام را تكريم كردند. استخوان را آزمودند، ديدند همانطور است كه امام(ع) فرموده بود.
ماهنامه موعود شماره
نظر خود را اضافه کنید.